پدر مادرم اشتباه کردن من نمیکنم!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع galeger
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
این تفکرو در پیش نمی‌گیرم که همه خوبن و زندگیشون گل و بلبله، و ما بَدیم.
 
از بچگی یک کلاس ورزش و یک هنر ثبت نام میکردم
سعی میکردم در کنار درس مهارت پول درآوردن هم بهش یاد بدم
 
تو حال بدیاش تنهاش نمی‌ذارم،
جوری باهاش رفتار میکنم که منو محرم غم و غصه هاش بدونه...
هیچ وقت با کسی مقایسه ش نمیکنم!
و بهش یاد میدم از حق خودش دفاع کنه و خودشو ضعیف نشون نده
 
بهش مدام احساس نا کافی بودن نمیدادم

آزاد ترش میزاشتم
 
به تموم درد دلهاش گوش میدادم و
قضاوتش نمیکردم
 
دوست داشتن بی قید و شرط رو یادش میدم
معیاری واسه خوب بودنش تعیین نمیکنم
انقدری کنارش میمونم که عشق و محبت واقعی رو جای گدایی کردنش پیدا کنه..
 
دوتاشونم اعتماد به نفس انجام کار مورد علاقشون رو نداشتن و حسرتش موند براشون . من سعی میکنم به خودن باور داشته باشم و نظر ديگران و نقد تندشون خیلی روم اثر نذاره.
 
میزارم بره دنبال علاقش اون مجبور نیست کاری که من نتونستم بکنمو بکنه
 
هیچ وقت در هیچ زمینه ای انقدر محدودش نمی کنم که مجبور بشه دست به مخفی کاری بزنه
 
اول از همه سعی میکردم به جایی کسی باشم که نصیحتش میکنه رفیقش باشم
دوم بهش اعتماد میکردم اعتمادددد
خواسته خودمو تحمیل نمیکردم
حتما میزاشتم بره سمت علاقش اگه هیچی نشه هم تهش
حتما میزشتم یه ورزش حرفه ای کار کنه
میذاشتم با دوستاش تعامل کنه و تو اجتماع بودنو یاد بگیره
عشق واقعی رو نشونش می دادم تا گدایی محبت نکنه
سعی میکردم همهچی باشه براش تا دست به مخفی کاری چیزی نزنه
هواشو داشتم خلاصه
باهاش می رفتم خرید میدوییدیم تو پارک تفریح میکردیم اونقدری که همیشه لباش خندون باشه
(ببخشید اگه اشتباه تایپی/املایی داشتم)
 
من از بچگی به نوشتن علاقه داشتم، تو نوجوونی می‌نوشتم و شعر می‌گفتم ولی خب مامانم جلومو گرفت و نذاشت دنبال علاقه‌م برم چون فکر می‌کرد به درسم آسیب می‌زنه.


وقتی بچه بودم خلاف میل خودم به زور منو باشگاه می‌فرستادن و وقتی نمی‌خواستن بفرستن، چون تنها کلاس غیردرسی زندگیم بود اصرار می‌کردم بفرستنم. و من الان وحشتناک‌ترین رابطه‌ی ممکن رو با ورزش دارم و تاحالا ندیدم کسی جز من از ورزش، حس قبل ورزش، حس حین ورزش و حس بعد ورزش متنفر باشه.


می‌دونم که اگر قرار بود فرزندی داشته باشم، مجبورش نمی‌کردم، محدودش نمی‌کردم و سعی نمی‌کردم تو تعریف خودم از موفقیت جاش بدم. اگر می‌دیدم داره تنبلی می‌کنه بله به شدت مخالفت می‌کردم و حتی با گریه می‌فرستادمش کلاس زبان و موسیقی، ولی اگه می‌دیدم داره عذاب می‌کشه و لذت نمی‌بره به هیچ وجه و خودش علایق دیگه‌ای داره تو اون علایق همراهیش می‌کردم.
 
با کمالگرایی بیش از حد حس ناکافی بودن نمی‌دادم ، اینکه تو باید بهترین باشی رو به بچم تلقین نمی‌کردم
 
بهش حتما یاد میدادم بتونه حقش رو بگیره.وقتی حق با اونه کوتاه نیاد بتونه جدی باشه استرس نگیره واضح و رسا صحبت کنه.بهش یاد میدم دعوا چیز بدی نیست اگه لازم شد دعوا کن دفاع کن.بهش یاد میدم از حقش کوتاه نیاد و لازم نیست همیشه مودب باشه لازم نیست بخاطر سن افراد از حقش بگذره.بعضی ها شایستگی این رو ندارن که تو باهاشون با شخصیت برخورد کنی.
 
Back
بالا