سوی صدای سکوت رفتن دیگر سادگیست
پرواز در ژرفای حقیقت بس دیوانگیست
اوج شاعری من
می زن و رو به کوچه دیار عاشقان
که مست آنم ان زیباروی جاودان
مه در برابر تا کمر خم آنچنان(هلال ماه :) )
ای دلا این یار کیست آن یار شاه دلبران
بر آمدن تابستان بنیاد بکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
یادش بخیر اول تابستون گفته بودم...:-l
من آن باد دل انگیزم
دست کشم بر سر نیزارها
رقص دهم زلف پریشانت را
نفس گرم تو باشم روح بخشم تو را
گذر از خانه ای بی روح رقص دهم پرده مشکین دلت را :)
چیزی نمی ارزد این ماه آیا؟
مهتاب وقتی به تو می نگرد آیا؟
دامنه موج موهایت وسیع است
تا کجا میرود این دشت بی انتها آیا؟
تا کی من اسیر زمانه باشم
چه زمانی آزاد خواهم شد آیا؟
بهار همان آن سرسبز کرد دشت را
چه کسی دل پژمرده تو را سبز میکند آیا؟
ماهیگیر منتظر ماهی قرمز
نمی داند کوسه ها خوردند ماهی ها را آیا؟
ناخدای نابینا در گرداب وحشت و ترس
نمیداند دریا آرامتر شده است آیا؟
دیدم امروز ماه زیبا تر شده است
با آوای ساز دلم هم نوا تر شده است
سنگ میزنم به دریا و می پندارم
با همین سنگ زدن ماه بیدار شده است
به عکس رخ مهتاب می نگرم و میبینم
امشب او چه بی اعتنا شده است
پرسیدم از او تا کجا بین من و تو فاصله است
دیدم این پاسخ از از آن پرسش سوالی تر شده است
گفتم این پروانه آخر میسوزد با شعله تو
گفت بگذار بسوزد زمانه بی وفا تر شده است
گفتم چه گنه کرده دلم که سخت در آرزوی توست؟
گفت تازگی ها دل تو سخت گنهکار شده است
هر روز در آن شهر میبینم دیوانه سنگی را
دیدم آن دیوانه دلش هم سنگی شده است
:)