@void pbz
برای مثال نگاه کنید به این منبع اینترنتی که اورده اید؛ تعریفی که از ویکیشیعه برای ممکن الوجود اوردید را اگر در یک کلاس فلسفه اسلامی حتی نه چندان جدی و علمی مطرح کنید با پس گردنی از کلاس بیرونتان میکنند=))) (شوخی)
چرا؟ چون میگوید ممکن الوجود چیزی است. چیز اصولا به موجود گفته میشود و حال ممکن الوجود اصطلاحی است مربوط به ماهیات. یعنی درمورد ماهیت ها هست که ما میگوییم ممکن الوجود هستند یا نیستند. ممکن الوجود اصلا درمورد موجودات مطرح نمیشود و مطرح کردنش غلط است و نشان از پرت بودن از ماجرا دارد، نویسنده این صفحه ویکیشیعه باید برود توبه کند.
تا جایی که میدونم، برهان امکان و وجوب ابن سینا هم جزو فلسفۀ اسلامی محسوب میشه؛ بنده هم با استناد به تعریف ممکن الوجود و واجب الوجود در مقدمات این برهان بود که گفتم واجب الوجود چیزی است «بیعلت». در این برهان، چنین عنوان میشه که واجب الوجود چیزی است که بدون نیاز به دیگری (موجودات دیگر) وجود دارد [یعنی «علت» ندارد]. با این تعریفه که نتیجۀ نهایی، یگانگی واجب الوجود و توحید خدا میشه. از طرفی، وجود واجب الوجود «ضروری»ه؛ اما ممکن الوجود نه. [1] منظور من از لفظ «ضرورت» این نبود که در یک زمان خاص[به طور کلی، شرایط خاص]، وجود یک موجود ضروری بشه؛ بلکه در تعریف ممکن الوجود که میگیم «غیرضروری»ه؛ منظور اینه که «میتونه وجود نداشته باشه» و به همین خاطره که از لفظ «امکان» در تعریفِش استفاده میشه. نکتۀ مهم اینه که اگر و فقط اگر یک سری علل و عوامل پیشین (وجود دیگری و موجودات دیگر) برقرار باشن، ممکن الوجود وجود داره. پس دلیلی برای تعریف واجب الوجود بالغیر نمیبینم، چرا که لفظ واجب بودن یک چیز به معنای بیعلت بودن و ضروری بودن اونه؛ نه اینکه «چون وجود داره، یعنی ضرورتی بر وجودِش بوده؛ وگرنه وجود نمیداشت». چون در این گزاره، «ضرورت» به جایِ «علت»ه اومده که صدق نداره.
پس با توجه به [1]، یک چیز نمیتونه هم واجب باشه و هم ممکن. در نتیجه، واجب الوجود نمیتونه به وجود موجودات دیگر وابسته باشه یا نیازمند «علت» باشه.
حقیقتاً اگر چنین باشه، تعریف ممکن الوجود هم دیگه معنایی نداره. تا جایی که بنده اطلاع دارم، برهان ابن سینا همچنان جزو متون تخصصی فلسفه اسلامی محسوب میشه. من کتاب استاندارد اسلامی نخوندم؛ اما از منابع اینترنتی که حداقل در ظاهر معتبر بودن استفاده کردم و یک آشنایی کلی پیدا کردم که تخصصی نیست؛ اما در هر حال، سعی کردم بدیهیاتِش رو بفهمم.
بله متوجهَم؛ اما بنده همچنان فکر میکنم که فارغ از «اثبات»، گزارهها فینفسه تناقض دارن.
مثلا تمام گیری که در این پست برایتان پیش آمده به خاطر همین است که متوجه نشده اید ممکن الوجود درمورد ماهیات استفاده میشود و واجب الوجودی که اینجا مطرح است درمورد موجودات است.
اینجا جایش نیست و ممکن است حمل بر مغالطات کثیف شود، ولی خب جدا از سر راهنمایی کردن میگویم. فلسفه اسلامی یک چیز کاملا تخصصی و پر از جزئیات و ریزه کاری هست و روش تحصیل خاص خودش را دارد. همینطور که در مثال بالا گفته شد تک تک کلمات مهم اند و سرنوشت ساز و توجه نکردن به کوچکترین چیزی باعث میشود مطلب را اشتباه بفهمید و فکر کنید تناقض دارند. تحصیل فلسفه اسلامی و فهم حداقلی از ان نیازمند تسلط در حد خوبی به منطق و زبان عربی هست چون پر از اصطلاحات منطقی و همچنین کتب اصلی و اصیل و بدرد بخور ان تماما عربی. ترجمه هم جواب نمیدهد چون زبان فارسی ظرفیت و امکان رساندن دقیق مفهوم انطور که در عربی یا مثلا المانی هست را ندارد. و علاوه بر این نیازمند استاد هست و بدون استاد نمیشود این راه رو پیمود. درصورت رعایت نکردن اینها شما یک تصویر کاریکاتوری از فلسفه اسلامی در ذهنتان نقش میبندد که حق دارید مسخره اش کنید یا بیایید بگویید همه ش مغالطه است، چون واقعا هم همهاش مغالطه است. خلاصه که دردسر زیاد دارد و برای همین هست از ابن سینا تا ملاصدرا و حتی همین الان همواره در اموزش فلسفه به افراد سختگیر بوده اند و همواره سعی میکردن که عمومی نشه.
راستش را بخواهی نفهمیدم. الان اینکه وجود را پررنگ کردی یعنی چون کلمه وجود داخل اسمش هست پس وجود دارد؟ نظرت درمورد غیرموجود چیست؟
یا اینکه مثلا وقتی میگوییم سیمرغ ممکن الوجود است الان چه چیزی وجود دارد؟ سیمرغ وجود دارد؟ منظورت وجود ذهنی است؟ وجود ذهنی اینجا مطرح نیست. همانطور که گفتم نفهمیدم دقیقا چطور و چرا میگی وقتی که میگیم ممکن الوجود یعنی وجود داره. ولی خب یه توضیحاتی میدم شاید مفید واقع شد:
برای مثال به مفهوم(ماهیت) انسان گفته میشود ممکن الوجود. یعنی چه؟ یعنی در این مفهوم هیچ ضرورتی نیست برای اینکه موجود شود و هیچ ضرورتی هم نیست که موجود شدنش محال باشد. پس ممکن است موجود شود و ممکن است موجود نشود. یعنی اتفاقا اصطلاح ممکن الوجود هیچ نظری درمورد موجودیت ندارد و دارد به صرف ماهیت و مفهوم نگاه میکند و کاری با این که موجود است یا نه ندارد. درمورد ماهیت نظر میدهد.
درمورد ماهیات سه چیز مطرح است: ممکن الوجود: مفاهیمی مثل انسان و سیمرغ و اینها که در تعریفشون ضرورتی برای وجود یا عدم وجودشون نیست ممتنع الوجود: مفاهیمی که در تعریفشون یک سری تناقض هست که منجر به محال بودن وجودشان میشود، مثل دایره مثلث یا عدد زوج فرد یا روشنفکر دینی. واجب الوجود: مفاهیمی که تعریفشان طوریست که ضرورتا باید موجود باشند. مانند علت العلل (در مقام اثبات نیستم)
حالا مثلا مفهوم انسان بر خلاف مفهوم دیگری مثل سیمرغ موجود شده است. گفتیم خود مفهوم انسان ممکن الوجود است و ضرورتی برای موجود شدن ندارد پس حالا که موجود شده باید پای یک علتی این وسط باشد و این علت موجودش کرده باشد. اول از آنجایی که موجود شده است و موجود است به آن واجب الوجود گفته میشود، چون اگر وجودش ضرورت نداشت موجود نمیشد.(بر خلاف واجب الوجودی که در ماهیات مطرح میشد اینجا این معنی را نمیدهد که در مفهومش ضرورتی برای وجودش بوده. بلکه صرف نظر از ماهیتش دارد به این توجه میکند که موجود شده است. پس با واجب الوجود مطرح در مرحله قبل نباید اشتباه گرفته شود) و در ثانی چون توسط علت دیگری موجود شده یا بهتر بگویم چون توسط علتی دیگری وجودش ضرورت پیدا کرده؛ بالغیر هم ته واجب الوجودش میگذارند و میشود واجب الوجود بالغیر.
در مورد موجودات تنها دو چیز مطرح است: واجب الوجود بالغیر: موجوداتی که از ماهیت های ممکن تشکیل شده اند. واجب الوجود بالذات: هرموجودی که از دسته ی بالایی نیست.
حالا شما دارید ممکن الوجودی که به ماهیت انسان میگویند را میگیرید و میگذارید کنار واجب الوجودی که به موجود انسان میگویند و فکر میکنید ماهیت انسان و موجود انسان یک چیز هستند و فلاسفه دارند به این یک چیز در عین واحد هم میگویند ممکن الوجود و هم واجب الوجود. درصورتی که این اصطلاحات در دو مرحله متفاوت و از دو جهت متفاوت و حتی به دو امر متفاوت اطلاق میشود.
کلاً سیستم بدیهیاتی فلسفۀ اسلامی یک سری تعاریف رو طوری عنوان کرده که انگار قرار است مسائل اسلام را توجیه کند. گویا از فلسفه در جهت نشان دادن حقانیت دین استفاده میشه و به جای استدلال و استفاده از تعاریف اضافۀ کمتر، بیشتر شهود و متافیزیک عناصر اصلیِ تشکیلدهندهش هستن. مسائل مورد بحث فلسفۀ اسلامی در چهارچوب یک گفتمان خاص و یا به نوعی، یک پارادایم صورت میگیرن. چیزی که مارتین هایدگر بهِش میگه انتو تئولوژی. [ترکیبی از الهیات و هستیشناسی] به طوری که انگار یک دیالوگ میان فیلسوف دینی و خدا شکل میگیره. فلاسفهی اسلامی مثل ابن سینا، ابن رشد و ملاصدرا عقل بشری رو خیلی نامحدود در نظر میگیرن؛ اما فیلسوفی مثل کانت استدلال میکنه که وارد شدن به یک سری محدودهها به استدلالهای غیر منطقی میرسه یا به تعبیر دیگه، عقل بشر محدوده و اگر این محدودیت نادیده گرفته بشه، به وضعیتی خواهیم رسید که دچار تناقض میشیم و برای حل این تناقضها، بدیهیات اضافهای رو تعریف میکنیم که از استدلال به دور هستن. هر چند که این محدودیت عقل مورد نظر کانت [تقسیمبندی فنومن و نومن*] با محدودیت اسلام متفاوته؛ چون در اونجا خدای قدیرِ توانایی هست که سلطۀ مطلقی داره و ما از او اطاعت میکنیم. به همین دلیل، مهمترین بنیان فلسفۀ اسلامی «قدرت» هست و آنقدر این قدرت چیره است که جایی برای حرکت خارج از چهارچوبی خاص نمیگذارد.
* در تقسیمبندی موردِ نظر کانت، عقل نمیتونه از محدودهی فنومن (پدیدار) فراتر بره و نومن (شیء فینفسه) رو درک کنه؛ در نتیجه، متافیزیک در فلسفۀ کانت غیرممکنه. به این خاطر که در متافیزیک، عقل از تجربیات فراتر میره و منجر به "دیالکتیک استعلایی" یا همان تعارضات عقل محض میشه. بدین معنا که عقل دو حکم متافیزیکی متناقض صادر میکنه که صدق هیچیک مشخص نیست. [خدا وجود دارد/خدا وجود ندارد]
این حرف ها مطرح هست، حرفای مخالفش هم مطرح هست. بیا فعلا که منابعمان از یک چیز ویکیها هستند درمورد آن چیز و راه و روشش قضاوت پایانی را نکنیم. درمورد اینکه در باب حد عقل، حق را بدهیم به ملاصدرا یا به کانت هم فعلا زود است.
طبق این تعریف مفهومی مثل انسانی با هزار دست و پا که موجود نشده اند شامل ممکن الوجود نمیشوند. درصورتی که میدونیم اینجور مفاهیم هم در فلسفه اسلامی، ممکن الوجود هستند و همین به خوبی نشون میده که کدوممون درمورد معنی مد نظر فلسفه اسلامی از ممکن الوجود درست میگه و کدوممون منظور فلسفه اسلامی از ممکن الوجود رو ناقص فهمیده.
نمیدونم چگونه آقای شاهرودی [استاد گروه فلسفه و حکمت اسلامی دانشگاه فردوسی مشهد]، شیروانی [عضو هیأت علمی گروه فلسفه و کلامِ پژوهشگاه حوزه و دانشگاه]، مطهری، علاء بصری، مصباح یزدی و جوادی آملی از نظر شما تعریفِ غلطی رو مطرح کردهاند و نباید ممکن الوجود را «موجود» بنامند. آیا همگی باید بروند توبه کنند؟
اینها کجا گفته اند ممکن الوجود موجود یا چیزی است که..؟ اگر هم احیانا همچین چیزی گفته اند از سر بیسوادی یا بیدقتی است. منبع برای من کتب اصیل هست نه فرمایش اینها.
گزارۀ سیمرغ ممکن الوجود است رو بیمعنی میدونم. چون از لفظ موجود برای پندار ذهنی استفاده نمیکنم. [هر چند این مشکل از منه که معرفتشناسی فلسفۀ اسلامی رو قبول ندارم و وجود ذهنی برام بیمعنی هست]
دقیقا اشتباهتان این است که فکر میکنید در اصطلاح ممکن الوجود، این لفظ وجود اشاره به وجود داشتن دارد. در صورتی که نه اشاره به وجود عینی دارد و نه ذهنی(یعنی حتی اگر وجود ذهنی هم براتون بیمعنی باشه باز در این مسئله مشکلی پیش نمیاد). اگر کسی بگوید درخت یا انسان هزار دست و پا ممکن الوجود است شبیه این است که بگوید درخت ممکن است موجود شود، یا انسان هزار دست و پا ممکن است موجود شود.
حالا این سوال را جواب بدید: آیا در جمله ی «انسانی با هزار دست و پا ممکن است موجود شود» کسی حرفی از این زده که چیزی موجود است؟ والا نه به خدا قسم. حرف اصلا از وجود داشتن چیزی نیست. معنای مورد نظر فلسفه اسلامی از اصطلاح ممکن الوجود را درست متوجه نشده اید جسارتا.
در هر صورت حتی اگر تناقض هم نداشته باشه، با توجه به استدلالهای کانت و هیوم، استفاده از لفظ «واجب» رو غیر منطقی میدونم و همونطور که میشه نبودِ ممکن الوجودها رو تصور کرد (چون ممکنه)، نبود واجب الوجود بالغیرها رو هم میشه تصور کرد. (چون صرفاً از اینجهت بهِشون میگیم واجب که علتی داشتن، نه اینکه ضرورتی داشته باشن) از طرفی با نبود واجب الوجود بالغیرها، یعنی علت به وجود آمدن اونها وجود نداره که همون واجب الوجود بالذات [خدا] هست. در نتیجه، واجب الوجود (بالذات) لزوماً واجب نیست و همونطور که راسل میگه، کلمهی واجب کلمهای بی فایدهاست؛ مگر در اطلاق به قضایای تحلیلی، وگرنه در اطلاق به اشیا [چیزها، هستها، موجودات] بی فایدهاست.
من در پی اثبات جیزی نبودم. صرفا میخواستم با یک مثال از اشتباه متوجه شدنتان از حرف فلسفه اسلامی، نشان بدهم که اونقدرا هم درمورد فلسفه اسلامی دقیق نیستید و اطلاع ندارید جسارت نشه ولی دوستانی دارم که یک کتاب فارسی هم از فلسفه اسلامی نخوانده اند بعد با خواندن کتاب من مسیحی نیستم راسل پرونده فلسفه اسلامی را میبندند.
از نظر من حقیر خدا هست ولی به شکلی که بعضیا افراط میکنن و بعضیا تفریط هرچیزی که در جهان هست یا مادست یا انرژی اگر خدا ماده بود دارای جرم و حجم و محدودیت بود پس خدا یک انرژی هست که میتونیم با نشات گرفتن ازش زندگی کنیم
0) پیشنوشت: @Void PBZ
A) ویرایشِ دیگهای نیست که انجام بدید؟ دروغِ دیگهای بنویسید، متنِ تقطیعشدهی دیگهای بذارید، دشنامِ دیگهای اضافه کنید، مفاهیمِ دیگهای رو تقلیل بدید الخ؟ نه، تهمت نیست، این پست رو مینویسم تا تکتکِ این کارهای _به قولِ دوستان_ فاخرِ "جنابعالی" رو نشون بدم.
B) توقع دارم برخلافِ دفعاتِ پیشین، اینطور نباشه که بخش یا بخشهایی رو کلاً نادیده گرفته بشه.
C) ترتیبِ موضوعات رو تا حدی تغییر دادم تا پست منظمتر باشه.
__________________________________________
1) گیلاسچینیِ شیادانه!
این نسل ملتهب، هرگز خواهان آن نیست که اسلام، به یاری قوانین علمی و یا اختراعات و اکتشافات اروپا و آمریکا توجیه شود. […] اساسا از هر چه به نام تکنیک و تکنولوژی و فلسفه و علوم جدید است شدیدا نفرت دارد، چه این همه را آلت قتاله خویش مییابد. [...] من و همه کسانی که در این خط مشی راه میسپارند بیش از آنچه از ارتجاع و کهنگی بیزاریم، از تجددمآبی و تشبه به فرهنگ و تمدن و حتی خط مشی علم و هنر و ادب و فلسفه و سیاست و صنعت حاکم بر جهان امروز، بیزاری توأم با دشمنی و کینه داریم. [...] ما نیازی به رنگآمیزی تجددمآبانه اسلام نداریم."
× شیعه
- "اسلام صلح نیست، اسلام جنگ است. نباید از اتهام کشیشها و استعمارگران و شبهروشنفکران کاردستی آنها ترسید و جا زد. با بزک کردن و امروزی وانمود کردن اسلام کاری از پیش نمیرود، حقیقت را باید آنچنان که هست شناخت، نه آنچنانکه میپسندند. [...] اسلام تنها مذهبی است که فقط به موعظه و پند و اندرز نمیپردازد بلکه خود برای تحقق کلمه، شمشیر میکشد. اگر بخواهند از پیغمبر اسلام مجسمهای بریزند باید در یک دستش کتاب باشد و در دست دیگرش شمشیر."
× ما و اقبال
- "عامل استحمار در زمان بنیعباس علم است، تمدن است، هنر و ادبیات است و تحقیق [...] علم به خودآگاهی انسانی و خودآگاهی اجتماعی صدمه میزند [...] امت جامعهای است از افراد انسانی که همفکر، همعقیده، هممذهب و همراهند، نهتنها در اندیشه مشترکند، که در عمل نیز اشتراک دارند [...] افراد یک امت یکگونه میاندیشند و ایمانی همسان دارند و در عین حال در یک رهبری مشترک اجتماعی، تعهد دارند که به سوی تکامل حرکت کنند [...] آدم مسلمان است که دشمنیاش به خاطر دین است."
× خودآگاهی و استحمار
در رابطه با این نقلِ قول، دو انتقاد وارده.
اول اینکه هر کدوم از اینکتابهای نامبرده بالغ بر ۴۰۰ صفحهاند. این ها رو از چه صفحاتی انتخاب کردید؟ چرا پراکندهست و حتی شمارهی صفحاتش هم مشخص نیست؟ به جای اینطور گیلاس چیدن ها، از سرِ رَبوه نظر کن در دمشق!-مولانا [ربوه: بلندی]
این انتقاد از این جهت مهمه که شما بعضی جملهها رو بدونِ توجه به جملاتِ قبلی و بعدی [و به طورِ کلی، بدونِ توجه به منظومهی فکریِ شریعتی] برجسته کردید و بقیه رو به حاشیه روندید [که جلوتر نشون میدم] و این زمینهسازِ خطا در فهمه. [البته اذعان می کنم که زمانی "زمینهسازِ خطا در فهمه" که خوشبینانه متصور بشیم که اینکار عامدانه و با غرضورزی نبوده]
انتقادِ دومم اینه که اصلاً که چی؟ چرا اینها رو بی ارتباط به قضیه اینجا آوردید و بعضی بخشها رو هم برجسته کردید؟ مگه من گفتم که شما بیسواد هستید یا "کلاً هیچی نخوندی پس حرف نزن" که نامربوط با صحبتها، نقلِ قولِ گلچینشده مینویسید؟ البته چندان اهمیتی هم نداره. به هر شکل؛ به بخشهایی که پررنگ کردید، پاسخ خواهم داد. فقط قبل از هر چیز باید یه چیزی نشون بدم:
جنابعالی از کتابِ خودآگاهی و استحمارِ شریعتی نقل کردید که علم به خودآگاهی انسانی و خودآگاهی اجتماعی صدمه میزند.
خب؛ اول اینکه خودآگاهی و استحمار یک سخنرانی ح۵ صفحهایه که در اون، شریعتی از استحمار و آلاتش میگه. از زُهد و شکر و آزادیهای جنسی و مذهب و علم. بیاید ببینیم که درموردِ علم دقیقاً چی گفت:
... علم برای علم به طورِ مجرد یک عامل انحراف است ... همان چیزی که هایدگر، بزرگترین فیلسوف زمانه ما و استاد سارتر میگوید: علم ثمرهی لحظات انبوه و متراکمیست که انسان در آن لحظات از خود بیخود شده است! ... ما وقتی مشغول مطالعهای هستیم یا غرق در کشف و اختراعی هستیم، در آن حالت خودآگاهی نداریم، احساس نمیکنیم، ابزاری هستیم برای آن عمل ... و اینجاست که علم به خودآگاهی انسانی و خودآگاهی اجتماعی صدمه میزند.
پس ما با دوحالت مواجهایم:
1) خودتون کتاب رو خوندید و این بخشش رو بریدید. خب، شرم نمیکنید؟! شاید اینکارهاتون شما رو جلوی بقیهای که آشناییِ چندانی با شریعتی ندارند، شما رو خیلی باسواد و فاخر نشون بده. اما اینجا نه!
2) خودتون نخوندید و از کسی/جایی کمی کردید. پیج اینستاگرام یا کانالِ تلگرام شاید. هرچیزی رو کپی نکنید. خوب نیست.
خب، برگردیم به نقلِ قولها:
A) نقلِ قولِ اول: ما نیازی به رنگآمیزی تجددمآبانه اسلام نداریم.
من برداشت کردم که شما این رو برای پاسخ به این حرفِ من آوردید:
و از اونجایی که به جای نقدِ حرفِ من، خواستید بگید که شریعتی با موضوع مخالفه، توجهتون رو به صفحاتِ ۱۳۰ تا ۱۳۸ م.آ ۲۶ جلب میکنم که انگار اون «یک نگاه"تون شاملش نشده:
جامعهی زنده، جامعهای است که در آن عقلها میاندیشند، و بشریت این جور است که هر عقلی به جوری میاندیشد و یک حقیقتِ واحد را به گونهای تلقی میکند که با تلقیِ دیگری فرق دارد. گرچه من به این حقیقت را به یک شکلی میفهمم و تو همان حقیقت را مثلِ من معتقدی اما به شکلِ دیگری میفهمی، ولی این اختلافاتِ فهمِ ما در یک حقیقتِ واحد، دلیلِ باطل بودنِ یا باطل بودنِ تو نیست؛ هر دو بر حقیم، اما حقیقت در قالبهای ذهنیِ من و قالبهای ذهنیِ تو، اختلافِ شکل و اختلافِ تصویرِ ذهنی پیدا کرده [...] اما هر کدام در سطحِ ذهن و شعور و شکلِ فهم و سطحِ فهم و عمقِ فهم و رنگِ روحِ خودمان [...] چرا؟ برای اینکه اعلامِ این حرف، ارزشش عبارت است از: امکان دادن به همهی اندیشهها و عقلها که در صحنهی حرکت و خلاقیت و پیشرفت و پرورشِ فکری و معنوی، آزاد تلاش کنند و جولان داشته باشند.[...] دیکتاتوری برای چه بد است؟ به قولِ روسو؛ برای آنکه یک تن میاندیشد و دیگران حقِ اندیشیدن ندارند. این است که یک جامعه تبدیل به یک تن میشود برای یک مغز. اما وقتی آزادیِ قلم و اندیشه هست، به میزانِ تنها عقل وجود دارد و در تصادمِ اینهاست که فرهنگ و تمدن وجود دارد.
و طبیعیه که نه تنها بینِ این دو حرفِ شریعتی تضادی وجود نداره، که حتی مکمل هماند.
B) نقلِ قولِ دوم: اسلام جنگ است!
بله، این موضوع درسته.
A) اولاً که این تحلیل مختصِ شریعتی نیست. ادوارد سعیدِ عزیز، در صفحهی ۹۹ کتابِ [لینکِ خرید]، برای تحلیلِ وقایعِ فیلیپین، ایران، فلسطین و سایرِ کشورها بیان میکنه که:
آن چه که این وقایع در آن مشترک هستند نخست این است که همه الگوی مداومی از قدرت سیاسی را نمایش میدهند که به غرب دستاندازی میکند.
دوم، همه این وقایع نتیجهی هیجانِ اخلاقی و هراسآوری هستند و سوم اینکه این رخدادها پوستهی نازک و استعماریِ لیبرالیسم، سکولاریسم، سوسیالیسم و یا دموکراسی را متلاشی میکنند.
B) اتفاقاً برخلافِ نگاهِ توام با کنایه و تحقیرِ شما، شریعتی به درستی در ص ۱۸۶ از م.آ ۲۲ این موضوع رو فخرِ خودش میدونه:
... [خدای من] خداییست که پیامبر بزرگش، پیامبر شمشیر است و بقول رودنسون "پیامبر مسلح" است (او به عنوان حمله این وصف را می آورد و من به عنوان افتخار!) البته پیامبر من مثل پیامبر مسیحیت کاتولیک رومی نیست که میان ظالم و مظلوم، آقا و برده، استعمار روم و استعمارزده فلسطین، عشق و محبت تبلیغ کند و با چند تا نصیحت (که به درد موضوع انشاء می خورد) در برابر امپراتوری وحشی و نظامی جهان، بخواهد تودهء ذلیل را نجات دهد و بعد هم دو تا آجان بیایند و منجی قوم اسیر را مثل یک اسیر بگیرند و ببرندش بالای دار و پیامش هم این باشد که "ای ملت اسیر استعمار رومی! کار قیصر را به قیصر واگذار کنید و کار خدا را به خدا! اگر آنها به یک طرف صورتتان کشیده زدند رسالت شما این است که طرف دیگر صورتتان را تقدیم ظالم کنید!
بدیهیه که حینِ سخنرانی کسی از شما ارجاع نمیخواد. ولی فکر میکنم منظورِ دکتر، بابِ ۵ انجیلِ متی باشه: و نیز شنیدهاید که گفته شده، چشم به عوض چشم و دندان به عوض دنداناما من به شما میگویم، در برابر شخص شرور نایستید. اگرکسی به گونه راست تو سیلی زند، گونه دیگر را نیز بهسوی او بگردانو هرگاه کسی بخواهد تو را به محکمه کشیده، قبایت را از تو بگیرد، عبایت را نیز به او واگذار.
C) متاسفانه باز هم در یک "استدلالِ منطقی" دچار مغالطهی نقلِ قولِ ناقص شدید. چرا که این فقط یک وجه قضیهست. شریعتی در صفحهی ۲۱ تا ۴۵ از کتابِ "سیمای محمد" تصویرِ کاملی از محمد و "مسلمانِ ایدهآل" ارائه میده:
خطوط سیمای محمد را، سیمایی که در پس چهارده قرن از چشمهای کم سوی ما پنهان مانده است را هم باید این گونه دید [...] باید از روانشناسی، جامعهشناسی و تاریخ، نگاهی تازه ساخت و بر سیمای محمد افکند. گاه او را در صحنههای مرگبار جنگ میبینیم که از شمشیرش خون میچکد و پیشاپیش یارانش میتازد [...] گاه هم او را میبینیم که هر روز در رهگذرش یهودیی از بام خانهاش خاکستر بر سرش میریزد و او نرمتر از مسیح، همچون بایزید، روی در هم نمیکشد و یک روز که از کنار خانه وی میگذرد و از خاکستر مرد خبری نمیشود با لحن یک صوفی پر صفا میپرسد رفیق ما به سراغ ما نیامد؟ و چون میشنود که بیمار شده است به عیادتش میرود [...] چه کسی به سادگی باور میکند که مردی که در این نیمه شب خاموش خانه را و شهر را ترک کرده است و در قبرستان بقیع سر در گریبان لطیفترین احساسهای عارفانه فرو برده و با قبرهای خاموش از سرنوشت مرموز حیات سخن میگوید همان کسی است که در پاسخ به خیانت نامردانه یهودیان بنی قریظه به مردم، سر بریدن آنها را با چشمان سرد و خشک تماشا کرده و سپس برخاسته و به کارهای دیگرش پرداخته است [...] شگفتا، آیا میتوان باور کرد که مردی که در مدتی کمتر از ده سال، شصت و پنج لشکر کشی داشته است، مردی که رهبانیت مذهب خویش را جهاد میداند و حتی گوشه خلوت آرام معبدش را "محراب" (رزمگاه) نام میکند، در دلش روحی به عمق معنوی بودا، در مغزش اندیشههایی به لطافت اوپانیشادها، در منطقش خردی به استحکام خرد سقراط و در چشمش نگاهی به ظرافت و زیبایی پر جذبه نگاه چینی "لویی" نیز هست؟ هم او که میگوید: "اگر مأمور نبودم که با مردم بیامیزم و در میان آنان زندگی کنم دو چشمام را بر این آسمان میدوختم و چندان به نگاه کردن ادامه میدادم که خداوند جانم را بستاند.
که همینطور که دیدیم، در اسلام جنگ است! مسلمان جنگجوست! خلاصه نشده. از طرفی در صفحاتِ ۳۵ و۳۶ از همون کتابِ "ما و اقبال" که بهش "یه نگاهی" انداختید، چهرهی اقبال رو به عنوانِ یک مسلمانِ واقعی توصیف میکنه:
اقبال؛ مردی که هم بیداری سیاسی زمان را در اوج خود داشت (به طوری که بعضی او را فقط یک چهره سیاسی و یک رهبر آزادی ملی و ضد استعماری در قرن بیستم میدانند)و هم در اندیشیدن فلسفی و علمی به پایهای بود که در غرب امروز او را یک متفکر و فیلسوف معاصر میدانند. درعینحال مردی که ما به عنوان یک مصلح جامعه اسلامی میدانیم و مینامیم که به وضع جامعه بشری و اسلامی و جامعهای که خودش در آن زندگی میکند میاندیشد و برای نجات و بیداری و آزادیاش جهاد میکند؛ نه تنها به صورت تفننی و علمی بلکه به صورت یک آدم متعهد و ملتزم نگاه میکند و تلاش میکند. و درعینحال عاشق مولوی هم هست و با معراجهای روحانی او همسفر و از آتش عاشقی و درد و اضطرابهای روحی، داغ، سوخته و گداخته. اما بزرگ مردی که یک بعدی نشده، تجزیه نشده، مسلمانی که یک جنبهای و یک جانبه نشده . یعنی مسلمان تمام، اگر به مولوی هم عشق میورزد در او محو نمیشود، به یک پهلو کج نمیشود.
یه اصلی در جامعهشناسی داریم، به نامِ "حاشیهرانی و برجستهسازی" . به این شکل که شما اون بخشی از ماجرا که به دردتون میخوره رو برجسته میکنید و عامدانه بقیهش رو به حاشیه میرونید
انجام بدند تا به سادگی نتیجه بگیرند که "چون شریعتی از جنگ گفت، پس مرتجعه" ، در بهترین حالت جز همون مطالبِ طنز قرار میگیره
خب، حاشیه کافیه؛ به حرفمون برگردیم:
بله، همینطوره. اول اینکه شریعتی در ص۲۲۰ م.آ ۲۴ به شما حق میده که اینها رو "پیشرفت" بدونید: یک متجدد، یک عالمِ بیطرف، یک نیمهروشنفکری که عقلش به چشمش است، یک خانم و آقای "امروزی" حق دارند، "پیشرفت" را به طورِ مطلق ستایش کنند و نفهمند که در چه زمینهای و به چه قیمتی و در چه جهتی و به سودِ چه طبقهای؟ حق دارند به اصالتِ علم تکیه کنند و آن را از جامعه و انسان مجرد ببینند و علم را فقط فرمولهای علمی پندارند و همچنان که خود کارِ علمی میکنند و نمیدانند کارگزارانِ چه نظامی و پیشکارانِ چه قدرتی هستند، نفهمند که بینشِ علمی، روحِ علمی، روشِ علمی، جهتِ علمی، تعهدِ علمی و مسئولیتِ علمی و بالاخره استخدامِ علمی چیست و چگونه هر یک از اینها بسته به نظامِ اجتماعی، بنیادِ اقتصادی، جهتِ سیاسی، ایدئولوژی و روحِ حاکم، پایگاهِ طبقاتی و نوع و کیفیتِ ساختِ جامعه، میتواند متفاوت و حتی متضاد باشد.
و صرفاً کافی بود که "یه نگاهی" به بقیهی آثارِ شریعتی هم میانداختید تا ببینید که دقیقاً به خاطرِ رنجِ انسان [که به طرزِ عجیبی شریعتی رو به بیتفاوتی نسبت بهش متهم کردید] هست که در نگاهِ شریعتی، "ترقی" و "تکامل" دو مفهومِ مختلفاند:
ستایش از پیشرفت، شاخصهی روح و فرهنگ بورژوایی و حماسهی بزرگ رژیمهای استعماری و نیایش ویژهی کیش قدرتپرستی و پول است. و تاریخ و جغرافی شاهد است که در زیر شعارِ پیشرفت، همیشه این حقیقت و عدالت و حق بوده که پامال شده و از یاد رفته و این مردم گرسنه، فقیر و اسیر بودهاند که قربانی شدهاند و جه بسا ارزشهای انسانی که در زیر ارابهی بیرحم پیشرفت له شده و مسخ و محو گشتهاست. وانگهی ترقی و تکامل دو مفهومِ متفاوت است. ترقی مترادف توسعه است و تکامل مترادف تصاعد. ترقی بیشتر مفهومی کمیست و تکامل کیفی. ترقی بیشتر به قدرت و امکانات انسان عنایت دارد و تکامل به حقیقت و صفاتِ وجودیِ وی. بیشک بورژوازی مترقیترین مرحلهی رشد تاریخ در جامعهی بشریست و کیست که نداند؟ در عین حال از نظر انسانی و اخلاقی، در هیچ مرحلهای، انسانیت تا بدین سطح، به پستی، ابتذال و ضعف، یا مرگ ارزشهای معنوی انحطاط روح افتاده باشد. اگر مترقی بودن یک نظام اجتماعی، یک ارزش تلقی شود و وجودِ آن را بتواند در نظر یک روشنفکر مسئول توجیه کند، پیدایش بردگی را باید در مسیر تکامل انسانی تلقی نمود (...) زیرا کیست که نداند که پایههای نخستینِ مدنیت را رژیمِ بردگی نهاده است و با پیدایشِ این رژیم، در تاریخ، جهشی سریع در راه پیشرفت جامعه بشری پدید آمد... [م.آ ۲۳؛ صص ۲۱۳_۲۱۵]
البته باید بگم که اینکه شما دستآوردهای فعلیِ بشر رو "پیشرفت" بدونید، برای من که چیزِ عجیبی نبود. ریچارد رورتی آموزههای فلسفی و گفتمانهای سیاسی رو به دو دسته تقسیم کرده بود و معتقد بود، کسانی که زیاد از کلماتِ غلیظ استفاده میکنند عموماً به "اخلاقِ سیاسی" معتقداند و برعکس، کسانی که واژگانِ رقیق رو به کار میبرند، به «سیاستِ اخلاقی" باور دارند و در نتیجه، در جایی که اولی به "نتیجه" فکر میکنه و در مسیرِ نِیل به هدف، بهرهگیری از هر وسیلهای [مثلِ بردهداری] رو جایز میدونه، دومی خودش رو به "انجامِ وظیفه" در کادرِ ضابطه و با بهرهگیری از ابزارِ مشروع موظف میدونه.
لذا این انتقادتون:
و ثانیاً، دیدیم که این موضوع نه تنها درموردِ شریعتی موضوعیت نداره، که در رابطه با خودِ شما صادقه که "رنجِ مردم" در طیِ دورهی بردهداری براتون اهمیتی نداشت بلکه "پیشرفت" بود که مهم بود.
+ سوال؛ دستآوردهای فعلیِ جمهوریِ اسلامی در حیطهی موشکی رو پیشرفت میدونید حتی اگر به قیمتِ رنجِ میلیونها انسان باشه؟! تردیدی ندارم که پاسخ منفیه. البته نه به خاطرِ رنجِ مردم، که به خاطرِ برچسبِ "اسلامی"!
از طرفی، گفتید:
اول اینکه برای کسی که "استدلالهای منطقی" داره، درست نیست که در برابرِ کسانی که به "زوالِ عقل" دچاراند از "مغالطهی توسل به تجدد" استفاده کنه.
در ثانی، اگر لطف میکردید و بخشی از پستِ قبلیِ من رو کلاً نادیده نمیگرفتید، میدیدید که راجع بهش کاملاً توضیح دادهام:
۲_ از نظرِ جامعهشناسی نگاهِ شریعتی و آلِ احمد زیر مجموعهی "بومیگرایی" [Nativism] طبقه بندی میشه. ویلیامز و کریسمن نوشتهاند: بومیگرایی را در گستردهترین معنا میتوان آموزهای دانست که خواستارِ بازآمدن، باز آوردن، یا ادامهی رسوم، باورها و ارزشهای فرهنگیِ بومیست [...]
باید افزود برخلافِ کلیشههای رایج، بومیگرایی به معنای ناآگاهی از تجدد نیست، بلکه برعکس، باید آن را یک پدیدهی مدرن دانست زیرا پیامِ آن یعنی "خودت باش" که آدمی را به اصالت توجه میدهد، خود، ساختهی عصرِ مدرن است.
و همین گفتمان هست که شریعتی و آلاحمد رو در پیوند با کسانی مثلِ فرانتس فانون، امه سرز و آلبر ممی تعریف میکنه. گفتمانی که همزمان با اونها در ایران هم آغاز شد. آغازی که ادوارد سعید در انتهای کتابِ "فرهنگ و امپریالیسم" پس از ارجاع به قطعهای از متنِ شریعتی در رابطه با "انزجارآور بودنِ معیارِ ثابت" و تعریفِ انسان به عنوانِ "یک انتخاب، یک مبارزه، یک شدنِ دائم، یک مهاجرِ دائمی" درموردِش مینویسه: در این سطور با یک نیروی خالص در جهتِ پدیدآوریِ یک فرهنگِ غیرِتحمیلی سر و کار داریم [...] که با آگاهی از موانعی سخت، با گامهایی محکم، با درستیای بدونِ ابتذال، شناخت نه فضلفروشی، شرکت در مفهومِ آغاز کردن، شروعی که در تمامِ کوششهای انقلابی برای "باز_شروع کردن"ها لازم است، به حرکت در آمده است (صص ۴۲۹_۴۳۰)
و در آخر هم، حرفِ جالبی فرمودید:
فکر میکنم اینکه "نظرِ ناشی از ورقخوانی" رو نمیپذیریم بدیهی باشه دیگه، نه؟
[همینجاست که میگم قطعاً نظرِ آقای حنیفی ارزشمنده. هر چی نباشه _مطابق با ادبیاتِ خودتون_ "همه که مثلِ جنابعالی نیستن" که به طورِ ناقص نقلِ قول، و از همون نتیجهگیری کنند. داریم کسانی که "از سر ربوه" نگاه میکنند!]
و خب، با توجه به اینکه گفتهاند "اول ادب بعد محتوا"، خیلی خیلی مودبانهی چیزی که میخواستم بگم، اینه که آیا صرفِ "بر حق دونستنِ" خود، دلیلی برای "بر حق بودن"ه؟ به عبارتِ دیگه، آیا مُحِق بودن از منظرِ درونی، دلیلِ کافی برای مُحِق بودن از منظرِ بیرونی هست؟
__________________________________________
2) غربزدگی در هویت!
جداً ؟
این هم از همون مطالبِ طنزه که علی رغمِ اینکه در همون بخش دوبار تاکید میکنه که "منظورم بُعدِ جغرافیایی نیست" و از طرفی، دقیقاً جملهای که مفهومِ غرب و شرق رو تعریف میکنه، یک خط پایینِ اون چیزی هست که شما برجسته کردید [و همینطور، صفحهی قبلش!] ولی اون رو ندیدید یا شاید هم نمیخواستید که ببینید:
شرق و غرب در نظر من ديگر دو مفهوم جغرافيايی نيست. برای يک اروپايی يا آمريكايی، غرب يعني اروپا و آمريكا و شرق يعنی روسيه شوروی و چين و ممالک شرقی اروپا. اما برای من، غرب و شرق نه معنای سياسی دارد و نه معنای جغرافيايی؛ بلكه دو مفهوم اقتصادی است؛ غرب، يعنی ممالک سير و شرق يعنی ممالک گرسنه.
حالا اون به کنار؛ آلاحمد در صفحات ۳۷۵ و ۳۷۶ از کتابِ سفرِ آمریکا [لینکِ خرید] هر سه مفهومِ "شرق" و "غرب" و "غربزدگی" رو تعریف میکنه که برای جلوگیری از چنین برداشتِ غلطی، صرفاً کافی بود که علاوه بر "غربزدگی" به بقیهی آثارِ آلاحمد هم به قولِ خودتون "یک نگاهی" میانداختید:
سعی کنیم ضمنِ بحث، تعبیرها را هم معنی کنیم تا معلوم باشد با چه ملاکهایی حرف میزنیم. اینجوری بهتر مکالمه ایجاد میشود [...] من میگویم غرب، و غرضم از غرب، تنها اروپا یا آمریکا نیست. به تمامِ ممالکی میگویم غرب که سازنده، و مهمتر از آن، صادرکنندهی ماشین اند. به کجا؟ به تمامِ ممالکی که محتاجِ ماشین و مصنوعاتِ ماشینیاند و مصرفکنندهاند. این دستهی دوم را میگویم شرق. که برای پرداختِ ماشین و مصنوعاتِ ماشینی چیزی جز موادِ خام ندارند.
بدین ترتیب درمقولهی غرب و غربی _برای من_ شوروی هم جا دارد
[...] اما برای من که از ایران میآیم غرب و شرق تنها دو مفهومِ جغرافیایی نیست، بلکه پیش از آن، دو مفهومِ اقتصادیست. برای من دولتِ آفریقای جنوبی هم تکهای از غرب است، گرچه در منتهاالیه جنوبیِ آفریقاست و اغلبِ ممالکِ آمریکای لاتین برای من جز شرق به حساب میآیند گرچه از نظرِ جغرافیایی در حدودِ ۱۸۰ درجهی غربیِ سرزمینِ ایران آن طرفِ کرهی زمین قرار گرفتهاند.
[...ص ۳۷۶:] این مفهومِ غرب و شرق. اما میگویم غربزدگی؛ یعنی عوارضِ رابطهی خاص اقتصادی و لاجرم سیاسی میان این دو دسته ممالک. که رابطهی دو طرف یک معامله نیست؛ یا دو طرفِ یک معاهده. بلکه چیزیست در حدودِ رابطهی ارباب و بنده، یعنی همان استعمارِ کلاسیک.
و حتی اگر آلاحمد اینقدر صریح هم از غربزدگی، غرب و شرق نمیگفت، میتونستیم با قیاسِ مفاهیمِ کتابِ غربزدگی و همینطور کتابِ سفرِ آمریکا با مطالبی که در کتابِ سفرِ روس [لینکِ خرید] درموردِ مشاهداتش در شوروی نوشته:
A) اینجور که تاکنون دیدم خشونت طبق برنامه بودن و نظارت حزب و آن حرف و سخن ها روز به روز دارد کمتر میشود و زندگی مردم نزدیک میشود به زندگی غربی امروز. همه در جستجوی رفاه و زیر سلطه ماشین بی اعتنا شده به اصول و فروع و هرکس در فکر خویش و آرمان های بشری فراموش شده (سفرِ روس ۱۶۱)
C) اینطور که پیداست اینجا فرهنگ و ادبیات محلی دیگر نوعی رابطه نیست. نوعی زینت است. و سیله تظاهر است. زیر جل همه چیز را روسی دارد می پوشاند. اما تظاهر به دموکراسی و ولایت شوراها ... هیچ دلم نمی خواهد حکم کلی کنم. نان و نمک هم که خورده ام. اما مگر می شود سکوت کرد؟ این همه آنهای دیگر که به مهمانی آمدهاند اینجاها و سکوت و صامت برگشته؟ و این خرنگ کن عظیم را عین مترسکی همچنان سرپا حفظ کرده؟ (همان ص۱۹۸)
D) روسها قبل از همه دول بزرگ فهمیدند استعمار را چه جوری غسل تعمید بدهند. به اسم ولایت شوراها و با ظاهر امری آراسته و در حضور مجلس و پارلمان و شخصیتها و لباس محلی زیراب هرچه فرهنگ و ادب و رسم و راه محلی را زدند. فرهنگ و شخصیت اصلی را از تمام این جمهوریهای برادر گرفته اند و در عوض بهشان خانه و پنکه و کانال و راهآهن دادنده اند. تازه مثل همه جای عالم غرب آیا نه به این علت بوده است که فرهنگهای محلی لیاقت مقاومت را نداشتهاند؟ (همان ص۱۹۹)
E) آمار محصول کارخانهها و کلخوزها هم سال به سال بالا میرود و چه بهتر. اما همه بریده از خویش. و از تاریخ و جغرافیای محل. دست دهان مسکو و لنینگراد و پوشکین و گورکی و لنین. حضرت مارکس که آن همه از « آلیه ناسیون » دم میزد باید می آمد تاشکند و میدید که زیر سایه حکومت شوراها « آلیه ناسیون » چه صورت زشتی به خود گرفته ... (همان ص۲۰۰)
F) به هر صورت من چاره ای ندارم جز این که انسانیت شوروی را انسانیت کاهش یافتهای بخوانم. و تازه این تنها سرگذشت اقلیت های مذهبی و نژادی نیست، سرگذشت خود روزها هم هست. به این ترتیب سیستم شوروی در نظر آدمی مثل من حتی بر سیستم حکومت ولایت خود من هم برتری ندارد. به همین صراحت. چرا که انسانیت کاسته شوروی از اصل خود به دور مانده است از تاریخ و سنت خود بریده اند. شخصیت بازگشت کننده به اساطیر در ایشان مرده (همان ص۲۲۸- ۲۲۹)
متوجه بشیم که شوروی رو هم "غرب" میدونست. و خب، طبیعتاً برداشتِ شما در این بخش [که اصلاً پایهی همهی صحبتهای آلاحمده!] کاملاً اشتباه بوده.
+ چرا باید از آلاحمد انتظارِ بررسیِ دورهای غرب رو داشت؟ آلاحمد در پیِ این نیست که بررسی کنه که "چرا غرب ما را استعمار میکند؟" بلکه سوژهی آلاحمد "ما"ی شرقی هست که "چرا ما توسطِ غرب استعمار میشویم؟" .
و یا اگر مرحمت فرموده "یه نگاهی" به صفحهی ۴۸ جلدِ ۱ کتابِ در خدمت و خیانتِ روشنفکران میانداختید، میخوندید:
آیا صحیح است که روشنفکرِ ایرانی بهجای ایستادگی در مقابلِ این هجومِ همهجانبه، شریک جرمِ استعمار بشود؟ و رفتارِ او نسبت به این محیطهای بومی چیست جز حکومتهای مستبدِ نظامی برای ایشان گماشتن و ... همان استعمار؟ [به نامِ دموکراسی!] چنین روشنفکری عاملِ استعمار است و به این دلیل با محیطِ بومیِ خود بریده است. متوجه مسائل سنتی و قومی نیست!
بدیهیه که این یک مشکل درونیه، و ربطی به غریبه نداره.
اتفاقاً تجربیاتِ آلاحمد در بررسیِ میدانیِ مفهومِ استعمار [سفرِ روس و آمریکا] باعث شده که آلاحمد به یک نگاه گسترده و عام برسه و ترجیح بده که در صفحهی ۶۶ از سفرِ فرنگ به جای "غربزدگی" از "استعمارزدگی" حرف بزنه: باید پیش از آن جزوه، ایندو تا را میدیدم. یا دستِ کم اولی را. در آن صورت اسمش را میگذاشتم "استعمارزدگی"!
و در نهایت؛ چون میتونیم از حرفِ همدیگه، به تعبیرِ خودتون، "برداشت کنیم"؛ من فکر میکنم که علتِ انتقادِ شما به آلِاحمد بیشتر یک چنین چیزی باشه:
نام کتاب : دانش خطرناک ، شرق شناسی و مصائب آن
نویسنده : رابرت اروین
این کتاب نوشته ای در نقدِ شرق شناسی ، اثر ارزشمند ادوارد سعید است که به روشنی خاستگاه فکری نویسنده را نشان می دهد . انسانی با سواد اما لیبرال مسلک . نویسنده در این کتاب به سعید انتقاد می کند که چرا نگرش استعماری / امپریالیستی غرب را نمایان ساخته است !
برای نمونه نویسنده سعی دارد ثابت کند که نوشته های سعید " متعصبانه " و " ایدئولوژیک " اند . انگار داشتن تعصب و ایدئولوژی برای آن که نمی خواهیم " فرودست " باشیم ، بد است !
اروین می گوید اعتماد به نفسِ سعید که تمدن غرب را به طور جدی به نقد نظری کشید تنها مانند یک " رمانِ خوب و هیجان انگیز " است ! وی حتی پا را فراتر گذاشته و تلاشِ سعید ، وقتی پرده از چهره کریه و پر مدعا و موضع بالای مستشرقان بر داشت را "افسانه وار" و "خیال انگیز" می داند که این بسیار توهین آمیز است !
جان مایه نگرش امثالِ اروین این است که باید فرادستی غرب را پذیرفت و دم نزد . این نگرش صدای خرد شدن استخوان انسان ها را می شنود و می گوید ؛ غرب استعمارگر / امپریالیست نیست .
چرا که مسیرِ آلاحمد تا حدی مشابه ادوارد سعید بود. سعید در شرقشناسی بیان میکنه استعمار، نه فقط از طریقِ ارتش، که از طریق ادبیات، نه فقط از طریقِ پیروزی، که از طریقِ انسانشناسی و نه فقط از طریقِ ظلم و ستم که از طریقِ تصدیق در داستان هم عمل میکنه و نشون داد که غرب، شرق رو چطور به تصویر میکشه : رقاصانِ مار، رقاصاتِ شکم ، دزد ، هوسران ، عجیب و غریب ، ظالم ، مستبد و ...
سعید اینها رو در ادبیاتِ قرنِ نوزدهم دید. حالا اما، در سراسرِ فرهنگِ مدرن مشخصه :
غربی علیه شرقی، عاقل علیهِ نادان، تمدن علیه وحشیگری!
آفریقایی؟ حاکمان فاسد! مردمانِ گرسنه!
آمریکای لاتین؟ قاچاقچیِ موادِ مخدر! دیکتاتور!
عرب؟ تروریست! خشونت علیه زنان!
آسیایی؟ مهندس نرمافزار! متعصب مذهبی!
و سعید به دُرُستی اشاره میکنه که اینها صرفا برچسبهایی بود که به یک "شرقی" زده میشد درحالی که "غربی" هم از صفات مستثنی نبود. به عبارتِ دیگه، سعید روی این حقیقت انگشت گذاشت که خفقان، استحمار، ظلم، تضییع حقوق، تجاوز، فقر و ... دارای ماهیتِ شرقی نیستبلکه جنبهی منفوری از پدیدهی انسانه. باز به بیانِ سادهتر، یک شرقی، به خودیِ خود هوسران و مستبد نیست، یک شرقی، یک انسانه که میتونه این صفات رو داشته باشه یا نداشته باشه؛ از طرفی یک غربی هم میتونه این ویژگیها رو داشته باشه، کما اینکه داره!
شریعتی هم با بیانِ فوقالعادهای در صفحهی ۳۴۵ م.آ ۲۵ گفته:
... غرب با بد معرفی کردن ما، و خوب نشان دادن خودش به ما، و همچنین با بد نشان دادن خود ما به ما، خودش را به صورت یک کلی، مطلق بینقص، بیعیب، دارای نژاد برتر، دارای همه فضائل انسانی و دارای همه امکاناتی که نوع برگزیده و برتر انسان میتواند داشته باشد، معرفی کرد ...
و سعید [و تا حدی، آلاحمد] نشون دادند که چطور تصویری که از شرقی ساخته شده بود، به خودِ شرقی القا شد و "یه عده تصور کردن" که برای رسیدن به "پیشرفت" باید خودشون رو از ریشههای هویتیِ فرهنگی/ملیش _که در علوم اجتماعی، لفظِ "هویتِ محوری" برای اون به کار میره جدا کنند!
و این "بیهویتی" دقیقاً همون چیزیه که بیاناتِ موجزِ آلاحمد در رابطه با فردِ غربزده [در غربزدگی] رو به یادمون میاره؛ پا در هوا، هرهری مذهب، راحتطلب، بیتخصص، بیشخصیت و مهمتر از همهی اینها؛چشم به دهانِ غرب دوخته.
و مثلاً همین تقیزاده و تقیزادههای وطنیِغربزدهی بیهویتی [مثلِ حسنِ منصور، سگِ قلاده شکستهی هارترین شکلِ نئولیبرالیسم، که فکر نمیکنم خودِ فریدمن و هایک هم در شیفتگی به بازارِ آزاد، به گردش برسند و شما هم اونها رو "روشنفکر" میدونید] که معتقداند که باید میمونوار از غرب تقلید کنیم و از فرقِ سر تا نوکِ پا فرنگی بشیم، به طرزِ احمقانهای توجه ندارند که غرب و فرنگ، اصولاً یک "کلیت" نیستند و فیالمثل سوسیال دموکراسیِ سوئدی و اردولیبرالیسمِ آلمانی و نئولیبرالیسمِ آمریکایی، چه در حیطهی تئوریک و چه در حیطهی عملی، کاملاً متفاوتاند. همچنان که "دولتِ رفاهِ کینز"ی با "نئولیبرالیسمِ تاچر"ی یکی نیست. غرب و فرنگ_به تعبیرِ شریعتی_یک "کل"اندکه "جز"هایی دارند و ما میتونیم بخشهایی از اون رو که خوبه، برداریم [به تعبیرِ جامعهشناختیاش، مظاهرِ مادیِ تمدن] و بخشهای بدش رو رد کنیم [مظاهرِ غیرِ مادیِ تمدن]. حالا اینکه در این بین، یه عده "فیلسوف" چون عبدالکریمی، فلسفهها رو در جامعهشناسی بریزند و این رو "سادهلوحی" بدوند، امریست علیحده و شایستهی پاسخگویی نیست.
+ چقدر عنوانِ خوبی انتخاب کردید: انتقاد ضیاء موحد از جلال آلاحمد
چون اینها دقیقاً فحش [و نه انتقاد! + بخشِ بعدی!] به آلاحمد بوده و نه نقدِ مباحثی که مطرح کرد. و بذارید من خلاصهش رو بگم، شاید بچهها ویرایشتون رو ندیده باشند. به گفته موحد، آلاحمد:
1) حرفِ بیحساب و کتاب زیاد میزد
2) اشتباهات فراوانی داشت
3) هوچیگری و مالهکشی میکرد
4) ذهنِ عقبافتادهای داشت
5) کُتُبِ حقیری [لفظِ خودشه] مینوشت
6) اهلِ تفکر نبود
7) پرادعا بود
خب، الان چیکار کنم؟ اصلاً فرض کنیم که آلاحمد این ویژگیها رو داشت. خب؟ که چی؟ [از این سادهتر نمیتونم بگم!]
اینکه آلاحمد چنین بود و چنان بود چه ارتباطی با آراء و افکارش داره؟ یعنی یک آدمِ هوچیگرِ مالهکشِ پرادعای عقبافتادهی حقیر نمیتونه حرفِ درست بزنه؟
فیالمثل با اتکا به این که آلتوسر همسرش رو به قتل رسوند و بعد از اون، باقی عمرش رو در بیمارستان روانی گذروند، تمامِ مفاهیمِ نئومارکسیسمِ ساختارگرا رد میشه؟
[واضحه که دارم مغالطهی توسل به شخص رو برای شما که «استدلالِ منطقی" دارید توضیح میدم؟]
اگر قراره با این فحاشیها و توهینها کلِ بیاناتِ اشخاص رو رد کنیم، مطالعهی کتابِ فیلسوفانِ بدکردار رو بهتون پیشنهاد میدم تا افکارِ _به قولِ خودتون_ روشنفکرانی چون سارتر و راسل هم رد بشه.
اصلاً چرا راه دور بریم؟ اگر اینطوره که پس کلاً حرفِ کسی که دروغ میگه رد میشه دیگه؟ البته انصافاً چون جنابعالی بازیگرِ ورزیدهتری هستید، دستتون دیرتر رو میشه، چه اون که جلال بود، در همه چیز، حتی در سیاست هم به دنبالِ اخلاق میگشت. برای درکِ این موضوع بد نیست یه نگاهی هم به صفحهی از کتابِ نامهها [لینکِ خرید] بندازید.
نه، الان که فکر میکنم نیازی نیست شما زحمت بکشید برید یه نگاهی بندازید. اینه.
__________________________________________ 3) وقتی متن نداری، چی رو نقد میکنی؟
من متوجه نشدم که مشکلِ شما "شخصِ" شریعتی و آلاحمده یا "اندیشه"ی شریعتی و آلاحمد؟ اگر اولی هست، که من که با اشخاص کاری ندارم، اما اگر انتقادِ شما به کُلِ گفتمانِ بومیگراییه، در ادامهی شوخیهای متفاوتِ تاریخِ ملل، نکتهی طنزی که مدنظرمه اینه که "یه عده تصور کردن" که میتونند بیتوجه به ابتداییترین مبانی و اصولِ "تحلیل گفتمانِ انتقادی" [Critical discourse analysis]، گفتمانی رو نقد کنند و به سهولت اون رو ارتجاعی بدونند
تحلیلِ گفتمانِ انتقادی چطور انجام میشه؟
خب، شما باید در ابتدا، متن رو در سه وجه درونمتنی، بینامتنی و فرامتنی تحلیل کنید و بعد پرکتیسهای گفتمانی و اجتماعیش رو بررسی کنید. حالا پرکتیس گفتمانی و اجتماعی پیشکش، شما همون متن رو دارید؟!
خیر؛ دروغی ننوشتم، متنی رو تقطیع نکردم و مفهومی رو تقلیل ندادم. نگاه کنید به:
1) صفحاتِ ۱۴۹ تا ۲۱۶ کتابِ تحلیل انتقادی گفتمان
[لینکِ خرید]
2) صفحاتِ ۱۰۹ تا ۱۶۳ کتابِ نظریه و روش در تحلیل گفتمان [لینکِ خرید]
3) صفحاتِ ۵۱ تا ۱۲۹ کتابِ قدرت، گفتمان و زبان
[لینکِ خرید]
4) صفحاتِ ۹۵ تا ۱۱۷ کتابِ گفتمانشناسیِ رایج و انتقادی [لینکِ خرید]
5) صفحاتِ ۳۳ تا ۹۲ کتابِ ارتباطات از منظرِ گفتمانشناسیِ انتقادی [لینکِ خرید]
لذا وقتی گفتم:
سوالم اینه که کدوم روشنفکرها؟ کی ها رو دیدید و خوندید؟ از هر کدوم چند تا کتاب؟ شریعتی؟ سروش؟ اقبال؟ آل احمد؟ موسی صدر؟ مطهری؟ بهشتی؟ بازرگان؟ حکیمی؟ عنایت؟ شادمان؟ نصر؟ فردید؟ نراقی؟
حالا اینها فقط "ایرانیهایی که من میشناسم" بودند؛
غیرِ ایرانیها و همینطور "ایرانیهایی که من نمیشناسم" چطور؟
[که متاسفانه هر دو بار پاسخِ روشنی ندادید،]
به این معنیه که _با توجه به اینکه در تحلیلِ انتقادیِ گفتمان، تحلیلِ "متن" محورِ اساسیه، با "گیلاسچینی" و "ورقخوانی" _اون هم فقط از یکی دو متفکرِ بومیگرا!_ نمیتونید کُلِ گفتمان رو زیرِ سوال ببرید و اون رو ارتجاعی و و معتقدینش رو "دچار به زوالِ عقل" بدونید، درحالی که حتی وسیلهی اصلیش [=متن] رو ندارید!
[البته شاید هم میتونید؛ به هر حال من که "زوالِ عقل" دارم و فرکلاف هم که چرند میگه و تمامِ پژوهشهای جامعهشناسی هم اشتباه انجام شده. آخه احمقاند و الکی سختش میکنند! کافیه چهارتا فحش بدیم دیگه ]
یه چیزی هم همینجا بگم:
اینکه همهی مفاهیم رو مقولاتی اجتماعی-تاریخی در نظر بگیریم و بعد در جواب به هر نقدی بگیم: «خواه ناخواه این امر اجتماعی رخ داده، خنثی است و حاضره؛ شما هم اگر میخواید بهش فحش بدین مهم نیست»، مثل این میمونه که انتقادات اصلاً اهمیتی نداشته باشن و ارزشگذاری برای امور اجتماعی ناممکن باشه. من به این میگم مغالطۀ استدلال از راه سنگ و میشه تعمیمِش داد به فاشیسم، نژادپرستی یا هر نوع عقیده و فکر دیگهای تا از تیغ نقد در امان باشه.
A) در مواجهه با عبارتِ بنفش رنگ، من اینجوری شدم. درواقع جملهی اولتون مثلِ این بود که بگید "من در آفتابه شیرموز خوردم." حالا ما متوجه میشیم که منظورتون از "آفتابه" احتمالاً "لیوان" بوده، اما به هر حال "آفتابه" دقیقاً "لیوان" نیست. همچنان که مقولهی اجتماعی [Social Category] و امرِ اجتماعی [Social Fact] یکی نیستند و چه خوب میشد اگر لطف میکردید و پیش از به کار بردنِ واژگان، کتاب نه اما حداقل یک بار عبارتِ مفاهیمِ جامعهشناختی [Sociological Cocepts] رو در گوگل جستوجو میکردید تا معنیِ اونها رو یاد بگیرید. علیایحال در صفحهی ۵۹۵ کتابِ مفاهیمِ اساسی جامعهشناسی [لینکِ خرید] در موردِ مقولهی اجتماعی میخونیم: این مفهوم درموردِ افرادی به کار برده میشود که در یک دستهی خاص طبقهبندی شدهاند. مثلاً افرادی که دارای ویژگیِ مشترکی (مانندِ چپدست بودن، ثروتمند بودن، موی خاکستری داشتن و غیره) هستند. ما معمولاً اینگونه افراد را در ذهنِ خود یککاسه میکنیم. اما باید درنظر داشت که اینگونه افراد، نه در یک مکان جمع شدهاند و نه با یکدیگر در ارتباطاند. آنها حتی ممکن است اهمیتی هم برای این ویژگی مشترکِ خود قائل نباشند!
+ خیر؛ به هیچ وجه، "بازی با کلمات" نیست. صحبت از "مفاهیمِ اولیهی یک علمِ تجربی"ه که البته، تا پیش از ویرایشِ شما لزومی نداشت که اصلاً مطرح بشه. اما حواسممون باشه که:
B) وقتی یک چیزی رو متوجه نشدید، بگید که دوباره براتون توضیح داده بشه تا مثلِ همین موضوع و یا تعریفِ روشنفکر در نگاهِ فوکو، به ورطهی تقلیلگرایی نیفتید.
درنظر گرفتنِ یک گفتمان به عنوانِ امرِ اجتماعی [علیالخصوص گفتمانی که قرائتی از اون، گفتمانِ حکومته] به این معنی نیست که نباید بهش انتقاد باشه [البته که "انتقاد" و نه "فحش"!] بلکه اساساً هدفِ بیانِ امرِ اجتماعی و تعریفِ دورکیم این بود که اگر شما هم به سیاقِ افرادی که کریسمن گفت، بخواید با چند تا توهینِ "متحجر" و "مرتجع" و "عقب افتاده" و "پرادعا" پرونده رو ببینید، باید توجه کنید که شاید این صحبتها، شما رو در بینِ اطرافیانتون به عنوانِ یک روشنفکرِ فاخر معرفی کنه، اما برای جامعهشناسی [که خودتون بیان کردید که صحبتها در این حیطهست] ارزش و اهمیتی نخواهد داشت.
+ درمورد که نقد هم گفتم دیگه.
++ موضوعِ مضحک و خندهدار و البته، تلخ، اینجاست که ما سالها زمان صرفِ این کردیم که مبانی جامعهشناسی و یا "شیوهی علمیِ" نقدِ توام با تحلیل رو یاد بگیریم و البته، همیشه هم ساکت بودیم چون خودمون رو شایسته این کار نمیدونستیم، بعد یه عده که از قضا، "ادعا"ی علمی بودنِ افکارِشون گوشِ فلک رو کر کرده، بدونِ آگاهی از معنیِ لفظ به لفظِ مفاهیمِ اولیهی این علم، تصور کردن که با چهارتا برچسب، "استدلالِ منطقی" دارند و مسئله رو حل و عملاً شاهکار کردند و متاسفانه توجه نمیکنند که بچهی پنجساله هم میتونه فحش بده. بچهی پنجساله که سهله، حتی طوطی!
حقیقتاً بنده متوجه نمیشم که چرا گفتنِ "نمیدونم" یا "نخوندم" کسرِ شان دونسته میشه.
__________________________________________
4) مادامی که چیزی را زندگی نمیکنید، حق ندارید بنویسید!
متاسفانه اینکه "خروجِ امرِ قدسی از خانه برای شما قابلِ تحمل نیست" برای بنده اهمیتی نداره. تا اونجایی که به من مربوطه؛ لازم نیست اندیشمند بزرگی باشیم تا مشاهده کنیم که امر دینی که تا دیروز به عنوان بازمانده هایی کم و بیش باستانی قلمداد می شد، امروز بازگشت نیرومندی از هر طرف داشته است. خوب یا بد؟ برای برخی این بازگشت توضیح دهنده ی آتش خشونتی ست که جهان را در بر گرفته است، برای برخی دیگر اما، این نه دین، بلکه برعکس، عقب نشینی دین و انحراف از آن است که باعث خشونت است. درحالی که هستند کسانی که فکر می کنند اصل این مناقشه بیهوده است چرا که جامعه یا فرهنگی نیست که کاملا و عملا غیر دینی باشد. حتی جوامع و فرهنگ هایی مه بیش از همه غیر دینی به نظر می آیند. از دین هیچ گاه نمی توان خارج شد.
و در ادامه شما "دموکراسی" رو به عنوان مقولهی "خوب" در نظر گرفتید و با این فرض که "دموکراسی با دین سازگار نیست" دین رو نادرست/بد/عاملِ زوالِ عقل/... دونستید. در اینجا مباحثِ تئوریکِ حولِ دموکراسی برای من اهمیتی نداره. فقط ازتون میخوام که پیش از اینکه به تعبیرِ سارتر، "بلندگوی متفکرینِ غربی" باشید؛ سرامدانِ اروپایی درصدد برآمدند که یک گروهِ سرامدانِ بومی را بسازند. آنان نوجوانانِ مستعدی را برگزیدند؛ اصولِ فرهنگِ غربی را، چنانکه گویی با آهنی تافته، بر آنان نقش کردند، دهانهای آنها را با عبارتهایی خوشظاهر و کلماتِ فریبایی که به دندانهایشان میچسبید، پُر ساختند. پس از توقفِ کوتاهی در کشورِ مادر، آنان را به میهنشان فرستادند. ایندروغهای متحرک، دیگر چیزی برای گفتن به برادرانِ خود نداشتند. آنهاتنها پژواک میدادند. ما از پاریس، از لندن، از آمستردام، کلماتِ "پارتون! ... برادری!" را ادا میکردیم و جایی در آفریقا و آسیا لبهایی باز میشد: "تئون! ... دری!" [از مقدمهی سارتر بر دوزخیان روی زمینِ فانون؛ ص ۷]
به این موضوع توجه کنید که دیگه دموکراسی پاسخگوی نیازهای انسان نیست و نمیتونه رضایتش رو جلب کنه.
بد نیست یک نگاهی به این لینک، و یا به طورِ خلاصه به این عکس بندازید.
A) بنابر مطالعاتی که انجام شده، ۵۲٪ افرادِ مصاحبه شده از عملکردِ دموکراسی در کشورشون رضایت نداشتند.
B) نه خیر، این موضوع مختصِ کشورهای جهانسوم نیست، فیالمثل در بینِ مردمِ ایالاتِ متحده، فرانسه، ایتالیا، بلغارستان و یونان به ترتیب ۵۹، ۵۸، ۶۸، ۷۱ و ۷۴ درصدِ مردم از دموکراسی ناراضیاند. [برزیل، آرژانتین، مصر و مکزیک رو کنار گذاشتم درحالی که جز همین گروه بودند]
C) احتمالاً الان میگید که این کشورها مطابقِ شاخصِ دموکراسی [Democracy index] جز کشورهای دارای دموکراسیِ ناقص [Flawed democracy] هستند. ضمن تشکر، باید بگم که در کشورهای بریتانیا، اسپانیا، ژاپن _که جز کشورهاییاند که دموکراسیِ کامل [Full democracy] دارند_ به ترتیب، ۶۹، ۶۸ و ۵۳ درصد از مردم از دموکراسی ناراضیاند و فکر میکنند که نتونسته رنجهای اونها رو کاهش بِده.
پس در اینجا _ورای اینکه ملاکِ سنجشتون با نظرِ عُموم سازگار نیست_ سه حالت پیش میاد؛
1) اولی _که بعید هم نیست!_ اینه که مردمِ اون کشورها رو "به زوالِ عقل دچار شده" و "مرتجع" و الخ، بدونید و معتقد باشید که این نفهمها، "استدلالهای منطقیِ" شما رو نمیفهمند. پس باید دموکراسی رو بیتوجه به خواستِ اونها، برقرار کرد. حالا اینکه "به روشهای قهرآمیز و جبری دموکراسی را اجرا کنیم" تا چه اندازه با "مفهومِ دموکراسی" همخوانی داره یا "مردمِ به زوالِ عقل دچار شده چطور صلاحیتِ تصمیمگیریهای کلانِ سیاسی، اقتصادی و اجتماعی رو دارند؟" هم که مطابقِ روالِ معمول، اهمیتی نداره
2) معتقد باشید که "دموکراسی به ذاتِ خود ندارد عیبی! هر عیب که هست از نظامِ دموکراتیکِ ماست!" که خب، یعنی برای شاخصهای مطرح شده ارزشی قائل نیستید. چنین صحبتی، به خودیِ خود مشکلی نداره، ولی نباید از جانبِ کسی مطرح بشه که حتی فقه [که بنا به تعریف زمان و شخصمحوره] رو هم پویا نمیبینه و برای سهولتِ نقد کردنش، اساساً نمیپذیره! باز دموکراسی که "یک نظریهی مشخص"ه نه یک "علمِ انسانی"! برای اینکه چرا اینجور میشه هم بد نیست در اینجا آراء آلاحمد رو به یاری بطلبیم که در صفحهی ۶۴ کتابِ سفرِ فرنگ [لینکِ خرید] گفته: قمعمع را کنار بگذار و راحت بنویس! و بعد هم دقت کن که اینها ظواهرِ امور است. ظاهرِ دموکراسی. حقِ اصلیِ هرکس و هرچیز را کمپانی دزدیده. در مطبوعات و در رادیو و در انتخابات و ... الخ!
و حرفش هم درسته. به گواهِ رایِ موافقِ دادگاه عالیِ ایالاتِ متحده مبنی بر حمایتِ شرکتهای بزرگ از کاندیداها که به قولِ چامسکی، جز پوستهای از دموکراسیِ ایالاتِ متحده باقی نگذاشت.
3) دو حالتِ قبلی شما رو در مقابلِ رنجِ مردم قرار میداد، اما شما که اینطور نیستید، شما آدمِ دردمندی هستید، این شریعتیها و "کسانی که شریعتیها رو قبول دارند" اند که بیدرد و بیتفاوتاند و فقط "پیشرفت" براشون مهمه، پس به اصولِ دموکراسی و حقوقِ بشر احترام میگذارید، مطابقِ:
فردی که خود را به یک ایده و مرام ویژهای پایبند میداند، میتواند آزاداندیشی پیشه نموده، و در جامعه مدنی از عدالت و آزادی انسان در مقابل قدرت سیاسی حاکم دفاع نماید
"آزاد اندیشی پیشه میکنید" و در کنارِ بقیه برای کاهشِ رنجِ انسانها [که انگار از حذفِ دموکراسی میگذره] تلاش میکنید. مطمئن نیستم، اما امیدوارم که مُدِل سوم درست باشه.
+ ضمنِ اینکه خیلی "جالب"ه که از دموکراسی حرف میزنید. خواهش میکنم شما یکی حداقل دم از دموکراسی نزنیدکه حالمون بد میشه. آخه این خیلی موضوعِ مسخرهای هست که کسی میخواد دموکراسی بیاره که حتی هنگامِ ناتوانی هم، تابِ چندگانگیِ فکری و پخشِ اندیشهای که نمیپسنده رو نداره و بالاجبار اونها رو با برچسبهای "دچار به زوالِ عقل" و "مرتجع"، از خودش میرونه.این شخص بیتردید به هنگامِ توانایی، اون مغزی رو میترکونه که بخواد اندیشهای بکنه، سوای چیزی که خودش دیکته کرده. [خیلی مودبانه نوشتنِ این، سخت بود] خلاصه که دموکراسیِ شما جمهوری اسلامیهای کوچک یک دروغِ بزرگ و سرقتِ ماهیتِ دموکراسیه!
در این مورد خیر؛ چرا که فرض کردن «بدیهیات» [بر اساس عقل و تجربه] با فرض کردن موارد غیر بدیهی [مثل اصول دین و ارزشهای کلی - به شکلی غیر عقلانی و غیر تجربی] تفاوت داره. خداناباوری یک نگاه سلبی هست و مقایسهش با «دین» [که ایجابی هست] قیاس مع الفارقه. همانطور که فرد مسلمان، گوشت گاو رو میخوره و نسبت به «گاوپرستی» دیدگاه حصرگرایی داره و فقط استدلال خودِش رو منطقی میدونه. [این مثال رو صرفاً به این دلیل آوردم که خودِتون قبلاً از همین «گاو پرستی» استفاده کردین تا نشون بدین دیدگاه هر کسی محترم نیست.] پس شاید «جذاب» به نظر نیاد؛ اما قابل قبوله.
اول اینکه اذعان میکنم که برای این "دیدگاه هر کسی محترم نیست" از "مثالِ اشتباه"ی استفاده کردم که البته در ویرایش حذفش کردید.
شاید بهتر بود این رو میگفتم:
عقیدهی یک داعشی که علیه دیگران [خواستم بگم آتئیستها، دیدم فرقی نداره، همه رو میزنند!] عملیاتِ تروریستی انجام میده "مالِ خودش" نیست.
عقیدهی یک آتئیست که به یک مسلمانِ محجبه کنایه میزنه و تیکه میندازه "مالِ خودش" نیست.
ضمنِ اینکه یک مسلمان، نسبت به یک گاوپرست، دیدگاهِ حصرگرایانهای نداره [یا به عبارتِ بهتر، نباید داشته باشه] بلکه شمولگرایانه نگاه میکنه [باید بکنه] که همهی گفتمانها بویی از حقیقت بردهاند، اما به میزانی و مرتبهای! این نگرشِ شمولگرایانه، با ردِ "استراتژیِ غیریتساز" و بدونِ "به زوالِ عقل دچار شده" و "نفهم" دانستنِ بقیه، دامنهی وسیعی از افراد رو در بر میگیره.
اتفاقاً برعکس، این جزمگرایی در پُستِ شما کاملاً مشهوده، که با تکیه بر فلسفه، به سهولت به حیطهی علومِ اجتماعی دستدرازی میکنید و به خودتون اجازه میدید بیتوجه به بررسیهای جامعهشناختی یک عده رو "نفهم" و "به زوالِ عقل دچار شده" بدونید.
با اینحال، باز هم فحش میدید؟ ملالی نیست، من که برای این شرایط، به قولِ صائب، "شستِ صاف و کمانِ کشیدهای دارم" اما به فرمودهی قرآن بر دشنامها صبوری میکنیم: سلام!
5) دین به مثابه امرِ غیرِ دینی.
ابتدا بذارید به یک موضوعی اشاره کنم. شما "سنتگراییِ" دینی رو در تضاد با "نواندیشیِ" دینی تعریف کردید که دومی از فهمهای نو حرف میزنه و الخ. و اتفاقاً اشتباهتون دقیقاً همینجاست! چرا که اگر روشنفکرِ دینی در مسائلی مثلِ حجاب، جزا، ارث، جهاد و شیوه حکومت بر مردم، حرفهای متفاوتی گفتهاند، مجتهدانِ سنتی هم در مسائلی مثلِ نمازِ جمعه و اعتکاف احکام جدیدی آوردند! برای نمونه، میشه در تاریخچهی احکام نگاه کرد [البته مطمئن نیستم که "ویکیشیعه" این رو براتون آماده کرده باشه] تا معلوم بشه که هر چه جلوتر اومدیم احکامِ این دو مورد بیشتر تغییر کرده. فقهای بزرگِ شیعه در اعصارِ قبلی [مثلِ شیخ طوسی و ابن ادریس] نماز جمعه رو جز در زمانِ حضور امامِ معصوم یا نایبِ خاصش، حرام میدونستند. درباره اعتکاف هم، بیشترِ فقهای گذشته، اون رو جز در مسجدی که امامِ معصوم در اون نماز خونده [مثلِ مسجد الحرام، مسجد مدینه و مسجد کوفه] درست نمیدونستند. با این وجود، فقهای معاصرِ ما تونستند برای نماز جمعه در عصرِ غیبت و اعتکافِ در هر مسجدی، وجه شرعی پیدا کنند. بنابراین از راه اجتهاد در متون، به فتواهایی رسیدند که بر خلافِ انبوهی از روایاته. در مقابل، روشنفکران دینی، موضوعات و مسائلی دیگهای رو انتخاب کردند؛ ارث زنان، جزا، دیات، حقوق بشر، آزادیهای مدنی و حتی وحی. و از همینجا میشه فهمید که صفتهایی مثلِ سنتی و روشنفکر، بیشتر از اینکه از دو "شیوه" در دینشناسی خبر بدند، از دو "مسئلهشناسی" حرف میزنند. و اگر شیوه این دو گروه با هم متفاوته، بیش از اینکه نمایانگرِ پایبندی بیشترِ یکی به متون یا گستردگیِ دانشِ دینی باشه، در گرو حساسیتهای جامعهشناختیِ اونهاست.
حالا به صحبتمون برگردیم:
موضوعاتی مثل «عدالت»، «اختلاف طبقاتی» و «متعهد بودن» معمولاً در حوزۀ جامعهشناسی، اقتصاد و سیاست مطرح میشن؛ اما منظور من، حیطۀ «اونتولوژی» و انتقادات وارد بر همون اصول اولیه بود. بله، شریعتی هم مثال خوبیه که به قول شما، در دفاع از تِز «امت و امامت» از مفاهیم سوسیالیسم و نظرات مارکس استفاده میکنه؛ اما وقتی در حوزۀ «هستیشناسی» به خودِ «اسلام» نقد وارد کنیم چطور؟ وقتی بگیم «روح چیه»، «اثبات کنین که خدا وجود داره»، «این تناقضات قرآن رو چطور میپذیرین» چه جوابی داده میشه؟ چرا باید رهبر جامعۀ مد نظر شریعتی به تکامل مذهبی اهمیت بده و مشکل مردم براش اهمیتی نداشته باشه؟ زمانی که به «جامعۀ مدنی دینی» سروش نقد وارد کنیم که «چرا نظام حاکم باید دینی باشه در حالی که مسئلۀ "خدا و شر دنیا" جمع شدنی نیست؟»، به غیر از اینکه دلیل بیارن «عدۀ زیادی از مردم ایران دیندار هستن» چه جوابی دارن؟ یا مثلاً در مورد «عرفان». آیا در اینجا هم از زبانی غیر از «دین» برای توضیح استفاده میکنن؟
دباغ روشنفکر/نواندیشِ دینی رو کسی میدونه که "با به کار بستن روشهایی چون پدیدارشناسی تاریخی و عطف نظر کردن به مختصات اقلیمی- معیشتی- فرهنگی- معرفتیِ شبه جزیرهٔ عربستانِ چهارده قرن پیش، زمینه و زمانهٔ پیداییِ متن مقدس و سنت دینی را دریابندو قصهٔ گیسویی را که در دل آن شب سروده شده، بفهمند."
اول اینکه مطابقِ این تعریف، از "بازی با کلماتِ" روشنفکر/نواندیش/مصلحِ دینی رها میشیم چرا که مرادِ دباغ، کسی هست که با "فهم های نو" در جهتِ "اصلاحِ" دین باشه اون هم درست در زمانی که با "گفتمانِ انتقادی" میتونه "ویرانکنندهی باور و تعمیم" های قدیمی باشه و در "زمانِ حال" ممکنه به یک فهمِ جدید برسه. از طرفی "در جهانی بیقید"تر از فهمهای سنتی زندگی میکنه.
چرا با این موافقم؟ چرا که _بر خلافِ تعریفِ سروش_ بخشِ وسیعتری از متفکرینِ اسلامی رو شامل میشه و همینطور، "پشتوانهی علمی" داره و به اصلِ جامعهشناختیِ "سنجشِ وقایع با ظرفِ مکانی و زمانیِ آنها" [از ژان برک] تکیه میکنه.
حالا فعلاً با اون "پشتوانهی علمی" کاری ندارم. بحثم روی "جامعهشناسی" هست.
این موقعیتِ جدیدِ دین [که شما سعی میکنید اون رو نادیده بگیرید یا با توهین و تحقیر اون رو به حاشیه برونید] باعثِ تکثرِ امرِ دینی و گستردگی در حوزههای مختلفِ اجتماعی شده و با توجه به اینکه به تعبیرِ فوکو، روشنفکر باید مراقبِ زمانِ حال باشه:
میشل فوکو هم رویای روشنفکری رو در سر داشت که "ویران کنندهی باور و تعمیم است، کسی که در درماندگیها و محدودیتهای زمانِ حال، نقاطِ ضعف، خطوطِ قدرت، و فضاهای خالی را شناسایی و نشانه گذاری میکند؛ کسی که دائماً خود را تغییر میدهد، نه میداند دقیقاً به کجا خواهد رسید و نه اینکه فردا چگونه خواهد اندیشید؛ چرا که مراقبِ زمانِ حال است."
روشنفکرانِ دینی به تاسی از رژی دوبره، به دین به عنوانِ یک "امرِ اجتماعیِ تام" [Total social fact] نگاه میکنند. مفهومی که مارسل موس در رسالهی پیشکش ابداع کرد و معتقد بود که تفکیکهای "طبیعی" بینِ حوزههای مختلفِ زیستِ اجتماعی رو به پرسش میکشه. از نظر موس، در امورِ اجتماعیِ تام؛ تمام نهادهای اجتماعی یا لااقل بخشِ مهمی از آن یکباره و با هم دیگر درگیر می شوند: دینی، حقوقی، اخلاقی، سیاسی، خانوادگی و هم چنین اقتصادی، با اشکالِ خاصِ تولید و مصرف یا دریافت و توزیع، بی آن که پدیدههای زیبایی شناختی _که امور به آن ها ختم میشوند_ و پدیدههای مرفولوژیِک را _که نهادها بیانگرِ آنها هستند_ از قلم بیندازیم. [پیشکش، ص۲]
پس بنا به تعریف، یک امرِ اجتماعیِ تام؛
A) به همهی افرادِ جامعه ارتباط داره.
B) همهی سطوح و نهادهای اجتماعی رو درگیر میکنه.
C) همهی ابعادِ سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی در آن حضور دارند.
D) در زندگیِ روزمرهی افراد به شدت اثرگذاره.
ارجاع به این مفهوم به نوعی به پرسش گرفتنِ تفکیک های رایج حوزههای مختلف اجتماعی هست که مفهوم تام و همچنین رابطهی عرضی که موس در این نوع مبادلات شناسایی میکنه، در هم آمیخته میشه. و خب، این مفهوم به پژوهشگران [مِن جمله روشنفکران دینی] اجازه میده تا تعاملگراییِ روششناختی [Methodological interactionism] رو در مطالعاتِ دین به کار بگیرند و تعاملی که با سطوحِ دیگهی اجتماعی، اقتصادی و سیاسی برقرار میکنه رو بررسی کنند.
در واقع دین دیگه یک مقولهی صرفاً دینی نیست بلکه به یک مسئلهی اجتماعی تبدیل شده. برای نمونه، ایران رو درنظر بگیرید. همه نمادهای دینی، حجابِ خانمها، مناسکِ مذهبی، عزاداری ها و جشن ها، اماکن مذهبی و زیارت و ... موقعیتی اجتماعی، سیاسی، حقوقی و اقتصادی پیدا کردهاند. حریم و حرم دین به کلِ جامعه تسری پیدا کرده و وجه قدسیِ دین با حیاتِ اجتماعی ترکیب، و دچارِ دگردیسی شده و تحلیل رفته و در نتیجه، نمی تونیم دین رو صرفاً در محدودهی مطالعاتِ فردی [فلسفی، روان شناختی و ...] بررسی و توصیف کنیم.
پس شرطِ لازمِ "روشنفکریِ دینی" اینه که شخص "بینشِ جامعهشناختی" داشته باشه. شروطِ کافیش هم محلِ بحثِ ما نیست.
+ فرمودید که در تعریفِ [چیزی مثلِ] روح، یک روشنفکرِ دینی نباید از کتابِ دینیش استفاده کنه. این چه حرفیه دیگه؟ مثلِ اینه که شما کُتُبِ گروندریسه، ایدئولوژیِ آلمانی، دستنوشتههای سیاسی_فلسفی و کاپیتال رو از یک مارکسیست بگیرید و ازش معنیِ ماتریالیسمِ تاریخی رو بپرسید. خب، فکر نمیکنم در چنین شرایطی، شنیدنِ جوابهای "جالب"ی از این سبک بعید باشه:
مفهومِ کلیِ ماتریالیسمِ تاریخی در [کتابِ] ایدئولوژیِ آلمانی مشخص شد. مارکس در پِی آشتی دادنِ ماتریالیسم و ایدهآلیسم برآمد؛ یعنی ترکیبِ جنبههای علمی و انتقادیِ ماتریالیسم با عناصرِ پویا و تاریخیِ ایدهآلیسم. او، در مقابلِ نظریههای یگانهانگار و دوگانهانگار، درصدد دستیابی به یک نظریهی دیالکتیکی برآمد که نخست آن را "طبیعتگرایی" یا "انسانگرایی" نامید و بعدها اصطلاحِ مادهگراییِ تاریخی [Historical Materialism] را در موردِ آن به کار برد. در رویکردِ دیالکتیکیِ مارکس، ذهن و ماده، روح و طبیعت، ساختاری یکپارچه از واقعیت را تشکیل میدهند. بنابراین مارکس در پیِ آن بود که عواملِ مادی و ذهنی یا عواملِ ساختاری و فرهنگی را ترکیب کند و رابطهی دوجانبهی آن را شرح دهد. مارکس دیدگاهِ دیالکتیکی خود را، که مبتنی بر وحدتِ فکر و وجود، و عواملِ ساختاری و فرهنگی بود، با یک مدلِ هنجاری از فرد و جامعه، و هماهنگی رو به گسترش بین اعضای جامعه در ارتباط قرار داد.
مارکس هم تصورِ بیدینیِ صِرف و هم دیدگاهِ هگل را درخصوصِ واقعیت کنار گذاشت و با پذیرشِ دیدگاهِ ماتریالیستیِ فوئرباخ، آن را با روشِ دیالکتیکی و پویای هگل درآمیخت. نتیجهی این آمیزش ماتریالیسمِ تاریخیست: فرآیندِ تغییر در جهانِ واقعی متشکل از واقعیتهای مادی و فیزیکی است. بر اساسِ تبیینِ مارکس، آزادی و بردگی تصوراتی ذهنی نیستند، بلکه در جهانِ واقعی وجود دارند. در مقابل، ادیان که زندگیِ انسان را دشوار میکنند پدیدههایی بیحاصلاند و حتی همچون افیون برای تحمیقِ افرادِ جامعه به کار گرفته میشوند.
__________________________________________
6) ایست!
توجه دارید که تا اینجا اصلاً بحثِ دین و خدا نبود و صرفاً روی "مبانیِ جامعهشناسی" حرف زدم. بذارید یک جمعبندی داشته باشم:
1) به شریعتیها و آلاحمدها فحش میدید؟ بدید. ولی نمیتونید از وزنِ سنگینِ امورِ اجتماعی فرار کنید.
2) به گفتمانِ بومیگرایی فحش میدید؟ بدید، ولی ادعای استدلال داشتن و علمی صحبت کردن رو نداشته باشید.
3) رنجِ مردم و پیشرفتِ مطلق، توامان براتون مهمه؟ به لطفِ شما با سوسیالیسمِ نئولیبرال هم آشنا شدیم.
4) گفتیم که در علومِ اجتماعی، هویتِ فرهنگی/ملی هویتِ محوری تلقی میشه و دیدیم که بیاناتِ جدلی اما علمیِ آلاحمد، برای "چشم به دهانِ غرب دوخته" ها و "بلندگو"هایی چون تقیزاده کاملاً سازگاره.
5) دیدیم که توجه به سه مفهومِ A) امرِ اجتماعیِ تام B) تغییرِ موقعیتِ امرِ دینی C) زمانمحوریِ روشنفکر [که خودتون هم باهاش موافق بودید] به چه صورت مفهومِ روشنفکریِ دین روشن میشه.
__________________________________________
8) روشنفکرانِ غیرِ روشنفکر!
در ابتدا در موردِ نقلِ قولی که از قضا، خودتون هم باهاش موافق بودید رو کنارِ روشنفکرانی که نام بردید بذاریم و حرف بزنیم:
اولین ویژگی یک روشن فکر عدم تعلق به سه دسته است :
صاحبان قدرت
اصحاب دین
صاحبان ثروت
چون خیلی داره تکرار میشه یه توضیح دربارش بدم که یک روحانی عملا نمیتونه روشنفکر باشه یا یک حاکم و وزیر یا یک سرمایه دار بزرگ .
ویژگی بعدی هم که روشنفکر باید داشته باشه دغدغه رشد و پیشرفت جامعه است. دقت کنید که رشد و پیشرفت دو مفهوم در خودش داره :
1. رشدی که مقبول همه ادم هاست ( بهبود سطح بهداشت، بهبود قدرت خرید مردم، کاهش آمار جرم و جنایت، افزایش سطح آگاهی مردم ) و هیچ مرام و مسلکی مخالف با این رشد نیست
2. رشدی که در فضای یک عقیده یا ایدئولوژی تعریف میشه ( مثلن افزایش تعداد افرادی که به مسجد میرن با دیدگاه اسلامی پیشرفت حساب میشه ولی از دیدگاه مسیحی ممکنه بی مفهوم یا پسرفت حساب بشه. یا گسترش مالکیت فردی میتونه از دیدگاه لیبرالیسم پیشرفت باشه و از دیدگاه مارکسیسم پسرفت ) که خب واقعا مناقشه زیاده تو داشتن همچین دغدغه هایی ولی اون چه که مسلمه بین همه متفکرین اینه که دغدغه های مذهبی و دغدغه در بقیه ایدئولوژی ها متفاوته و دغدغه مذهبی نمیتونه روشنفکری باشه ولی دغدغه های مربوط به بقیه ایدئولوژی ها ممکنه دغدغه های روشنفکری باشه ممکنه نباشه ( بسته به تعریف متفاوتی که هر مرجع ارائه میده )
شاید تعریف مشخصی از روشن فکر وجود نداشته باشه ولی فکر کنم حس خوبی با توجه به ویژگی هایی که ازش گفته شده ایجاد بشه که دو تا از مهم تریناشو همین بالا گفتم
سارتر، برتراند راسل، گاندی، لعل نهرو، لوتر کینگ، ماندلا، تولستوی، پرویز ناتل خانلری، محمد تقی بهار، محمدعلی فروغی، حسن پیرنیا، حسن تقیزاده، میرزا آخوندزاده، میرزا آقاخان کرمانی و دیگرانی که به خاطر تعهد اجتماعی و برای آزادی انسانها تلاش کردن.
بد شد که
با توجه به تعریفِ نامبرده متاسفانه فقط یک سِوُمِ کسامی که نام بردید _یعنی سارتر، گاندی، تولستوی، آخوندزاده و میرزای کرمانی_ روشنفکراند:
1) نمیدونم جز "اصحابِ قدرت" محسوب میشه یا نه، ولی راسل جز مجلس اعیانِ بریتانیا بود. و میدونیم که تا سالِ ۱۹۹۹ [۲۹ سال بعد از مرگِ راسل] عضویت این مجلس مختصِ اشراف [صاحبانِ ثروت] بود. اصلاً راسل چه روشنفکریه، که به نقل از ویکیپدیا در یکی از برجسته ترین خانوادههای اشرافی [صاحبانِ ثروت] متولد شده:
Russell was born in Monmouthshire into one of the most prominent aristocratic families in the United Kingdom.
2) فروغی روشنفکر محسوب نمیشه، چرا که نماینده و رئیس مجلس، وزیر و درنهایت نخستوزیر بوده.
3) ناتل خانلری هم روشنفکر نیست چرا که معاون وزیرِ کشور و همینطور وزیرِ فرهنگ بوده.
4) ای بابا! تقیزاده از این جهت هم که مشمولِ قاعدهی فوقالذکر نیست، چرا که وزیرِ مالیه، وزیرِ راه و رئیس مجلس سنا بوده!
5) اتفاقِ مشابه برای پیرنیا هم افتاده؛ وزیرِ خارجه، نمایندهی مجلس و نخستوزیر.
6) با بهار چه کنیم که از نمایندهی مجلس بوده؟
[حالا با اینکه لعل نهرو نخستوزیر و وزیرِ دارایی و همچنین، ماندلا رئیس جمهور شد کاری نداریم و چشممون رو میبندیم تا فراموش کنیم که لوتر کینگ کشیش بود] آقا انصافاً وقتی دارید مینویسید، حداقل از همون "یه نگاه"تون هم که شده، به صفحاتِ ویکیپدیا بندازید
در ثانی، درموردِ "پیشرفت" هم گفتم. به هر حال رشدی که مقبول همه ادم هاست [مغالطهی توسل به اکثریت] الزاماً خوب نیست چرا که مهمه که به چه قیمتی و در چه جهتی و به سودِ چه طبقهای؟
[در اینجا هم با اینکه دغدغهی همهی روشنفکرانِ دینی افزایشِ تعدادِ دینداران نیست، کاری نداریم]
ثالثاً، سوال: مگه نگفتید که روشنفکر بنا به تعریف انتقادیه؟ خب، تقیزاده و تقیزادهها چه روشنفکریاند که تقلیدِ میمونوار از غرب رو تنها راهِ زندگیِ خوب میدونند؟ اون هم از تمدنی که از درونِ خودش و از جانبِ غولهای روشنفکری [این تعبیر از آقای حنیفی در رابطه با مکتبِ فرانکفورته] به نقدِ عمیقِ نظری کشیده شده؟ [همهی آثارِ متفکرینِ مکتبِ فرانکفورت ترجمه نشدند اما فیالمثل دکتر اباذری در کتابِ خردِ جامعهشناسی مفصلاً در رابطه با آراء هابرماس سخن رانده.]
و رابعاً، اصلاً برای من اهمیتی نداره که _به قولِ خودتون_ "جنابعالی" کی رو روشنفکر میدونید و کی رو نه. ولی وقتی ازتون خواستم که "حداقل روشنفکر نشون بدید!"، حدس میزدم که متاسفانه شعاعِ دایرهتون برای تعیین روشنفکر اونقدر کوچک باشه که حتی کسانی که اونها رو روشنفکر میدونید هم در اون قرار نگیرند!
__________________________________________
9) حرفهای "جالب"!
جالبه که خودِ آقای شایگان با «ایدئولوژی کردن دین/مذهب» مخالفه؛ اما شریعتی دقیقاً به همین موضوع میپردازه. متوجه نمیشم که شما چگونه هم شریعتی رو قبول دارین و هم مثل داریوش شایگان فکر میکنین.
این حرفتون کلاً خیلی "جالبه".
خدمتتون عارضم که خیر، اگر از این موضوع که "من هیجوقت اسلام به عنوانِ ایدئولوژی رو تایید نکردم" بگذریم، مثلاً این موضوع "جالبه" که شما فکر میکنید میشه "کسی رو قبول داشت"! یا موضوعِ "جالبِ" دیگه هم اینه که در یک حیطهی خاصی مشابهِ داریوشِ شایگان فکر کردن و بهش ارجاع دادن رو در تضادِ با یک موضوعِ دیگه در افکارِ شریعتی میدونید. به هر شکل، اگر این موضوع رو پارادوکس میدونید، بذارید منم مثلِ شما صحبت کنم؛
جالبه که خودِ بیژنِ عبدالکریمی [+]، شریعتی رو "معلمِ بزرگ" میدونه که "یه عده تصور کردن"؛ کسانی که فکر میکنند دوران شریعتی گذشته، به دلیل نافرهیختگی خودشان است که غنای فکری و فرهنگی ندارند. به همین دلیل وقتی متنی را میخوانند، به دلیل عدم غنای خودشان، غنای متن را هم نمیبینندو متن را تقلیل میدهند و آن را ویران میکنند.
[البته شما نباید به خودتون بگیرید. حرفهای عبدالکریمی در رابطه با کسانی هست که متن رو خوندند اما اینطور فکر میکنند. شما اصلاً مشمولِ این قاعده نیستید]
و خلاصه که متوجه نمیشم که شما چگونه هم با این حرفش موافقاید و بهش ارجاع میدیدو هم با حرفِ دیگهش مخالف.
+ آه، چه استدلالهای سطحی و مضحکی! بقیهی اون "استدلالهای منطقی"تون که از همین جنس نیستند؟ البته همین میشه وقتی کسی که درموردِ فلسفه خونده، در حیطهی علومِ اجتماعی حرف میزنه. این بخشِ حرفتون یک ویرایشِ کوچک داشت که بد نیست ببینیم:
جالبه که خودِ آقای شایگان با «ایدئولوژی کردن دین/مذهب» مخالفه؛ اما شریعتی دقیقاً به همین موضوع میپردازه. متوجه نمیشم که شما چگونه هم تز شریعتی رو قبول دارین و هم مثل داریوش شایگان فکر میکنین.
پاسخ که همونه اما در اینجا سوالِ من اینه که میشه نشون بدید که من با امت و امامت موافقم؟
__________________________________________
8) خنثی بودنِ ارزشی در کارِ عملی؟! شوخی نکن!
درموردِ نگاهِ جامعهشناختی و خالی از ایدئولوژیای که شما مدعیِ اون هستید باید عرض کنم که عصارهی بحثِ متخصصانِ هرمنوتیک، از شلایدماخر و دیلتای تا گادامر و هایدگر اینه که ما به عنوانِ موجودِ انسانی هیچوقت خالی از ایدئولوژی نیستیم. کارِ عَمَلی که سهله، حتی در مقامِ کارِ علمی! لذا مطلقاً این ایده مبنی بر فارغ بودن از ایدئولوژی رو قبول ندارم.
+ هودشتیان در این جا خواسته مفهومِ خنثی بودنِ ارزشی [Axiological neutrality] که برای کارهای علمی تعریف میشده رو به فعالیت های سیاسی بسط بده. درگذشته خنثی بودنِ ارزشی برای کارهای علمی به این شکل تعریف میشد که باید از اعمالِ نظر و سوگیری در نتیجهگیریها پرهیز بشه. اما با توجه به این که خنثی بودن، حتی در کارهای علمی هم عملاً ناممکن بود، در حالِ حاضر از مفهومِ سختگیری ارزشی استفاده میکنند. خواستم بگم چیزی که هودشتیان فیالواقع داره زور میزنه که بگه، در کار های "علمی" هم به یک ایدهآل تبدیل شده و طبیعیه که در کارهای "عملی" هم واقعبینانه نیست.
+ "جالب"ه که حمایتهای ستودنیِ سارتر اعراب و آفریقاییها [و البته اسرائیل!] رو مشابه شریعتی و انقلابِ ایران میدونید. شما که با مفهومِ حد آشنایی دارید، احتمالاً معنی محاط و محیط رو هم میدونید. شریعتی دقیقاً محاط در موضوعه و سارتر محیط بر موضوع. اصلاً سارتر حقی نداره که به عنوانِ یک "بیگانه" با شرایطِ اجتماعیِ مردم، در مقامِ یک ایدئولوگ قرار بگیره. چرا که این سلبِ حقِ تعیینِ سرنوشتِ اونهاست، در حالی که شریعتی، از همین مردم و آشنا با شرایطِ اجتماعی ایرانِ دههی پنجاهه و در مقامِ یک روشنفکر باید با شناختِ خواستهها و نیازهای مردم، متناسب با شرایطِ اجتماعیِ اونها، یک مکتب و یک راه و روشِ زندگی عرضه کنه.
+ عامدانه بود که سه بار از لفظِ "شرایطِ اجتماعی" استفاده کردم. توجه دارید که بحث کاملاً جامعه شناختیه؟
__________________________________________
9) غلطه، چون متفکرِ دینی گفته!
از جایی استخراج (!) نکردم؛ صرفاً از سخنرانی ایشان با عنوان «داروینیسم در ترازو» به این نتیجه رسیدم. در این سخنرانی، او چنین استدلال میکنه که 1)طبیعتگرایی محض و تکامل داروین، نمیتواند پدیدههایی مثل «ارزش»، «آگاهی»، «حیات»، «خودآگاهی» را توضیح بدهد. [به همین خاطر گفتم «علم رو تخفیف میده»] 2)علم نمیتونه این موضوع رو توضیح بده، اما ما بالاخره باید اون رو توضیح بدیم. [در الهیات و فلسفه]
از این دو نتیجه میگیره که ماده «شعور» و «آگاهی» داره، «زنده» است و با همین استدلال [نبود توضیحات کافی برای همه چیز در علم] وجود خدا هم ثابت میشه. [در صورتی که در علم، تکامل میتونه «آگاهی» و «خودآگاهی» رو توضیح بده. از طرف دیگه، درسته که قضیۀ «حیات» در حوزۀ تکامل نیست؛ اما در تکامل مولکولی و بیوشیمی، نظریات علمی موجهی دربارۀ اون ارائه شده. اگر منظور ایشون از «ارزش»، ارزش اخلاقی (خوب/بد) باشه، در فلسفۀ اخلاق «اخلاق فرگشتی» مطرح شده که اساس اون «علم» هست - این استدلال برای خدا هم نادرسته، چون همون شیوۀ خدای حفرههاست] پس اینکه «سروش جامعۀ آکادمیک ایران رو با پوپر آشنا کرد» ربطی به این دست تقلیلگراییها نداره.
اینکه شما از سخنرانیِ سروش "به این نتیجه رسیدید" من رو یادِ "برداشت"تون از سخنانِ شریعتی و آلاحمد میاندازه. بذارید به جای اینکه خودمون برداشت کنیم، خیلی خلاصه و البته، به طورِ مشخص صحبت کنیم که دکتر سروش دقیقاً چی گفت. در کانالِ تلگرامیِ دکتر سروش، پرسشهایی که از ایشون _به واسطهی ایمیل_ پرسیده میشه قرار میگیره. در اینجا، شخصی از سروش در رابطه با فرگشت پرسیده و این کپیِ پاسخه: البته به تئوریِ داروین هم ارزشِ مطلق نباید داد. چنانچه به هیچ تئوریِ دیگر هم.
خب، این حرف، دقیقاً چه تفاوتی با این صحبتهای شما داره؟ :
یک بیان علمی، باید در خودش خاصیت «ابطال پذیری»[Falsifiability] داشته باشه؛ یعنی این امکان وجود داشته باشه که از طریق تجربه، مشاهده و آزمایش هایِ دقیقتر در آینده، گزارهها (فرضیهها و تئوریهای علمی[1]) رو باطل کرد.
و اتفاقاً برعکس! من_به قولِ خودتون_جنابعالی رو یک تقلیلگرا در علم میدونم! چرا که اساساً اصول، مفاهیم و شیوههای پژوهش و تحلیل در جامعهشناسی رو نمیپذیرید و بعضاً نمیدونید، برخیها رو به حاشیه میرونید و برای الباقی هم، معانی رو تغییر میدید و از اونها به سودِ خودتون "برداشت" میکنید و البته، مدعیِ "استدلالِ منطقی" هم هستید.
__________________________________________
10) دعوت به رعایتِ سختگیریِ ارزشی.
این بخش به صحبتهای من ربطی نداشت، اما اگر به تاسی از هانری دومهری، بینِ امرِ زیسته و امرِ بازاندیشیده تمایز قائل بشیم، هدفِ بررسی، به جای این صحبتهای جدلی و تکیه بر دین خُرد، زیسته و روزمره، باید بر مطالعهی نهادها، اصول و باورها قرار بگیره چرا که طیِ این زاویهی دید، تصویرِ یکدست و مشخصی از دین داریم، در حالی که دینِ زیسته، بنا به تعریف، متکثر، متناقض نما و مبهمه.
+ و در ادامه بخشِ هشتم و دهم باید بگم که به جای اینکه خواهان بیطرفیِ عملی باشید، توجه کنید که سختگیری ارزشی در مرحلهی شناخت و فهم پدیدهای که نه مربوط به دیگران، که در ارتباط با جامعه ماست [علی الخصوص اگر اون پدیده امرِ اجتماعیِ تام باشه] اهمیتِ بیشتری پیدا میکنه.
__________________________________________
12) روشنفکرِ دینیِ غیرِ دیندار!
خب، اینکه منطقیه و نه فقط درموردِ شریعتی و آلاحمد، که تقریباً راجع به همهی متفکرینِ دیگه هم صادقه. ولی مشکل جایِ دیگهست. مشکل اینه که عبارتِ نقلِ قول شده، اصلاً این حرفتون نیست؛
ما تجربهی «انقلاب اسلامی» رو داریم و روشنفکران دینی قدیم نداشتند؛ پس درسته که نباید نظرات اونها رو نادیده بگیریم، اما باید احتیاط کنیم تحت تأثیر مفاهیمی مثل «غربزدگی» و «بازگشت به خویش»، مجدداً باعث تشکیل حکومتی فاجعهبار نشیم.
۱_ بنا به تعریف، در برابرِ امرِ اجتماعی "نباید نادیده بگیریم" معنی نداره بلکه "نمیتونیم نادیده بگیریم".
۲_ باز هم تکرار میکنم که این موضوع مختصِ شریعتی و آلاحمد و "متفکرینِ دینی" نیست و خب، مثلاً "باید احتیاط کنیم که تحتِ تاثیرِ مفاهیمی مثلِ «دموکراسی»، مجدداً باعث تشکیل حکومتی فاجعهبار نشیم."
البته در اینجا دو نکتهی حائزِ اهمیت وجود داره:
1) ترجیح میدم به طورِ مشخص به دکتر یوسف اباذری ارجاع بدم: من سعی میکنم کسانی را معرفی کنم که این چهره از اسطوره شریعتی را نقد میکنند. البته برخی نیز شریعتی را به عنوان یکی از مسئولان انقلاب اسلامی میخوانند و به همین مناسبت به او به عنوان یکی از کسانی که مسئول وضعیت کنونی است، نقد میکنند. این نقدها خودشان افسانهای و اسطورهای است، ایشان فکر میکنند دوره شریعتی، دوران انقلاب «پرشور» و «احساساتی» بوده و ما الان وارد دوره «خرد»، «علم» و «عقل» شدهایم.
یک دسته از ایشان بازار آزادیهای نئولیبرال فریدمنی یا چنان که من مینامم، تاچریهای اسلامی هستند که دور نشریه مهرنامه و برخی دیگر از نشریات گرد آمدهاند و به شکل تقلیدی، آمیزهای از فردیمن و هایک را بیان میکنند و مدعی «معرفتشناسی» و «علم روز» و «عقل» هستند که از دوران بیخردی و احساسات جدا شدهاند. گروه دوم کوروش کبیریها، ایرانشهریها یا سلطنتطلبها هستند که البته میان این دو گروه مناسباتی وجود دارد. اینها هم معتقدند شریعتی به دوران گذشته تعلق دارد. این دو گروه معتقدند که از اقتصاد به عنوان علم حرف میزنندو به جای سیاست دنبال فلسفه سیاسی هستند. هر دو دنبال نوعی دین و مذهب هستند.
به نظر دکتر شریعتی، شیعه به قوم خاصی اطلاق و یا محدود نمی شود. به عقیده او، شیعه یعنی کسی که دنبال عدالت و آزادی است. بنابراین حرف های افرادی مثل دکتر نصر و امثال ایشان که می گویند شریعتی طرفدار چگوارا و یا چپ بوده تهمتی بیش نیست. دکتر نصر امروز هم این مغلطه را می کند. به عقیده دکتر شریعتی، شیعه یعنی آزادی خواهی حسینی و عدالت خواهی علوی. بنابراین در دنیا هر کسی که در این راه می کوشد شیعه است. با این تعریف تمایز افرادی مانند کربن، فردید و امثال آنها با دکتر شریعتی مشخص می شود. به عقیده این افراد امامان ما مکتب پررمز و رازی را به ارث بردند و تنها به افراد خاصی هم آن را می دهند. بنابراین امامت درادامه سرّ ایزدی شاهنشاهی است. فاشیست های ایرانی مثل سیدجواد طباطبایی هم در ادامه همین راه هستند و این برنامه همان چیزی است که دکتر شریعتی مخالف آن بود و متأسفانه بعد از انقلاب گفتمان افرادی امثال کُربن و فردید ادامه پیدا کرد نه شریعتی.
2) به تعبیرِ سروش در صفحهی ۳ بخشِ اولِ کتابِ فربهتر از ایدئولوژی [لینکِ خرید] این ویژگیِ مشترکِ حکومتهای دینی و غیرِ دینی هست که:
مرحوم دکتر شریعتی بیانِ جامعهشناسانهای در بابِ تحولِ گرایشهای عقیدتی و "نهضتهای مبتنی بر عقیده" دارد و میگوید که پس از مدتی موومانها [منظورش Movement هست] تبدیل به انستیتیون [درواقع Institution] میشوند؛ یعنی نهضتها و حرکتها بدل به نهاد میشوند یا به تعبیرِ اشپنگلر [مورخِ آلمانی] فرهنگها تبدیل به تمدن میشوند. فرهنگ از آنِ دورانِ پویایی یک اندیشه و نظام است، مالِ وقتیست که پیش میرود، با دشمن مقابله میکند، میبلعد، میزند، خُرد میکند، راه را میشکافد و عمده رسالت او در درهم شکستنِ دشمن و تثبیتِ وجودِ خویش میباشد. اما پس از مدتی این رودخانهی پرخروش به دریا یا آبگیری میرسد و حالتِ خروشندگی، فواریت، سیلان، حرکت و بلعندگی از او زائل میشود و نوعی سکون بر آن حاکم میشود. دورهی دوم همان دورهی تمدن است [...] جامعهشناسان [مثلِ فوکو*] کرارا گفتهاند که اکثرِ نهضتهای انقلابی که در ابتدای رشد و پیدایش خود، یکپارچه شور و انگیزانندگی بودهاند، پس از مدتی بدل به نهادی شدهاند ساکن و تنبل و بی روح و محافظهکار. حکومتی شدهاند در میانِ حکومتها و راه و رسمِ مبادله با آنها را آموختهاند و در عدادِ آنها درآمدهاند
[حالا این موضوع که "چرا اینطوری میشه؟" مربوط به حرفهای من نیست و میتونید جوابش رو در آراء گیدنز، هابز و فوکو درموردِ "ماهیت و اثرِ قدرت" پیدا کنید]
*مثلاً همونی که قبلاً گفتم: آنچه در انقلاب ایران شاهدش بودیم یک ائتلاف، مثلا میان گروههای سیاسی نبود، ابداً! چیزِ دیگری روی داد. پدیدهای همه مردم را در بر گرفت! [...] اما این نور خاموش خواهد شد، از حرکت باز خواهد ایستاد. در آن زمان دیگر فقط محاسبه های سیاسی باقی خواهد ماند. محاسبه هایی که هر کس پیوسته در سر داشته است. [ایران، روحِ یک جهانِ بدونِ روح، صص ۶۱ و ۶۲]
و:
البته جایی هم نگفتم که این روشنفکران دینی به «زوال عقل» دچار شدن و وقتی گفتم «روشنفکر نیستن» یا برخیشون «مرتجع» هستن، به این معنی نبود که از عقلِشون هیچ استفادهای نمیکنن.
بله، شما این رو نگفتید. فرمودید که کلاً دینداری بهزوالِ عقل منتج میشه. حالا مگر اینکه روشنفکرِ دینیِ غیرِدیندار داشته باشیم که بتونه از عقلش استفاده کنه.
__________________________________________
13) خیر! پلورالیست نیستم!
و در نهایت؛
از اونجایی که بحث «جامعهشناسی» پیش اومد و تعاریف هر شخصی از «روشنفکری» انتزاعیه و میتونه از بقیه متفاوت باشه، نحوۀ نام نهادن اون عزیزان دیگه برام اهمیتی نداره و شاید من هم از این به بعد برخی از اونها رو «فیلسوف» یا «روشنفکر» بنامم؛ چرا که فیلسوفان اسلامی و روشنفکران دینی با هم تفاوتهایی دارن.
متاسفم. من نمیتونم مثلِ شما _با نگاهِ پلورالیستی_ منکرِ فضیلتِ "تخصص" و "تبحر" بشم.به عبارتِ بهتر، بدونِ اینکه از مغالطهی توسل به شخص استفاده کنم، برای تعاریفِ "خودم، آلِ احمد و شریعتی" و همینطور، "شما، هودشتیان و عبدالکریمی" در قبالِ "فوکو، شیلز و مانهایم"، شانی قائل نیستم؛
میشل فوکو هم رویای روشنفکری رو در سر داشت که "ویران کنندهی باور و تعمیم است، کسی که در درماندگیها و محدودیتهای زمانِ حال، نقاطِ ضعف، خطوطِ قدرت، و فضاهای خالی را شناسایی و نشانه گذاری میکند؛ کسی که دائماً خود را تغییر میدهد، نه میداند دقیقاً به کجا خواهد رسید و نه اینکه فردا چگونه خواهد اندیشید؛ چرا که مراقبِ زمانِ حال است."
ماکس وبرِ روشنفکرها رو گروهی میدونه که به علتِ ویژگیهای خاصشون دسترسیِ خوبی به دستاوردهای معینی دارند و ارزشهای فرهنگی تلقی میشه و میتونند رهبریِ یک "جامعه فرهنگی" رو به عهده بگیرند.
+ شاید بگید که چرا اینها رو انتخاب کردی. خب، خواستم به هر سه مَهدِ جامعهشناسی توجه بشه. فوکو به عنوانِ نمایندهی سنتِ فکری فرانسه، مانهایم به عنوانِ نمایندهی سنتِ فکریِ آلمان و شیلز به عنوانِ نمایندهی سنتِ فکریِ ایالاتِ متحده.
++ در همون راستای مقولهی "تخصص"، میشه یه حرِفِ دیگهای هم زد. همونطور که خودتون به درستی اشاره کردید:
کاری ندارم با اینکه یه جامعهشناس در این مورد چه گفته؛ معمولاً وقتی از «اثبات» یک چیز صحبت میکنیم، وارد حوزۀ «فلسفه» میشیم که باید استدلالها رو بررسی کنیم.
بنده هم "کاری ندارم با اینکه یه فیلسوف* در این مورد چه گفته" و به قولی، عرصهای را برای متخصصینش باقی بگذارید.
*عبدالکریمی و هودشتیان. [دباغ مشمول قاعدهی مذکور نیست چرا که همونطور که گفتم، تعریفش بنمایهی جامعهشناختی داره]
+++ فقط از اونجایی که "یه عده تصور کردن" با تفسیر به رایِ نظرِ مانهایم، میتونند به نتیجهی دلخواه برسند، بد نیست قبل از پایانِ این بخش، صرفاً "یه نگاهی" هم به صفحهی ۳۳۸ کتابِ نظریههای کلاسیکِ جامعهشناسی [لینکِ خرید] بندازیم؛
[+ قسمتِ پررنگ! ]
مانهایم بر آن بود که نقشِ نخبگان یا روشناندیشان را در چارچوبِ "جامعه"ی مبتنی بر برنامهریزی تبیین کند. آیا حاملانِ فرهنگِ روشنفکری را باید اعضای جامعهی اشرافی نخبگان دانست یا اعضای تودهی مردم، با توجه به اینکه آنان به قدرت فردی متکیاند؟
مانهایم در [کتابِ] ایدئولوژی و اتوپیا توضیح میدهد که روشناندیشان یک طبقهی اجتماعی نیستند، به این معنی که منافعی مشترک ندارند و نمیتوانند گروهی مجزا تشکیل دهند. ایشان در واقع ایدئولوژیپرداز [ایدئولوگ] هستند. آنان یک "اجتماعِ بیطبقه" یا یک "قشرِ بینابینی" هستند و "برتر" از دیگران نیستند. اما قادر به انجام کارهاییاند که بیشتر اعضای سایر قشرهای اجتماعی قادر به انجام دادنِ آنها نیستند. تحصیلاتِ دانشگاهیشان آنان را در مواجه شدن با مسائلِ زمانه، از چشماندازهای گوناگون آماده کرده است، در حالی که بیشترِ مردم تنها از یک منظر با مسائل برخورد میکنند. [قبل از اینکه به سیاقِ دفعاتِ پیشین بقیهش رو نادیده بگیرید و برای پاسخدادن نقل قول کنید، توجه کنید که] مانهایم تاکید میکند که روشن اندیشان به طورِ بالقوه از این قابلیت برخوردارند که از چشماندازهای گوناگونی به موضوع یا پدیدهی اجتماعی مشخصی بنگرند، اما این بدان معنا نیست که همواره چنین میکنند.
__________________________________________
10) چشم در برابرِ چشم! دندان در عوضِ دندان!
یکی از "مضحک"ترین انتقاداتی که تا به حال به من شده، این بود که "چرا [در این تاپیک] مودبانه حرف نزدی".
بنده هم با شما همنظرم که:
اما حیرتآوره که "یه عده تصور کردن" که با تکیه بر فلسفه، میتونند به حریمِ یک علمِ تجربی [=جامعهشناسی] تجاوز کنند و بدونِ آگاهیِ درست از ابتداییترین مفهومِ این علم [=امرِ اجتماعی] تمامِ مسائل و مباحثش رو حل کنند. ضمنِ اینکه از موضعِ بالا بیان میکنند که "ما"ی دیندار به "زوالِ عقل" دچاریم. بعد اینکه من گفتم:
ترجیح میدم طرفِ مقابلم "یک مجموعهدان"ی مثلِ آقای حنیفی باشه که با ارجاعات از ادعاهای خودشون دفاع کنند و افکارِ من رو زیرِ سوال ببرند. نه کسانی که "کمی" از کنارِ متفکرینِ دینی رد شدند و نهایتاً "ورقخوانی" کردند و به هر چیزی که پسوندِ "دینی/مذهبی" داشت برچسبِ ارتجاعی، عقبمانده، واپسگرا و امثالِ اینها بزنند و فکر کنند که بقیه به "زوالِ عقل" دچار اند و فقط خودشون دارای استدلالهای منطقی!
بیادبانه تلقی میشه. حالا حرفِ من که توهینآمیز نبود، اما من با جدیت حقِ خودم میدونم که در برابرِ کسی که ناآگاهانه توهین میکنه، مانندِ خودش حرف بزنم و متاسفانه کلاً کسی نیستم که در این اوضاع، گونهی چپم رو هم جلو بیارم و "عبا"م رو هم تقدیمتون کنم.
تازه خیلی مودبانه هم نوشتم. امان از اجبارِ التزام به اخلاقِ گفتوگو، اون هم در چنین شرایطی!
__________________________________________
16) مرا هر آينه خاموش بودن اولیتر
این سومین و آخرین پستِ من در این تاپیک بود و حرفِ دیگهای ندارم. به طورِ خلاصه، در این سه پُست، بنده فقط سعی کردم بیان کنم که:
۱_ میخواستم بگم که شما [@voidpbz]، در اینجا [که البته طی ویرایشی حذفش کردید]
بر اساس استدلالهایی که تا به حال از روشنفکران و فیلسوفان اسلامی دیدم، به این نتیجه رسیدم که این عزیزان نه روشنفکرن و نه فیلسوف. چرا؟ چون استدلالهاشون سراسر مغلطه و سفسطهست
دچارِ "تعمیمِ شتابزده" شدید، اما از پیامتون متوجه شدم که "شتابزدگی" واژهی اشتباهی بوده و حرفتون ناشی از مقولهای هست که در بخشهای دوم، چهارم و علیالخصوص پنجم بیان کردم.
با شناختی که از شما داشتم، توقع داشتم که مثلِ من، که در حیطهی فلسفه چنین شرایطی داشتم:
شما هم در موضوعاتی که شرایطِ مشابهی دارید، چنین حرفی بزنید، که متاسفانه به نظر میرسه که انتظارِ اشتباهی بوده. اتفاقاً بنده میپذیرم که زوالِ عقل دارم چرا کهباید متوجه میشدم که کسی که از نمیتونه از سطحِ تحقیر و توهین، به عُمِق تئوریکِ تحلیل بره، لاجرم متصور میشه که در همهی حیطههای علومِ انسانی "استدلالِ منطقی" داره! [بدیهیه که خودِ من نه جامعهشناسم، نه عمیق شدم و الخ. ولی ادعایی هم نداشتم.]
+ حالا که با یُمنِ زمان، شناختِ کاملتری دارم، شما رو جزء معرکهگیرهایی میدونم که با کشیدنِ نقشِ مار، جماعتی رو دور خودشون گرد میارن و با دامن زدن به ابتذال در هر بحثی و تقلیلش به مرتبهای بسیار پایین، سعی میکنند تا از این طریق، بتونند "عالِمنمایی" کنند. خیر، این برچسب نیست. مصادیقِ دیگهای هم هست که "در صورتِ لزوم" مطرح خواهم کرد.
۲_ بدلیلِ "تغییرِ موقعیتِ امرِ دینی"، این تاپیک و تاپیکهای مشابه، "بی نتیجه" و "عبث"اند، اما دلیلی نداره که وجودشون رو کلاً رد کنیم. ولی با توجه به اینکه شرایط تغییر کرده، باید از عینکِ جامعهشناسی به هر امرِ اجتماعی و هر امرِ اجتماعیِ تامای، مِن جمله دین، نگاه کرد و اتفاقاً از همون زاویهست میشه نشون داد که "دقیقاً" چه کسانی به "زوال عقل" دچار شدهاند و یا مصداقِ این حرفِ شریعتیاند:
+ حقیقتش اشتیاقی به ادامهی این صحبتها ندارم، چرا که تکلیفِ بنده که مشخصه، به "زوالِ عقل دچارم" و شما هم که "دارای استدلالهای منطقی" هستید! و خب، میدونیم که:
[دانی نکند قبول هرگز
"دیوانه" حدیثِ "مردِ دانا"! - سعدی]
پس شما _"دیگریِ" آتئیست_ هم وقتتون رو با گفتوگو با یک گوسالهی متحجرِ مرتجع تلف نکنید. به هر حال ما "استدلالهای منطقیِ" شما در بابِ تخدیر کننده بودنِ دین [که همونطور که گفتم، به راحتی به حیطهی علوم اجتماعی دستدرازی میکنه] رو نمیفهمیم!
این پُست رو هم صرفاً به دلیلی احترامی که گذاشتید، نوشتم:
[البته "من ترجیح میدم" این "طاماتهایی که باهاشون مجلس بیاراستید" رو "احترام" تلقی کنم، وگرنه بیشتر یادآورِ فریادِ "منم خوندم!" بود و خب، این خبر رو هم میدم که باشه، فهمیدم که کمی خوندید]
و به نظرم دیگه وقتشه که چنین چیزی بنویسید :
البته که صراحت لهجه با گستاخی و بیادبی فرق دارن؛ ولی برخی افراد قادر به تشخیص مرز این دو نیستند متأسفانه. مثلاً بین افراد دچار اختلال شخصیت خودشیفته این گستاخی بولدتره. [امین: عه -__-] با این حال، من صحبتهام و حرفهام دربارهی دیدگاه شما رو گفتم و مخاطب میتونه از استدلالهای پستها و اطلاعاتشون بهتر استفاده کنه. موفق باشید. [امین: سلامت باشید! ]
+ پستتون رو با اجتماعِ نقیضین بودنِ روشنفکرِ دینی تموم کردید، بدونِ اینکه معنیش رو بدونید و حتی مایل باشید که بدونید. میخوام نقلِ قولی از صفحاتِ ۳۳۴ و ۳۳۵ کتابِ رازدانی، روشنفکری و دینداری [لینکِ خرید] بیارم که به جای اتکا به همون یک جمله از دکتر سروش، برای نقد حداقل "متن" داشته باشید؛ روشنفکرِ دینی به هیچوجه یک اصطلاحِ تناقضآمیز و به معنای دیندارِ بیدین نیست. روشنفکری دینی یعنی رازدانی با خبر از دنیای غیرِ دینی؛ یعنی دیندارِ عصر؛ یعنی آشنا با انواعِ روشنفکریهای غیرِ دینی و عالم به دینِ خود و عازم بر بازسازیِ معرفتِ دینی [رویکردِ انتقادی] و فهمِ آن در جغرافیای معرفتیِ نوشَوَنده بشر [زمانمحوری]و همت گمارنده بر ابداع و هدایت و روشنگری و مبارزهی فرهنگی و فکری[رویکردِ انتقادی] ، و دارندهی اعتقادِ تفصیلی به کارسازیِ دین در عصرِ حاضر و صاحب دغدغه در جمع خلوص و توانایی و تعبد و تعقل و زمین و آسمان. روشنفکر دینی، مهاجرِ محققِ دردمند و فکور و دلیرِ از تقلید رستهایست[رویکردِ انتقادی] که به آفات و بیماریهای جامعهی دینی _از آن نظر که دینیست_ حساس است و در پی علاجِ دلیرانه و طبیبانهی آنهاست. [رویکردِ انتقادی] روشنفکرِ دینی _علی الاصول_ یک احیاگر است که هم به جوانبِ مغفولِ دین میپردازد و آنها را از فراموششدگی بیرون میآورد[زمانمحوری] هم به نوفهمی همت میگمارد و هم به دفعِ آفاتِ علمی و شبهاتِ فکری میپردازد. [رویکردِ انتقادی]
+ موفق و سلامت باشید
آیا این پرسش ، جواب واضحی رو درون خودش نداره؟
اختراع یک وجود ماورایی به اسم خدا ، ناشی از ضعف های وجودی ماست
ما ناچاریم برای دردهای پوچی ، تنهایی، نیستی(مرگ) و آزادی ، یک وجود تخیلی بی ماهیت به اسم خدا رو ابداع کنیم که مرهم دردهای عمیق ما باشه.
تصور وجود یک خدای مراقب و همراه و هدایتگر چیزی جز یک تسکین برای نوع بشر نبوده
اینجاست که بعد قرنها نیچه میاد و میگه
خدا مرده است و ما خدا رو کشتیم
هر کسی میتونه بگه "تفکر من درسته"، همینجور هم هر کسی میتونه همه این اندیشههارو بررسی کنه و انتخاب خودشو بکنه یا اندیشهای جدید به وجود بیاره.
اینکه من میخوام بگم حرفت غلطه و حرف من درسته(کاری که دارم انجام میدم) مانع فکر کردن تو یا هر کس دیگه روی حرف من نمیشه.
نیت و قصد من از بحث کردن قرار نیست روی موافقت یا مخالفت کسی تاثیر بذاره، موافقت یا مخالفت بقیه وابسته به حرفیه که میزنم.
هیچکی توی این سبک تاپیک ها دنبال حقیقت نیست،بلکه میخواد بگه تفکر من درسته..چه نیازی هست به هم بخوایم تفکر همو غالب کنیم.
یکی اعتقادی به تصادف های مکرر نداره و میگه این سیستم پیچیده منظم آفریننده خلاق داره،نه جهانی که خودش همه ی سیستم ها رو به سمت بی نظمی سوق میده....
یکی میگه نه حاصل فلان بوده و فلان در یک مقطع خاص.
یکی تجربی دست یاری آفریننده ش رو در موقعیت های مختلف حس کرده ...
یکی حاصل انرژی های خودش و شانس میدونه.
....
یکی خوشش میاد گیاه خوار باشه یکی گوشتخوار،بهتره دست از این نوع هدایت کردن هم برداریم
خدا لزوما الله، یهوه یا اهورامزدا نیست
خدا همون خرد علمیه،همون قوانین فیزیکه، اگر با فلسفه آشنایی داشته باشید، هر چیزی در فلسفه ریشه ای داره، ریشه همه چیز بر میگرده به همون نیروی برتر یا خدا یا هر چیزی که اسمشو میذارید، یه دانشمند فیزیک میگفت: حتی اگر تمام معادلات فیزیک رو توی یک خط بنویسیم، باز هم یک چرا پشتش هست
در یک روایت از امام علی اومده که میگفتن انسان در هر چیز به دنبال خداشه، بنظرتون این با "کنجکاو بودن"انسان ارتباطی نداره؟اینکه ما شامپانزه های تکامل یافته چرا هر چی میبینیم دنبال ریشه اشیم؟
من شاید تا پارسال نظرم چیز دیگه ای بود و حتی به ارواح هم اعتقاد نداشتم فقط ماده ولی الان عمیقاً خدا رو قبول دارم و اینکه چطور نظرم عوض شد رو نمیدونم واقعا هیچ دلیل موجهی براش ندارم
این بحث ها خیلی برام جالبه حتما بعد از امتحانم از اول میخونمشون
ولی یک مصاحبه دیده بودم از یک روانشناس آلمانی اگه کسی متوجه شد که مفهوم این صحبت ها چیه لطفا بهم بگه
_ ایا به خدا باور داشتید؟
+اوه ، قطعا
_آیا الان هم به خدا باور دارید؟
+جواب دادن بهش سخته، من.. میدونم نیازی به اینکه باورش کنم ندارم.....میدونم....
Did you believed in God?
Oh yes
Do you now believe in God?
Difficult to awnser.. I know, i don't need to belive... I know...
خیلی گیج کننده شد نمیدونم منظورش اینه نیازی ندارم باور کنم، نمیدونم، نیازی ندارم ولی باور میکنم
گنگه برام
ایهاالناس اینجا بحث ها از نیچه و دکارت و امثالهم میاد ینی چی که من اعتقاد دارم چون حسش میکنم و فلان و بهمان؟ حسش میکنی حستو بذار در کوزه آبشو بخور بعد اگر سوادشو داری بیا اینجا استدلال بر پایه منطق بیار و اثبات یا ردش کن، هرچند من معتقدم هیچ اثباتی مبنی بر وجود خدا کامل نیست و نقض داره و هیچ توجیه منطقیای برای رد کردنش وجود نداره، اینجا باشه تا بعداز امتحانام یه وقت بذارم بیام دونه دونه برهان هایی که باهاش خدا رو اثبات یا رد میکنن بیارم و نقض هاشو بگم تا اگر کسی میدونست بیاد یکم راهنماییم کنه از این سردرگمی در بیام و یکم بیشتر از نظر اعتقادی منسجم باشم.
اگه ما درجهان هستی تفکر کنیم میفهمیم که ما همه یک پدیده ایم و برای موجود شدن نیاز به پدید آورنده داریم که وجودش از خودش باشه و پدیده نباشه (نمیدونم درس چندم دینی دوازدهم)
خب بریم سراغ استدلال وجود خدا یا همون علت هستی بخش . خب پدیده چیزیه که وجود نداشته و به وجود اومده و طبق برهان علیت هر معلولی علتی دارد پس یعنی هر پدیده علتی داره حالا یکسری فرضیه هارو اتئیست ها گسترش دادن مثل فرضیه دور و فرضیه ی تسلسل . فرضیه تسلسل میگه که پدیده ها تا انتها موجب به وجود امدن یکدیگر هستند که با توجه به برهان علیت رد میشه چرا که این فرضیه هم از ادامه و هم از گذشته اش بی نهایته و علتی نداره مثل بیگبنگ یا تکامل انسانی که به عنوان مثال هیدروژنی که میگین موجب بیگ بنگ شده خودش پدیده بوده پس اون علتش چیه؟ یا حالا تکامل که فکر میکنم به ارکی باکتری ها ارتباط پیدا میکنه که اون هم پدیده هست و نیاز به یک علت داره و بریم سراغ فرضیه دور که میگه مجموعه پدیده ها تا بی نهایت عامل به وجود امدن یکدیگر هستند مانند تناسخ و اینجور چیزا که این فرضیه هم رد میشه چرا که اون پدیده اولیه خودش از یک پدیده ای که پدیده اولیه به وجود اورده به وجود امده پس یعنی عملا پدیده اولیه وجود نداره مثل اینکه بگم مادر بزرگ یکی مادرش رو به دنیا اورده و مادرش هم خودش رو و طبق تناسخ و فرضیه دور اون فرد مادربزرگش رو به وجود اورده اون زمان مادربزرگش نیازمنده اون فرده برا به وجود امدن در صورتی که اون فردم نیازمند مادرشه که نیازمنده مادربزگشه که این باعث میشه اون مادر بزرگه اصلا وجود نداشته باشه پس با توجه به این که این فرضیه ها رد شدن میرسیم به یک علت هستی بخش که همون علت تمام پدیده هاست و خب این علت هستی بخش باید بی نیاز باشه که یک تفاوتی با پدیده ها داشته باشه که فرضیه های دور و تسلسل عملی نشن این بی نیاز بودن علت هستی بخش به نامحدود بودن و مطلق بودنشون ربط پیدا میکنه مطلق در هر چیزی (به جز شر چرا که شر از محدودیت میاد و شر مطلق یعنی محدودیت نا محدود که پارادوکسه ) و این بی نیاز بودن به بی نهایت بودن علت هستی بخش هم ارتباط پیدا میکنه که مفهوم بی نهایت علاوه بر اشاره داشتن به نامحدودی به یگانگی هم اشاره داره (مثلا شما یک دایره با ضلع 3 سانتی متر در نظر بگیرید و یک دایره دیگر با ضلع 3 متر هر دوی این ها بی نهایت ضلع دارند پس بی نهایت مساوی با بی نهایته پس بی نهایت یکی هستش) و اره دیگ فکر کنید و لذت ببرید