گفتا به دلربائی مارا چگونه دیدی ؟
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی
——————
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشته ای هوائی
——————
خواجوی کرمانی
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ترین ابزار بنیان کن
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز ز مهر تو
#فریدون_مشیری
دلخوشیم این بود روزی دین و مذهب داشتم ...
با تو فهمیدم فقط جهل مرکب داشتم ...
.
.
.
با وجود تو اگر دولت به پا میکرد عشق ...
من برای خود اقلا بیست منسب داشتم ...