تو حال بدیاش تنهاش نمیذارم،
جوری باهاش رفتار میکنم که منو محرم غم و غصه هاش بدونه...
هیچ وقت با کسی مقایسه ش نمیکنم!
و بهش یاد میدم از حق خودش دفاع کنه و خودشو ضعیف نشون نده
دوتاشونم اعتماد به نفس انجام کار مورد علاقشون رو نداشتن و حسرتش موند براشون . من سعی میکنم به خودن باور داشته باشم و نظر ديگران و نقد تندشون خیلی روم اثر نذاره.
اول از همه سعی میکردم به جایی کسی باشم که نصیحتش میکنه رفیقش باشم
دوم بهش اعتماد میکردم اعتمادددد
خواسته خودمو تحمیل نمیکردم
حتما میزاشتم بره سمت علاقش اگه هیچی نشه هم تهش
حتما میزشتم یه ورزش حرفه ای کار کنه
میذاشتم با دوستاش تعامل کنه و تو اجتماع بودنو یاد بگیره
عشق واقعی رو نشونش می دادم تا گدایی محبت نکنه
سعی میکردم همهچی باشه براش تا دست به مخفی کاری چیزی نزنه
هواشو داشتم خلاصه
باهاش می رفتم خرید میدوییدیم تو پارک تفریح میکردیم اونقدری که همیشه لباش خندون باشه
(ببخشید اگه اشتباه تایپی/املایی داشتم)
من از بچگی به نوشتن علاقه داشتم، تو نوجوونی مینوشتم و شعر میگفتم ولی خب مامانم جلومو گرفت و نذاشت دنبال علاقهم برم چون فکر میکرد به درسم آسیب میزنه.
وقتی بچه بودم خلاف میل خودم به زور منو باشگاه میفرستادن و وقتی نمیخواستن بفرستن، چون تنها کلاس غیردرسی زندگیم بود اصرار میکردم بفرستنم. و من الان وحشتناکترین رابطهی ممکن رو با ورزش دارم و تاحالا ندیدم کسی جز من از ورزش، حس قبل ورزش، حس حین ورزش و حس بعد ورزش متنفر باشه.
میدونم که اگر قرار بود فرزندی داشته باشم، مجبورش نمیکردم، محدودش نمیکردم و سعی نمیکردم تو تعریف خودم از موفقیت جاش بدم. اگر میدیدم داره تنبلی میکنه بله به شدت مخالفت میکردم و حتی با گریه میفرستادمش کلاس زبان و موسیقی، ولی اگه میدیدم داره عذاب میکشه و لذت نمیبره به هیچ وجه و خودش علایق دیگهای داره تو اون علایق همراهیش میکردم.