بابام یه عمو داره، ایشون کلا صحبت نمیکنه. هرگز. به هیچ عنوان. نِوِر.
اما یک روز، دهنش رو باز کرد! همه شگفت زده شده بودن و داشتن نگاش مکیردن ببینن بعد سی سال سکوت چی میخواد بگه!
گفت: ایکس(یه عمه)، مگه تو نگفتی ایگرگ(یه عمه دیگه) عن تزریق کرده تو لباش؟
ایکس:
ایگرگ:
ما:
عمو:
خلاصه معروفه که عمو حرف نمیزنه نمیزنه بعد یهو حرف میزنه کل فامیلو میندازه به جون هم!
یه تعدادی عمه داره بابام، هر دو یا سه سال یک بار من رو میبینن. دو بار اخیر در حال بررسی جز به جز اندام و اخلاق من بودن و در حال یافت کیس مناسب ازدواج!
من یازده الی پانزده ساله:
بخشی از گفت و گوی عمه های گرامی:
-ماشالا هزار ماشالا لاغرم هس!
+دو تا بزاد(دو بار زایمان کند) هم قد خمره میشه.
*نه بعضیا هم ذاتشان خوبه، چمبه نمیشن
-خو انقد لاغر که جون کار خونه نداره!
+رو دست میدیم میبرنش، یه جایی که کلفت داشته باشه تا جون بگیره
من: عمه ها توجه دارین که من پونزده سالمه؟
*بییییییییییییی عمه جان! دو سال دیگه که گفتن چرا این دختر ترشیده چی مخوایم بگیم؟!
حتی یه سری پیش رفته بود تا به مامانم هم گفته بودن و اصرار کرده بودن که میترشه و هیچکس نمیاد بگیردش و ابروتون میره
اما اسکار طنز ترین عضوفامیل ما میرسه به دخترخاله م که از وقتی چشم باز کرده رژیم بوده؛ اما توان مقاومت در برابر شیرینی خامه ایو نداره و اینوریه که رژیمی که قرار بود اون رو 37 کیلو کنه، 63 کیلوش کرد