This is me
کاربر فوقحرفهای
- ارسالها
- 1,189
- امتیاز
- 2,124
- نام مرکز سمپاد
- دبيرستان فرزانگان٢ :x
- شهر
- تهرانْ
- مدال المپیاد
- برنز زیست
پاسخ : تیزهوشان قبول شدم !
مرحله اول:شب سردى بود وباران ميباريد(دؤوغ گفتم شبش آفتابيه آفتابى بود)دوستم زنگ زد من خواب بودم. بعد گفت زهرا پسر داييم (!)قبول شده منم خوابم ميومد گفتم آفرين من مىدونستم توموفق ميشى كارى ندارى؟اون بيچاره هنگيده بود گف خواب بودى؟(من از بچگى خواب هام معروف بود بين فاميل ودوستان)گفتم اره فك كنم. اونم گف :توهم قبول شدى ديدى نتايج رو؟من:كجا قبول شدم؟اون :تيز هوشان ديگه
دراين هنگام گوشى از دست من پرت شد ودرجا تموم كرد.بيچاره :-$(براشاديه روحش يك دقيقه بوق بزنيد :P)
من اون موقع معنى واقعى درپوست خودش نمى گنجه رو داشتم احساس مى كردم. انگار بدنم نمى تونست اوهمه خوشحالى رو تخليه كنه،بعد پوستم كنده شده بود يه طرف بالا پايين مىپريد بدنم يه ور ديگه!!(تقسيم كار كرده بودن فشار نياد بهشون)
بعد متوجه شدم هيشكى به فرياد هاى قبول شدم من پاسخ نميده،بعد فهميدم كسى خونه نيس وچون تلفنمون رو فرستاده بودم به ديارباقى(املاش؟؟ )مجبور شدم براى دادن اين خبر خوش به والدين تا فرطا صبح ساعت ده صبر كنم(آخه يكى نيس بگه چرا بچه يازده ساله رو شب خونه تنها ميزاريد ،يه وقت لولومياد ميخورتش)
امم،به خاطر شكستن تلفن دعوام نكردن B-)
مرحله دوم هم مشابه مرحله اول همون دوستم زنگ زد.تلفن نورو برداشتم. اهاراستى اون شب ديگه واقعا داشت بارون ميومد دوباره گفت زهراسر داييم قبول شد. من دوباره همونى كه دفعه پيش گفتم رو گفتم(اون سال شده بود تيكه كلامم)بعد اضافه كردم كجا قبول شد؟گفت تيز هوشان ديگه ،توهم قبول شدى!
ببينيد،اون حالات بالا رو به توان بزرگترين عددى كه تو ذهنتون ميگنجه بكنيد،(كردى؟)خب،من اون شكلى شدم يعنى اون لحظه اگه يه دوربينى چيزى بود توخونه مون ،ميگفتن اين دختره ديوونه س داره توخونه ميدوئه(ميدود!)
متاسفانه باز هم تلفن... ولى تقصير من نبودا
ديگه والدين محترم تشريف اوردن و مطلع شدن واينا
بعد بابام گفت:ولى زهرا نميشه كه هربار كه تو يه جا قبول ميشى يه تلفن خرد كنى. حالا شانس آورديم خودت نرفتى تو سايت وگرنه الان بايد فكر يه كامپيوتر جديد ميبوديم(فعل رو باش!! )
ولى مرحله دو ميدونستم. بااين حال ذوق مرگ شدم. چون ديگه تموم شده بود وتا سه سال الافى تضمين شده.
خلاصه اينطورى بود
مرحله اول:شب سردى بود وباران ميباريد(دؤوغ گفتم شبش آفتابيه آفتابى بود)دوستم زنگ زد من خواب بودم. بعد گفت زهرا پسر داييم (!)قبول شده منم خوابم ميومد گفتم آفرين من مىدونستم توموفق ميشى كارى ندارى؟اون بيچاره هنگيده بود گف خواب بودى؟(من از بچگى خواب هام معروف بود بين فاميل ودوستان)گفتم اره فك كنم. اونم گف :توهم قبول شدى ديدى نتايج رو؟من:كجا قبول شدم؟اون :تيز هوشان ديگه
دراين هنگام گوشى از دست من پرت شد ودرجا تموم كرد.بيچاره :-$(براشاديه روحش يك دقيقه بوق بزنيد :P)
من اون موقع معنى واقعى درپوست خودش نمى گنجه رو داشتم احساس مى كردم. انگار بدنم نمى تونست اوهمه خوشحالى رو تخليه كنه،بعد پوستم كنده شده بود يه طرف بالا پايين مىپريد بدنم يه ور ديگه!!(تقسيم كار كرده بودن فشار نياد بهشون)
بعد متوجه شدم هيشكى به فرياد هاى قبول شدم من پاسخ نميده،بعد فهميدم كسى خونه نيس وچون تلفنمون رو فرستاده بودم به ديارباقى(املاش؟؟ )مجبور شدم براى دادن اين خبر خوش به والدين تا فرطا صبح ساعت ده صبر كنم(آخه يكى نيس بگه چرا بچه يازده ساله رو شب خونه تنها ميزاريد ،يه وقت لولومياد ميخورتش)
امم،به خاطر شكستن تلفن دعوام نكردن B-)
مرحله دوم هم مشابه مرحله اول همون دوستم زنگ زد.تلفن نورو برداشتم. اهاراستى اون شب ديگه واقعا داشت بارون ميومد دوباره گفت زهراسر داييم قبول شد. من دوباره همونى كه دفعه پيش گفتم رو گفتم(اون سال شده بود تيكه كلامم)بعد اضافه كردم كجا قبول شد؟گفت تيز هوشان ديگه ،توهم قبول شدى!
ببينيد،اون حالات بالا رو به توان بزرگترين عددى كه تو ذهنتون ميگنجه بكنيد،(كردى؟)خب،من اون شكلى شدم يعنى اون لحظه اگه يه دوربينى چيزى بود توخونه مون ،ميگفتن اين دختره ديوونه س داره توخونه ميدوئه(ميدود!)
متاسفانه باز هم تلفن... ولى تقصير من نبودا
ديگه والدين محترم تشريف اوردن و مطلع شدن واينا
بعد بابام گفت:ولى زهرا نميشه كه هربار كه تو يه جا قبول ميشى يه تلفن خرد كنى. حالا شانس آورديم خودت نرفتى تو سايت وگرنه الان بايد فكر يه كامپيوتر جديد ميبوديم(فعل رو باش!! )
ولى مرحله دو ميدونستم. بااين حال ذوق مرگ شدم. چون ديگه تموم شده بود وتا سه سال الافى تضمين شده.
خلاصه اينطورى بود