شاعرانه های کاربران

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع محمد
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دوسال لعنتی قبل

لعنت به سر دردی که در این روز ها پخش است
لعنت به کابووسی که با رویات می جنگد
لعنت به چاقو توی دستان ضعیفی که
با زنده بودن ، گاهی از اوقات می جنگد

انکار گریه ،هر کجا چیزی شبیهت بود
انکار کابووست به زور قرص بی خوابی
لعنت به هر چه دل ... چه توی سینه باشد چه
دل های خام داخل یخچال قصابی

لعنت به این آسودگی، لعنت به آزادی
به انعکاس لهجه ات..هر روز در گوشم :-<
من سوووختم . مثل چراغ بی کلیدی که
چه برق باشد چه نباشد...باز خاموشم

آغوش فرضی تو در این روزها خالیست!
جای تو را حجم عروسک ها نمی گیرند
هر چیز تلخی طعم رویای تو را دارد
دیگر تمام چای را حل می کنم در قند ...

احساس تلخی قابل انکار کردن نیست
ای قهوه ی خوش عطر غیرقابل تغییر
لعنت به ذرات شکرهای هدر رفته...
حجم شکرهای بدون طعم بی تاثیر

چسبیدن از سرما به شوفاژی که خاموش است
[اسکیمویی که زیرپوش تور می پوشد]
آغوش گرم نفت و فندک ، یک فشار دست...
[اسکیمویی در انجمادِ برف می جوشد !]

چسبیدن از سرما به فرضی که توهم بود
لمسِ عجیبِ چند بعدیِ توهم ها
لمس صدای قلب در یک قبرِ صد ساله
تنهایی و وحشت میان این تهاجم ها

چسبیدن از سرما به اعماق جهنم ها
سیبِ بهشتِ لذت ممنوعه ای در دست...
من تابع انگشت های دست اوهامم
انگشت هایی رو به چندین جاده ی بن بست

من تابع انگشت های دست اوهامم
دستی که سیب عشق را توی دهانم کرد
با ناخنش سوراخ کرده استخوانم را
دستی که زهری داغ را تزریق جانم کرد
 
آخرین ویرایش:
شمع شدی شعله شدی سوختم
سوختنت سوزاندم
از سوختن نهراسم
از سوختنت میمیرم
جانا
سوختن از بهر من چرا؟
(این اولین شعریه که تو سال 97 نوشتم :دی )
 
یکی آمد ز در آن دیگری بیرون از آن در
همین قدر زشـت، اگر در چـشـم باشـد
 
گوه در آن دیده که ما را نگران می دارد
سگ در آن فکر که ترسی به پیَش می آرد
جان بگو بازنگر در پس این پرده دمی
تا بداند که چه را گشت و چرا می بارد

97/7/12
 
آخرین ویرایش:
تُرکِ عاشق کُش من مست برون گشت زین شهر
پی تحصیل و ادب گشت برون زین دهر
...........

..........
آن تُرکِ پری وش که دوش از برما رفت
هیچ فهمید که چشم دلم را به در دوخت و رفت
 
آخرین بار توسط مدیر ویرایش شد:
بیا شعری بگوییم اندر اینجا
چو خلاق و ادیب و شاعری تو
بیا ای @پهلوی شعری سراییم
برای جذب ممبر! پایه‌ای تو؟

همین الان ز سوی پارسا.ای(@parsa.e )
پیام آمد بسوی پ.خ ی من!
بگفتا کز برای نشر بعدی(نشریه سمپادیا!)
نباید محتوای گنگ و الکن!

بیا تا از برای نشر بعدی
کنیم تولید شعر و متن زیبا
ک تا نام من و تو اندر اینجا
شود مانا ب سان میم و میم‌ها(@MTHR و سایرین:)) )

من این شعر کَج و کُج را سرودم
همین الان، بداهه! درهمین حال
شما با لطف و عشق و رحمت خود
ببخشیدم ک شعرم شد چنین کال!!
 
در دلم ترسی نهاد و مانده ام
در دلم آشوب ساخت و رانده ام
سینه ام خون می شود از سوی او
دیدگانم خیس باران می شوداز خوی او
در سرم غوغایی برپا کردو رفت
در سرم گودال های ساخت و جست
از نفس هایم به درد آمد گلوم
از وجودم خسته است این جان و روم
چاره ای جز بودن و ماندن که نیست
چاره ای جز سوختن و ساختن که نیست
در دیار فانی ای روزگار
برگیم افتاده در این جویبار
می کشد هرسو مرا این غول آب
می زند سیلی مرا این موج آب
کشتیم ویران شده در این مسیر
نیست شخصی تا بفهمد این صفیر
انتظارم عاجزانه خانه است
تا بفهمم این سراب جاده است
 
چسبیدن از سرما به شوفاژی که خاموش است
[اسکیمویی که زیرپوش تور می پوشد]
آغوش گرم نفت و فندک ، یک فشار دست...
[اسکیمویی در انجمادِ برف می جوشد !]

چسبیدن از سرما به فرضی که توهم بود
لمسِ عجیبِ چند بعدیِ توهم ها
لمس صدای قلب در یک قبرِ صد ساله
تنهایی و وحشت میان این تهاجم ها

چسبیدن از سرما به اعماق جهنم ها
سیبِ بهشتِ لذت ممنوعه ای در دست...
من تابع انگشت های دست اوهامم
انگشت هایی رو به چندین جاده ی بن بست

من تابع انگشت های دست اوهامم
دستی که سیب عشق را توی دهانم کرد
با ناخنش سوراخ کرده استخوانم را
دستی که زهری داغ را تزریق جانم کرد
اول)
یک روز می‌بینم تو را در سال های بعد
اعضای جامد در درونم ذوب می‌گردند
زهدان من آبستن یک نطفه خواهد شد
پروانه ها تصمیم می‌گیرند برگردند

آن چشم هایت نقطه ی پرگار زیبایی‌ست
هر چیز در حول‌ شعاعِ صورتت زیباست
دنیای من مانند جوجه اردک زشت است
من حتم دارم که کنارت عاقبت زیباست

روح خدای عشق در من زنده می‌گردد
احیاگر افسانه های باستان هستم
تا روز مرگم مالک یک قلب موروثی
از عاشقانِ مرده در هر داستان هستم

بعد از تو در من یک جنینِ بی پدر مانده
تا برنگردی وقتِ وضع حمل روشن نیست
این بچه در بطنم به کندی رشد خواهد کرد
برگرد، این زهدان همیشه جای ماندن نیست

یک روز می‌بینم تو را و باز تصویرت
در باور محدودِ زیبایی نمی‌گنجد
من خواب دیدم زنده می‌مانی و می‌آیی
جوری که توی هیچ رویایی نمی‌گنجد

بشنو صدایم را که شاید غیرممکن نیست
شاید خدایان این قوانین را عوض کردند
هر بار قبل از خواب می‌گویم که دلتنگم
شاید که این اوضاع غمگین را عوض کردند

دوم)
شبیه کودکی بیمار(یک بیماریِ مهلک)
که در آب حیاتِ چشمه‌ای سرّی شنا کرده
تشنج‌های هرشب موجب مرگش نخواهد‌شد
کسی که دردهای عشق، او را مبتلا کرده

همیشه دانه‌ای از تو درونم هست می‌بینی
چگونه با وجود وحشتِ سرما گیاهی شد
چگونه برگ‌هایم را کنارت سبزتر کردم
چگونه مردم و خاکم پر از گل‌های آبی شد

صدایت می‌زنم هر شب در این تاریکِ خواب‌آلود
طنین دوردست واژه‌هایم آشنایت نیست
شبیه هوهوی بادی به گوشت گنگ می‌آید
کسی در قلب تو دیگر پذیرای صدایم نیست

جنین عشق را نارس، کبود و مرده زاییدم
درون سینه‌هایم شیر، بی حاصل ورم کرده
تمام سال را به یک جنازه شیر می‌دادم
فریب دائمی که بی‌جهت مادرترم کرده

شبیه کودکی بیمار، روی تخت می‌پوسم
نمی‌میرم ولی این زخم بستر را نمی‌خواهم
نمی‌میرم ولی آب حیاتم زهر-آگین است
من این کابوس‌های بی ته و سر را نمی‌خواهم
 
زدست لبم امروز آفتی چند
یا طبیبی گو تا چه ریزم اندرش به پند

ساکن نمیشود این لاعلاج به دمی
میگدازد و میسوزاند جانم را چو شمعی

میدارمش این زخم به تنهایی به پاس شب
فغان که بیش ازین دیگر چه میتوان کرد؟

گویم همی باخود که که ای قارچ جان من
چه در من دیده ای که زدی قفلی روی من؟

نه واقعا این مسئله سوال است برای من
که این همه جا ولی تو میبینی فقط این لب سگ مصب ام ؟

این بار نیز آمدی جانت به قربانم ولی دیگر نیا
میدم ترجیح طاعون را به تو مادر زنا ⁦⁦⁩

[می فیت بای اشکین پروداکشن® ]
 
من نه اندیشه‌ ز آینده بکردم نه ز حال
عادت افکند به این چاه کجاآبادم
تا خلاصی برسد -دست به دامان محال-
کسب دستان خودم را به فلاکت دادم
این چه حال است که نادیده و نادانسته
راه پیمودم و حاصل به حوالت دادم؟
چند باید بگریزم ز خودم؟ چون باید؟
چه جوابی‌ست که بر بار امانت دادم؟
متغیر بنگر قافیه را هر دو سه بیت
به فراموشی خود شأن امامت دادم
بازگفتم به گذشته: چه نوشتم قبلا؟
این و چون این و همین ها ز شباهت دادم
نقطه ثابت بنگر، صفر به بُعدش کافی‌ست
چون فزونی وجودم به غرامت دادم
پاک چون خاک ببین جامه‌ی دل چاک ببین
در مغاکم سر و اندیشه‌ی افلاک ببین
تابناکی چو به صورت برسد، واقع نیست
قد کوتاه نگر، جبهه‌ی "تب‌ناک" ببین
واژگان را چو قطاری ره دلخواه ببر
خود -چو راننده‌ی آن- عازم آن خاک ببین
باید اندیشه تهی کرد چو حافظ که نوشت
پاک شو اول و پس چهره‌ی آن پاک ببین
 
دیشب که سرم گرم شد از باده‌پرستی
در شهر زدم نعره اوباشی و مستی
آنان که مگر راستی از مست نبینند
انگشت گزیدند به لب تا کف دستی
شیخی به عتابم سخنی گفت مجازی
کز بنده فقط بندگی آید بر هستی
این‌جا مگرت شخصی گمراه‌تر از توست
تا بند خداوندی‌ات از گرده گسستی؟!
می خوردی و صد عربده بنیاد نمودی
کز خاک به یک جست بر عرش نشستی؟!
گفتم جگرت سوختی اما جگرم سوخت
زان جلوه که در ذات جهان بود مهستی
ای شیخ به تسبیح ریا حق نتوان جست
آری که بلندی نخورد آب ز پستی
آن جا که خدا گوشه چشمی بنماید
نی عاقل و نه عقل و نه معقول درستی
سالوس تو این بس که دویی در وسط، آری!
سجاده نشین را چه به سجاده پرستی؟
من منتظرم پای ز دنیا ببرم پاک
تو در هوسی توشه‌ی عقبی بفرستی؟!
تقسیم جهان -غیب و شهادت- همه حرف است
چون عین عیانی متعین به الستی
عمامه به یک سو نه و لب بر لب ساقی
تا بنگری از خویش چه سان یک‌شبه رستی
جایی که به عشق رخش آیینه فروشند
آیینه‌ای ار آینه‌ی خویش شکستی
از چرخ سماع سفر سالک آن راه
آموز که کوته کند این جاده به جستی:
«گر باده از این خم بود و مطرب از این کوی
ما توبه بخواهیم شکستن به درستی!
عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش
در مذهب عشق آی و از این جمله برستی!»

*دو بیت پایانی از سعدی‌ست.
 
در شَکّم از حقیقت، فرزانه از جهالت
شادان ز بی‌نوایی، بیمارم از سلامت
خوشبخت از این فلاکت، بدبختم از سعادت
آرام و پرتلاطم، لرزانم از صلابت
بی‌رحمم از شفقت، پرمهرم از شرارت
سوخته از این برودت، یخ بستم از حرارت
شاکی‌ام از رضایت، راضی‌ام از شکایت
مغشوشِ این لطافت، خشکیدم از طراوت
تند و گس‌ام ز تلخی، شورم از این حلاوت
غریبم از قرابت، راغب این رقابت
کافی ز احتیاجم، محتاجِ این کفایت

بابام :‌))
 
در راه عشق ، روح مرا تازه تر بکن
مانند آب ، کز نفس گل مسبب است
هجر و فراق ، کز نشد آن سرنوشت ما
هر وصل را به حتم ، فراقی مسبب است

قسمتی از شعری که در ۱۲ سالگی سرودم 🩷🤍
 
در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
و آن وقت که باران آید
من و تو
دست در دست دگر
باد هم گر بوزد
وین همه زیبایی
تن و جان را به صفا آراید
 
قطرات باران دانه دانه پایین می آیند
باد می وزد
و زیبایی حس می‌شود
اما کمی سرما که ایجاد می‌شود
بدن لرز می‌کند
و هر قدر هم که تحمل باشد
در نهایت مرگ قابل تحمل نیست
و در لحظات پایانی
مرگ تمام زندگی را که بگیرد
خاطره های بارانی در زیر باد خاک می‌شوند
و رنگ آب فراموش می‌شود
هر چند که لرز باقی می‌ماند...
 
بیا شعری بگوییم اندر اینجا
چو خلاق و ادیب و شاعری تو
بیا ای @پهلوی شعری سراییم
برای جذب ممبر! پایه‌ای تو؟

همین الان ز سوی پارسا.ای(@parsa.e )
پیام آمد بسوی پ.خ ی من!
بگفتا کز برای نشر بعدی(نشریه سمپادیا!)
نباید محتوای گنگ و الکن!

بیا تا از برای نشر بعدی
کنیم تولید شعر و متن زیبا
ک تا نام من و تو اندر اینجا
شود مانا ب سان میم و میم‌ها(@MTHR و سایرین:)) )

من این شعر کَج و کُج را سرودم
همین الان، بداهه! درهمین حال
شما با لطف و عشق و رحمت خود
ببخشیدم ک شعرم شد چنین کال!!
سلام ای خاکپور ای شاعر سایت
سلامی گرم و نرم و بس صمیمی
از این افتاده در یک گوشه‌ی تخت
بر آن بامعرفت کاربر° قدیمی

فقط دانم که ناگه شعرم آمد
نمی‌دانم به دنبال چه هستم
شروع کردم بداهه نقش بستن
که من از حال زیبای تو مستم

"گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را"
میان هرکجا و هر زمان، داد!
نمی‌یابم من او را هیچ و هرگز
نمی‌بینم در این دریا، کران داد!

گلی گم کرده‌ام خوشبو گلی را
گلی که بوی عطرش در مشامم
بسوزاند تمام هستی‌ام را
ولیکن می‌گذارد باز خامم!


گلی گم‌ کرده‌ام خوش‌بو گلی حیف
که یک‌بارش‌ نکردم هیچ پیدا
گلی که از ازل او را ندیدم
گلی که تا ابد می‌خواهم او را

بگوییدم کجا یابم؟ کجا؟ کی؟
من آن عطر دلفروز نهان را؟
بگوییدم که خواهد شد که یک روز
بگیرم در بغل آن ناگهان را؟

فزون شد شوق من حتی ز حرفش!
دلم رفته‌ست و من را زو خبر نیست
نمی‌دانم کجا می‌یابمش لیک
همین دانم که غیر از او به سر نیست
 
موی اسبان
شلوار باران
جوراب رنگین کمان
تو از کدام راه می‌رسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر است
باشد که بیایی و on time باشی
**
در فکر آن درختم
که خون تو را به آوندهایش کشیده است
هیچ درختی چنین رفیع ندیده بودم
در خوارزمی هم می‌توان بلند بود،
از درخت بپرس

کیلری که تو را کشت
هر چیز و همه چیز را در پارک صورتی
به دو پاره کرد:
هر چه در سوی تو، شهر شد،
دیگر سو مافیا..
آه ای مرگ تو معیار!
مرگت چنان بازی را به سخره گرفت
و آن را بی‌قدر کرد
که مردنی چنان
غبطه‌ی بزرگ قهرمان شهر شد
خونت
با خون‌بهایت حقیقت
در یک تراز ایستاد

تو
بر روی نایلون سفید وجدان تاریخ نشسته‌ای
با جمعی از خوبان؛
در دست راستت، سادگی یک شهروند ساده و عُلُو‌ّتش
و در دست چپت، ذکاوت یک کارآگاه و ظهورش

و به پاسداری از حقیقت
و صداقت
شیرین ترین لبخند
بر لبان اراده‌ی توست
نه تناوری و نه بلند
ولی به هنگام تماشا
اکلیل از گوشه های قلب میریزد.
 
"یک دست جام باده و یک دست زلف یار؟"
دریغا سرتاسر این سرزمین را گرفته غبار

به جای باده قطره‌های خون می‌چکد از این کارزار
به جای آغوش، یار خفته در مزار

در پس هر کوی و خیابان مانده ردی از خون به یادگار
به یغما رفته نور دیده‌ی مادران داغدار

پیچیده پنجه های سهمگین بر گردن همه چون طناب دار
گریخته‌اند مردم چون قوم کهف به غار

مردان و زنان همه زندگانی‌اند به حال احتزار
بوی خون درختان پر بار و ثمر را کرده بیمار و نزار

پیاده شده از اسب زندگانی سوار
دگر کس ندارد طاقت زیستن در این مرگ‌زار

شام و نهار همه مبدل گشته اند به شب تار
زندگی سقوط کرده بر سر مردم چون آوار

بارالها کی به سر خواهد رسید این حال زار؟
همه شب دست به دعاست این خاکسار

مصرع اول از مولانا.
 
Back
بالا