1)
هرکسی در نهایت یک سری بدیهیات اولیه رو صرفاً فرض گرفته و بر اساس همون فرضیات، گزارههای بعدی رو عنوان میکنه. در نتیجه «من میفهمم» بیمعناست. نحوۀ انتخاب بدیهیات و مهمتر از اون، شیوۀ استنتاج گزارههای بعدی از این بدیهیاته که باعث شکلگیری این بحثها شده. یکی دیدگاه خودِش رو در مورد شیوهای که بدیهیات انتخاب شدن یا برای ساخت گزارههای بعدی استفاده شدن میگه، یا برای مثال با اونها مخالفت میکنه؛ اما این دلیل نمیشه «پس اون فرد میفهمه و بقیه هیچ چیزی رو نمیفهمن».
بله، و احتمالاً متفقالقول باشیم که اگر _به قولِ شما_ "فرض کنیم" که یک نگاهِ تکساحتیِ حصرگرا وجود داشته باشه که "ما استدلالهای منطقی داریم اما علی رغمِ اون، طرفِ مقابل چشم بسته و دست در گوش مقاومت میکنند"، این نگاه چندان جذاب و قابلِ قبول نباشه:
باید از بحث وگانیسم خارج بشیم و فقط در مورد فلسفۀ دین اسلام و به طور کلیتر، تمامیِ ادیان صحبت کنیم تا شاید به این نتیجه برسیم که «دین افیون تودهها است» و بیشتر اوقات، باعث افراط و حتی زِوال عقل میشه. [با وجود تمام بحثها و استدلالهای منطقی در مورد تأثیر مخرب ادیان بر زندگی انسانها از زمان رنسانس تا کنون، بیش از شش میلیارد نفر در دنیا دیندار هستن [
منبع]
__________________________________________
2)
در تاریخ شوخیهای زیادی شده. مثلاً یه عده تصور کردن که با نقل قول از شریعتی و آل احمد و امثال اینها، میتونن تشخیص بدن کی روشنفکره و کی نیست یا کی عالِمه و کی نیست.
آره، اینم جالب بود
به ویژه اونجا که همینطوری بیدلیل به این نتیجه رسیدیم که از گفتههای "شریعتی و آل احمد و امثالِ اینها" به چیزی نمیرسیم
دلیل؟ علتش که مهم نیست، اینها یه مُشت متحجرِ عقبمونده اند ... مگه حرفشون ارزشی هم داره؟
مغالطه و اینها هم که هیچی
__________________________________________
3) درموردِ نقلِ قولی که از @علیرضا ح کرده بودید، سه تا موضوع هست:
۱_ اینکه آلِ احمد اصلاً فرصت نکرد که از "حکومتِ ایدهآل"ش بنویسه. چیزی نداریم که بتونیم ادعا/رد کنیم "جمهوریِ اسلامی" رو میخواست. درحالی که آلاحمد اسلامِ شیعه رو "عنصرِ تفکیکناپدیر"ی از هویتِ ایرانی میدونست و از همین جهت معتقد بود که تجدیدِ حیاتِ اسلامِ شیعه "واکسنِ" مناسبی برای "بیماریِ غربزدگی"ه و طبیعتاً روحانیت رو بهترین "پزشک"انی میدونست که میتونند این واکسن رو فراهم کنند. به طورِ کلی نهایتِ چیزی که آلِ احمد [ورای غربزدگی] گفت این بود و بعید به نظر میرسه آلِ احمد با حکومتی که روحانیون همهی ارکانِ اون رو در اختیار دارند سرِ سازگاری داشته باشه:
هر جا روحانیت و روشنفکرانِ زمان، با هم و دوش به دوشِ هم یا در پیِ هم میروند، در مبارزهی اجتماعی بُردی هست و پیشرفتی و قدمی به سوی تکامل و تحول. و هرجا که ایندو از درِ معارضه در آمدهاند و پشت به هم کردهاند یا تنهایی در مبارزه شرکت کردهاند، از نظرِ اجتماعی باخت هست و پسرفت و قدمی به سوی قهقرا [ص ۵۲ جلدِ دومِ "در خدمت و خیانتِ روشنفکران]
درموردِ شریعتی هم، اگر نگاهی به بخشِ "امت و امامتِ" کتابِ انسان میانداختید، میتونستید حکومتِ موردِ نظرِ شریعتی رو ببینید که از قضا، جز معدود متنهایی هست که منسجم و پیراستهست. و خب، تقلیلگرایانهترین و سطحیترین برداشت اینه که ولایتِ فقیه رو همون تزِ شریعتی بدونیم.
۲_ از نظرِ جامعهشناسی نگاهِ شریعتی و آلِ احمد زیر مجموعهی "بومیگرایی" [Nativism] طبقه بندی میشه. ویلیامز وکریسمن نوشته:
بومیگرایی را در گستردهترین معنا میتوان آموزهای دانست که خواستارِ بازآمدن، باز آوردن، یا ادامهی رسوم، باورها و ارزشهای فرهنگیِ بومیست [...]
بومیگرایی در باورهای عمیقی چون مقاومت در برابرِ فرهنگِ غیر، ارج نهادن به هویتِ اصیل و راستینِ خویش و آرزوی بازگشت به "سنتِ فرهنگیِ آلوده نشدهی بومی" ریشه دارد [...]
روشنفکرانِ جهان_وطنی و "فرهنگِ غرب آموخته"ی جهانِ سوم غالباً در برابرِ استدلالهای بومیگرایان به تقبیح و طعنه و یا سرزنش و مستهلک کردنِ اینان متوسل میشوند اما هیچیک از این استراتژیها در بیاعتبار کردنِ بومیگرایی چندان موثر نبوده است [...]
باید افزود برخلافِ کلیشههای رایج، بومیگرایی به معنای ناآگاهی از تجدد نیست، بلکه برعکس، باید آن را یک پدیدهی مدرن دانست زیرا پیامِ آن یعنی "خودت باش" که آدمی را به اصالت توجه میدهد، خود ساختهی عصرِ مدرن است.
در موردِ
این بخشش باید یه چیزی بگم. یه موضوعی که باعث میشه بخشِ زیادی از خداناباور ها _معمولاً بدونِ کمترین مطالعهای_ نسبت به "شریعتی و آلِ احمد و امثالِ اینها" موضع داشته باشند، اینه که اینها بر وجوهِ فرا_فردیِ دین تاکید داشتند و به تعبیرِ خودِ شریعتی، دین رو و مذهب رو "از خونه به خیابون" آوردند.
تا سال های شصت و هفتادِ میلادی مفاهیمی مثلِ "خروجِ دین"، "کسوفِ امرِ قدسی" و "افسونزدایی از جهان" بیانگر جایگاهِ دین در جهان بود و تئوریِ غالبِ سکولاریزاسیون بیان میکرد که مدرنیته دین رو اگر نه حذف، اما به حاشیه میرونه و همینطور "مرگِ خدا" حتمی و قطعی به نظر میرسید. اما طیِ کمتر از یک رُبعِ قرن، چرخش از پارادایمِ "زوالِ دین" به "بازگشت و بازترکیبِ امرِ دینی" آشکار بود. لوکمن از "دینِ ناپیدا" گفت، دینی که در همهی عرصههای جامعه حضوری ناپیدا داره و ژان بوبرو از "دینِ پخششده" حرف زد، دینی که در همهی بخشهای جامعه منتشر و منبسط شده.
تحولات در صحنهی بینالملل هم جالب بود. برای اولین بار در دنیای مسیحیت، یک پاپِ لهستانی انتخاب شد. الهیاتِ رهاییبخش در آمریکای لاتین، انقلابِ سیاسی به نامِ دین و تشکیلِ حکومتِ مذهبی در ایران و جنبشهای اسلامگرا در بسیاری از جوامعِ اسلامی به وجود اومدند، تکثیر شدند و از بنیادگراییِ اسلامی خبر میدادند. در یهودیت گرایشهای اولترا ارتدوکس فعال شدند و اوانژلیسم و پانتکوتیسم در زمینهی مسیحی گسترش پیدا کرد. این حضورِ مجددِ دین، ناشی از فعالیتِ شریعتیها و آلِ احمدهاست که طبیعتاً برای آتئیستها قابلِ تحمل نیست.
این بخش به این معنا بود که آراء و نظراتِ "شریعتی و آلاحمد و امثالِ اینها" [که بومیگرایی باشه] به تعبیرِ دورکیم "امرِ اجتماعی" [Social Fact] هست. دورکیم در "قواعد روش جامعهشناسی" معتقده که امرِ اجتماعی مثلِ هر امرِ طبیعی، بنا به تعریف خنثیست. امری مستقل از افرادِ عام، بیرونی، اجتنابناپذیر و تاریخی. مثلِ جاذبهی زمین، امرِ اجتماعی هم خودش رو به ما تحمیل میکنه و ما نمیتونیم اون رو نادیده بگیریم و از وزنِ حضورش فرار کنیم. خواه ناخواه، خوب یا بد، مفید یا مضر و ابلیس یا قدیس، حضور داره. حالا شما میخواید چهار تا فحش هم بهش بدید، بدید
۳_ الان که متاسفانه آقای حنیفی نیستند که ازشون استفاده کنیم [این جمله به هیچ وجه کنایه نیست] لذا من از شما میخوام که بهم نشون بدید، شریعتی، آل احمد و امثالِ اینها مرتجعاند.
__________________________________________
4) تقاضا میکنم قبل از نقلِقول کردن پستها رو بخونید تا حرفهای خودم رو به خودم نگید:
علم «وجود خدا» رو رد نمیکنه
نه تنها برای اثبات یا نقیض یک چیز لزوماً نمیشه از «روانشناسی» استفاده کرد؛ بلکه «جامعهشناسی» هم در این حوزه نقش اساسی نداره. کاری ندارم با اینکه یه جامعهشناس در این مورد چه گفته؛ معمولاً وقتی از «اثبات» یک چیز صحبت میکنیم، وارد حوزۀ «فلسفه» میشیم که باید استدلالها رو بررسی کنیم. بحث اینجا «اعتقاد به خدا» نیست! باور داشتن یا نداشتن به یک چیز، ربطی به اثبات یا نقیض اون نداره. [اینکه آیا چنین باوری میتونه فایده داشته باشه یا نه هم به «باور» مربوط میشه، نه «اثبات»]
پس تمام بحث سر اینه که خدا رو نمیشه به شکل عقلانی اثبات کرد؛ اما حالا به هر دلیلی، مردم میتونن بهِش باور داشته باشن یا نداشته باشن که بحثِش از «اثبات» جداست.
مثلاً برای همین دومی و سومی این حرفِ من بوده:
آقا تاپیک گیر کرده دیگه
البته تعجب میکنم که چرا بعد از هفتاد و اندی صفحه اینجوری شد، به نظرم باید همون ده صفحهی اول پرونده بسته میشد. آخه میدونید، حسابِ دو به علاوه دو نیست که مثلِ آب خوردن به نتیجه برسیم که
قرنهاست این موضوع مسئله فلاسفهست، بزرگترین اندیشمندان هم نتونستند به نتیجه برسند؛ بعد ما با این سطحِ معلومات میتونیم؟
به شخصه "دقیقاً" مثلِ این پست فکر میکنم:
فکر میکنم که از دیدِ فلسفی، بعضی از مباحث "جدلیالطرفین"اند. مثلِ جبر و اختیار، بسیط و مرکب بودنِ ماده، محدود و نامحدود بودنِ جهان و همین اثباتِ خدا. البته گفتند که:
اگر مغالطه نباشه، بله چشم
کانت گفته.
از طرفی، اخیراً بالاخره فرصت شد و یک کتابی رو خوندم به نامِ جامعهشناسیِ دین از ملکم همیلتون [لینکِ خرید] در ابتدای فصلِ دومِ کتاب [یعنی صفحهی ۴۳] یه تقسیمبندیِ خوب و قابلِ توجهی داره:
بهتر است که انواعِ تبیینِ دین را به دو نظریهی روانشناختی و جامعهشناختی تقسیم کنیم. ضمنِ آنکه نظریهی روانشناختی را نیز میتوان به دو نظریهی عقل گرایانه (Intettectualist theory) و عاطفهگرایانه (Emotionalist theory) بخش بندی کرد [
...]
نظریههای روانشناختی میگویند که دین امری فردیست و از سرچشمههای درونِ فرد بر میخیزد، حال آنکه نظریههای جامعهشناختی میگویند که دین به گروه و جامعه ارتباط دارد و دینداریِ فردی از سرچشمههای اجتماعی منشا میگیرد. نظریههای روانشناختی عقل گرایانه ریشهی دین را اساساً در خرد بشری میجویند، حال آنکه نظریههای عاطفهگرایانه ریشههای دین را در جنبهی عاطفی ماهیتِ بشری ردیابی میکنند.
در این حیطه،
از عقلگرایی که واضحه که چیزی در نمیاد:
[فلسفی خود را از اندیشه بکشت
گو بدو کو راست سوی گنج، پشت!
گو بدو چندان که افزون میدَوَد
از مرادِ دل جداتر میشود! - مولانا]
اون
عاطفهگرایی هم که قابلِ استناد نیست:
از طرفی، بنده که کلاً رابطهی خوبی با روانشناسی ندارم، چرا که با سی. رایت میلز متفقالقول هستم که
همهی مسائل ریشه و راهحلِ اجتماعی دارند.
لذا به نظرم نهایتِ کاری که برای این:
میتونیم بکنیم اینه که
این مقوله رو از حوزهی مباحثِ ذهنی و کلامی به حوزهی مباحثِ عینی و ملموس بیاریم. مثلاً اتخاذِ رویکردِ کارکردگرایانه. یعنی ببینیم این "اعتقاد به خدا" برای فرد و برای جامعه مفیده یا نه
1_
مسئلهی خدا قابلِ اثبات یا رد نیست.
2_
روانشناسی و جامعهشناسی نمیتونند در حیطهی اثبات یا ردِ خدا قدم بگذارند.
3_
باور با اثبات متفاوته.
به نظر می رسد تلاش برای " عملیاتی کردن " فهم بعد سوم ، عبث ، بی ثمر و ملال انگیز خواهد بود چرا که ساحت معنی ورای صورت سرکش پیرامونی است
اما می توان به جای " فهم عملیاتی " به " فهم مصداقی " رو آورد
ضمنِ اینکه باید توجه داشت که جامعهشناسی و روانشناسی، وقای در دو نقطهی مقابل قرار میگیرند به معنای "بررسیِ فردی" و "بررسیِ اجتماعی" بیان میشند.
هدفِ من هم این بوده که چون اثباتِ عقلانی امکان پذیر نیست و از طرفی، مسئلهی مهمی هست و ما نیاز داریم که "بررسی"ش کنیم، لذا باید هدف رو از طریقِ راهِ پر سعه صدرِ جامعهشناسیِ دین / علوم اجتماعیِ ادیان جستوجو کرد.
الان اصلاً متوجه نشدم که اصلاً چرا اینها رو دوباره گفتید.
__________________________________________
4)
گویا شما باور دارین که «اسلام به خودی خود هیچ بدیای نداره؛ هر بدیای هست از برداشت اشتباه ما نشأت گرفته»
نه خیر، من به این شکل فکر میکنم:
چکیدهی قضیهی اینه که آقای شایگان در این حوزه به درستی به مشکلی "درونی" اشاره کردند :
مشکل جهانِ اسلام در آتاویسمِ دست و پا گیرِ آن، عکس العملهای دفاعیِ آن، گرفتگیهای فکریِ آن و بیش از همه در این ادعایِ واهی نهفته است که برای تمامِ مسائلِ جهان پاسخهای حاضر و آمادهای دارد. ما باید مقداری فروتنی و مقداری درکِ نسبی بودنِ ارزشها را یاد بگیریم.
صص ۲۸ و ۲۹ کتابِ اسکیزوفرنیِ فرهنگی،
Shayegan A. (1997) Cultural Schizophrenia: Islamic Societies Confronting the West, N.Y. Syracuse Univ. Press
+ [ما در "درونِ" سینه هوائی نهفتهایم
بر باد اگر رَوَد دلِ ما زان هوا رَوَد ! - حافظ ]
__________________________________________
5)
شاید بهتر باشه به این سوال جواب بدیم که آیا ترکیب «روشنفکر دینی» واقعاً معنا داره؟
در موردِ این هم حرف میزنیم. اما من ازتون خواستم یه تعریفی از روشنفکر ارائه بدید و یک تعدادی تعریف هم برای سهولتِ کار، خودم نوشتم. شما اما، نه تنها اینکار رو نکردید، که با تکیه بر این اصل:
یه اصلی در جامعهشناسی داریم، به نامِ "حاشیهرانی و برجستهسازی" . به این شکل که شما اون بخشی از ماجرا که به دردتون میخوره رو برجسته میکنید و عامدانه بقیهش رو به حاشیه میرونید.
اون تعاریفی که صرفاً "به نظرتون" با مفهومِ روشنفکرِ دینی تضاد داشت رو برجسته کردید و بقیه [که از قضا کاملاً با ماهیتِ روشنفکرِ دینی هم راستاست] رو به حاشیه روندید و همینطور، تنها جایی که مختصاتِ رفتاریِ روشنفکر رو مشخص کردید این بوده:
روشنفکر کسی هست که باورهای خرافی و سنتی غیر منطقی رو از جامعه کم کنه؛
که فعلاً باشه، تا جلوتر ازش استفاده کنیم.
__________________________________________
6)
دکتر سروش، روشنفکر رو کسی میدونه که فاصلۀ بین سنت و مدرنیته رو پر میکنه.
اگر درستیِ استدلالِ شما رو بپذیریم، به این میرسیم که "سروش مطابق با تعریفِ خودش، روشنفکر نیست". اما جه با تعریفِ شما:
روشنفکر کسی هست که باورهای خرافی و سنتی غیر منطقی رو از جامعه کم کنه؛
و چه تعریفهای دیگه:
A) از قدیمیترینها؛ سقراط و افلاطون روشنفکر رو "وجدانِ خردهگیرِ جامعه" میدونستند.
B) رورتی در چنین مفهومی ارائه داده: "نیاز به جستوجوی حقیقت" و "تمایز قائل شدن بینِ دانایی و باور" در گروِ وجودِ گروهیست که با چشمانِ یک فردِ بیگانه به مسائل بنگرند.
C) ماکس وبرِ روشنفکرها رو گروهی میدونه که به علتِ ویژگیهای خاصشون دسترسیِ خوبی به دستاوردهای معینی دارند و ارزشهای فرهنگی تلقی میشه و میتونند رهبریِ یک "جامعه فرهنگی" رو به عهده بگیرند.
D) کارل مانهایم هم روشنفکران رو "یک قشرِ بی طبقه" و از نظرِ اجتماعی "ناوابسته" میدونست که ادعایِ سرپرستیِ فرهنگی را دارند.
E) ادوارد شیلز روشنفکران رو گروهی میدونست که به "ارزشهای نهایی" میپردازند و در "جهانی بیقیدتر" زندگی میکنند.
F) الوین گولدنر روشنفکرها رو یک "جماعتِ گفتاری" میدونه که گفتمانِ انتقادی رو رواج میدند.
G) جولین بندا "خیانتِ روشنفکران" روشنفکرها رو دستهی کوچکی از فیلسوف_شاهان (Philosopher-kings) معرفی میکنه که با استعداد و امتیازهای اخلاقیِ برتر، وجدانِ بشریت به شمار میروند.
H) میشل فوکو هم رویای روشنفکری رو در سر داشت که "ویران کنندهی باور و تعمیم است، کسی که در درماندگیها و محدودیتهای زمانِ حال، نقاطِ ضعف، خطوطِ قدرت، و فضاهای خالی را شناسایی و نشانه گذاری میکند؛ کسی که دائماً خود را تغییر میدهد، نه میداند دقیقاً به کجا خواهد رسید و نه اینکه فردا چگونه خواهد اندیشید؛ چرا که مراقبِ زمانِ حال است."
I) و در نهایت ادوارد سعید روشنفکرها رو اینطور تعریف میکنه: فردی با یک قوهی ذهنیست که برای فهماندن، مجسم کردن و تبیینِ یک پیام، یک نظریه، یک رویه، فلسفه یا اندیشه _ هم به همگان و هم برای همگان _ آماده شده است (ص ۴۹ کتابِ نقشِ روشنفکر)
سروش روشنفکر محسوب میشه چرا که دقیقاً با "قبض و بسطِ تئوریکِ شریعت" در جهتِ کنار زدنِ خرافات و باورهای سنتی از دین گام برداشته.
از طرفی، دقیقاً از چشمانِ یک غیرِ مسلمان به دین نگاه میکنه [مثلِ حرفش راجع به همجنسگرایی] از طرفی دقیقاً رهبرِ روشنفکر/نواندیشانِ دینی محسوب میشه که "نگاهِ انتقادی به دینِ سنتی" دارند. دقیقاً "ناوابسته"ست و بی توجه به قیودِ سنتیِ دینی از "فهم های جدید" صحبت میکنه. درموردِ ویران کردنِ باورها هم که آفتاب آمد دلیلِ آفتاب! اصلاً این "دائماً خود را تغییر میدهد" توجه به "زمانمحور" بودن داره که پایهی روشنفکریِ دینیه. تعریفِ سعید هم که انگار داشته خودِ سروش رو مجسم میکرده.
__________________________________________
7)
حالا برداشت سروش هم «رویای رسولانه» و اصطلاحاً همون «اسلام ناب محمدی» هست
اتفاقاً این هم جز طنز های خوبه. ولی کاش وقتی دارید میگردید، با دقت بگردید. چرا که نه تنها "رویای رسولانه"ی سروش سنخیتی با "اسلامِ نابِ محمدیِ" آقای خمینی نداره، که مطابقِ همون چارجوبِ آقای خمینی، فهمِ سروش از اسلام زیرمجموعهی "اسلامِ آمریکایی" قرار میگیره
ضمنِ اینکه خودِ سروش در یکی از سخنرانیهایی که داشت، صراحتاً این تقسیمبندیِ آقای خمینی رو زیرِ سوال برد.
__________________________________________
8) ما الان داریم روی موضوعی حرف میزنیم، که اصلاً نمیدونیم چیه
درموردِ "روشنفکریِ دینی" من با سروشِ دباغ موافقم. دباغ روشنفکر/نواندیشِ دینی رو کسی میدونه که "
با به کار بستن روشهایی چون پدیدارشناسی تاریخی و عطف نظر کردن به مختصات اقلیمی- معیشتی- فرهنگی- معرفتیِ شبه جزیرهٔ عربستانِ چهارده قرن پیش، زمینه و زمانهٔ پیداییِ متن مقدس و سنت دینی را دریابند و قصهٔ گیسویی را که در دل آن شب سروده شده، بفهمند."
اول اینکه مطابقِ این تعریف، از "بازی با کلماتِ" روشنفکر/نواندیش/مصلحِ دینی رها میشیم چرا که مرادِ دباغ، کسی هست که با "فهم های نو" در جهتِ "اصلاحِ" دین باشه اون هم درست در زمانی که با "گفتمانِ انتقادی" میتونه "ویرانکنندهی باور و تعمیم" های قدیمی باشه و در "زمانِ حال" ممکنه به یک فهمِ جدید برسه. از طرفی "در جهانی بیقید"تر از فهمهای سنتی زندگی میکنه.
چرا با این موافقم؟ چرا که _بر خلافِ تعریفِ سروش_ بخشِ وسیعتری از متفکرینِ اسلامی رو شامل میشه و همینطور، "
پشتوانهی علمی" داره و به اصلِ جامعهشناختیِ "سنجشِ وقایع با ظرفِ مکانی و زمانیِ آنها" [از ژان برک] تکیه میکنه.
__________________________________________
9) اینکه "روشنفکری" بنا به تعریف، انتقادیه، هیچ ارتباطی به
این موضوع نداره:
روشنفکر کسی هست که بتونه آزادانه، هر جهانبینی و هر ایدئولوژیای رو نقد کنه و خودِش رو متعهد به یک ایدئولوژی خاص ندونه.
به عبارتِ دیگه، جمله اول درسته، اما با درست در نظر گرفتنِ
جملهی دوم، دیگه فوکو روشنفکر نیست، دیگه آلتوسر روشنفکر نیست، دیگه دریدا روشنفکر نیست، دیگه سارتر روشنفکر نیست، دیگه چامسکی روشنفکر نیست، دیگه لنین روشنفکر نیست، دیگه آدرنو روشنفکر نیست و خیلیهای دیگه هم.
با این اوصاف، تعریف که نکردید، ولی میشه بهم روشنفکر نشون بدید؟
__________________________________________
10)
فرق روشنفکر با - فیلسوف اسلامی یا مسلمان سنتگرا -، در اینه که سعی میکنه از حوزۀ «نقل» و «تقلید» کمتر استفاده کنه و «عقل» رو جایگزین اونها کنه. اما مشکل اینه که «نقل» و «تقلید» [مثل برخی «احادیث»، برخی «روایات»، مهمتر از همه «قرآن» و شاید موارد مشابه] کامل حذف نمیشن.
یک روشنفکر اسلامی، در بدیهیات چه چیزهایی رو فرض میگیره؟ مگر اصول دین و مبانی اسلام نیست؟
وای
با این پیشفرضها روشنفکرانِ دینی رو نقد کردید و میکنید؟
ولی خیلی عجیبه! دوباره میپرسم، کی رو بهتون نشون دادند که این روشنفکرِ دینیه و شما هم خوندید؟
البته تعجبم بیجا بود چرا که:
وقتی با مبانی اولیهی اعتقادات یک عده «نواندیش» [دینی/اسلامی] موافقت ندارم، چجوری انتظار دارین که از همهشون آثاری رو خونده باشم!؟
+ البته، نه اینکه «هیچ»ی نخونده باشم؛ کمی خوندم.
به هر حال؛
برای نقلِ قولِ اول: روشنفکرِ دینی در دو جهت موردِ حمله قرار میگیره. اول از طرفِ خودِ دیندارها که شما بدعت میذارید و "منکرِ اصول دین" شدید و مرتد اید و اینا. در این "بحثهای دروندینی" ابزارِ روشنفکرِ دینی هم کاملاً دروندینیه. قرآن، حدیث، کتبِ فقهای پیشین، آراء عرفا و شعرا و امثالهم. مثلاً سروش در "حکمت و معیشت" در یک گفتمانِ درون دینی قرار گرفته و با استناد به همینها، درموردِ توکل و جهاد و ... حرف زده.
گروهِ دوم اما، اصلاً دیندار نیستند. در این شرایط روشنفکرِ دینی یک گفتمانِ وارونه شکل میده:
گفتمانِ وارونه به معنی به عاریه گرفتنِ سلاحِ گفتمانِ اصلی برای مقابله با آن است. فوکو از گفتمانِ وارونه به عنوانِ روشی برای مقاومت یاد میکرد. او راجع به همجنسگرایی نوشته بود:
باید به نمایندگی از جانبِ خویش شروع به سخن گفتن کرد و درخواست کرد که " طبیعی بودنِ " چنین واقعیتی تصدیق شود. این کار باید با همان واژگان و مقولاتی انجام شود که بر اساسِ آنها همجنسگرایی گونهای بیماری شناخته شده بود.
به عبارتِ دیگه، روشنفکرانِ دینی دیگه از زبانِ کنفوسیوس و بودا و محمد حرف نمیزنند بلکه مواضع و جهتگیری های اونها با "فراخوانِ روسو به عدالتِ اجتماعی" ، "تحلیلِ مارکس از مبارزهی طبقاتی" ، انتقادِ هایدگر از فناوری" و "بانگِ سارتد به روشنفکرِ متعهد بودن" هماهنگ شده.
+ شریعتی نمونهی خیلی دمِدستی اما خوبی برای این ماجراست.
برای نقلِ قولِ دوم: خیر؛ مثلاً همین الان از شریعتی گفتیم. کسی که آشناییِ خیلی خیلی کمی هم با شریعتی داشته باشه میدونه که اندیشهی اجتماعیِ شریعتی با اصولِ سنت جامعهشناختی قرن نوزدهم _منطبق با افکارِ هگل و مارکس_ همخوانی داشت و در مکتبِ ایدهآلیستی و تاریخباورانهی هگل نقاطِ مثبتی دید. با اینهمه شریعتی، عمل [Praxis] رو به عنوانِ شناختشناسی و همینطور "از خود بیگانگی"، از مارکس وام گرفت. از طرفی روشِ شناختی و شناختشناسانهی شریعتی به متفکرانِ معاصرِ فرانسوی نزدیکتر بود. به هر حال شریعتی دانشجوی علوم انسانی و اجتماعی بود نه فلسفه و الهیات. اصلاً من از شریعتی میخوام که از خودشون دفاع کنه:
بزرگترین درسی که به عنوانِ یک معلم میتوانم به شاگردانم بدهم [...]
این است که برای شناختنِ دین باید همان راهی را پیمود که دانشمندانِ غیرِمذهبی و حتی ضدِمذهبی پیمودهاند. من این راه را میپیمایم و به همان زبانی سخن میگویم که به نامِ علم، جامعهشناسی، اقتصاد، فلسفهی تاریخ، و مردمشناسی دین را محکوم میسازد یا ریشههای متافیزیکیِ آن را انکار میکند. من این زبان را برای بررسیِ مسائلِ علمی و انسانی بهترین میدانم و همان زبانی را به کار میگیرم که اروپا پس از قرونِ هجدهم و نوزدهم برای مسائلِ انسانی خود به کار گرفت. (صص ۵۳_۵۲ از م.آ۲۵)
__________________________________________
11)
طبق چندتا از همین تعاریفی که خودِتون آوردین، روشنفکر دینی بیمعنا میشه. چرا؟ چون «ناوابسته» نیست؛ چون در جهانی «بیقید» زندگی نمیکنه. کسی که جوهر اندیشههاش بر اساس دین باشه، هر چقدر هم که سعی کنه این پایهها رو عقلانیتر جلوه بده، باعث نمیشه که «اصول» و «بدیهیات» اون جهانبینی دینی تغییر کنن
خب، در این مورد، بهتره از فوکو شروع میکنیم. آخه این رو کلاً اشتباه متوجه شدید، چون مرادش از "حال" اصلاً "توجه به پیشرفتهای علمیِ روز" نیست
هدفش چیه؟ خب، فوکو طیِ انقلابِ ۵۷ دوبار به ایران اومد و حاصلِ این حضور، مقالات و مصاحبههای گوناگونی در بابِ تعریف و تمجید های بیسابقه و گسترده از "یک انقلابِ دینی" و همینطور تئوریِ "متحجرینی مثلِ شریعتی و آل احمد" یعنی "معنویتِ سیاسی" بود. که از قضا انتقاد های سنگینِ متفکرینِ فرانسوی رو به همراه داشت. در اون زمان که فوکو کوتاه نیومد، اما با گذشتِ زمانِ اندکی [بعد از اعدام های ۵۸ و سرکوب های ۶۰ و ۶۲] آراء ش نسبت به انقلابِ ۵۷ تعدیل شد. در اون زمان، "انقلابِ دینی" موردِ تاییدِ فوکو بود اما در "زمانِ حال" به تماشای عملکردِ جمهوریِ اسلامی نشست و ازش فاصله گرفت. حالا تعریفش رو با توجه به این بررسی کنید :)
D) کارل مانهایم هم روشنفکران رو "یک قشرِ بی طبقه" و از نظرِ اجتماعی "ناوابسته" میدونست که ادعایِ سرپرستیِ فرهنگی را دارند
ضمنِ اینکه قبل از واژهی "ناوابستگی" یک عبارتِ "از نظرِ اجتماعی" وجود داشت که اگر اون رو نادیده نمیگرفتید، میدیدید که ارتباطی با "ناوابستگیِ فکری" نداره و اصلاً "وابستگیِ فکری به یک مکتب" دلیلی برای "روشنفکر نبودن" نیست:
با درست در نظر گرفتنِ جملهی دوم، دیگه فوکو روشنفکر نیست، دیگه آلتوسر روشنفکر نیست، دیگه دریدا روشنفکر نیست، دیگه سارتر روشنفکر نیست، دیگه چامسکی روشنفکر نیست، دیگه لنین روشنفکر نیست، دیگه آدرنو روشنفکر نیست و خیلیهای دیگه هم.
+ تمامِ اینها درموردِ "شریعتی و آل احمد و امثالِ اینها" هم وجود داره:
سروش روشنفکر محسوب میشه چرا که دقیقاً با "قبض و بسطِ تئوریکِ شریعت" در جهتِ کنار زدنِ خرافات و باورهای سنتی از دین گام برداشته.
از طرفی، دقیقاً از چشمانِ یک غیرِ مسلمان به دین نگاه میکنه [مثلِ حرفش راجع به همجنسگرایی] از طرفی دقیقاً رهبرِ روشنفکر/نواندیشانِ دینی محسوب میشه که "نگاهِ انتقادی به دینِ سنتی" دارند. دقیقاً "ناوابسته"ست و بی توجه به قیودِ سنتیِ دینی از "فهم های جدید" صحبت میکنه. درموردِ ویران کردنِ باورها هم که آفتاب آمد دلیلِ آفتاب! اصلاً این "دائماً خود را تغییر میدهد" توجه به "زمانمحور" بودن داره که پایهی روشنفکریِ دینیه. تعریفِ سعید هم که انگار داشته خودِ سروش رو مجسم میکرده.
__________________________________________
12)
ولی «روشنفکریِ دینی» نه؛ فقط داره سعی میکنه «سنت» رو مدرنتر جلوه بده. اگر این افراد رو «روشنفکر» میدونین، پس باید شخصی مثل خمینی رو هم روشنفکر بدونین؛ چون تفسیر و قرائتی جدید از اسلام [به اسم «ولایت فقیه»] بنا کرد.
الان دارید میگید از نظرِ من چون آقای خمینی یک فهم و یک قرائتِ جدید ارائه داده، باید روشنفکر بدونمش. من چند بار پستم رو خوندم. کجا چنین تعریفی از روشنفکر ارائه دادم؟
ضمنِ اینکه ناگفته نمونه که من این قضیهی فهمهای متفاوت رو درست میدونم و به اندازهی کافی در اینجا راجع بهش حرف زدم:
به نظرم اصلا اسم تاپیک اشتباهه .
اسلام مطابق با زمان معنی نداره . چرا که دین ثابته . اما این " فهمِ دین " یا " معرفتِ دینی " هست که متغیره . یعنی در حالی قرآن و سنت هستند که ثابت اند اما معرفت دینی جز حوزه بزرگتری به اسم معرفت انسانیه که طبیعتا در اون همیشه بده و بستون فکری هست .
یعنی در حالی که شریعت ثابته ، فهم شریعت اینجوری نیست . در حالی که شریعت یک سنته ، فهم شریعت همواره امروزین میشه .
خلاصه این که " دین " و " فهم دین " دو امر اند .
چرا ؟
به نظرم فقه به عنوان یه علم انسانی ( مجموعه علوم انسانی و علوم طبیعی ) [ علم انسانی در این جا در مقابل علم الهی ] ، تاویل و تفسیر پذیر و نظری هست . از اون جایی که نظریه ها در علم انسانی ( مثل فیزیک ) ناکامل و متغیره ، فقه هم باید به همین صورت باشه .
از طرفی ، حوزه " تفسیر " به هیچ وجه علم دقیقی نیست . در واقع توی دوگانه علوم طبیعی و علوم انسانی ، بیشتر شبیه علوم انسانیه تا علوم طبیعی .
یعنی ما یک نظریه ( فتوا ) نداریم که به مرور زمان تغییر کنه . چرا که ما تفسیر های متفاوتی از عبارات یکسان داریم که طبیعتا ناشی از فهم های متفاوتی توسط افراد متفاوتی هست .
همه ی این افراد " عالِم دین " اند اما نباید تصور بشه که همه ی شخصیت و افکار یک " عالم دین " دینی هست .
" عالم دین " یه مقدار درس دین خونده اما تمام افکار و تمام " فهم " هاش لزوما دینی نیست . " عالم دین " فقط یک وصف ش " عالم دین بودن " هست . بالاخره اون هم به یه کشور و یه فرهنگ و جامعه خاصی تعلق داره ، تو یه جغرافیای خاصی زندگی میکنه و توی یه دوره خاص تاریخی به سر می بره که همه این ها در بینش فرد موثر هستند .
پس به نظر من " فهم دین " عصری هست . یعنی " یک نوع فهم " وجود نداره . این موضوع موضوعی جاریه . یعنی توی یه دوره به یه " فهم " ی می رسیم و در دوره دیگه به " فهم " دیگه و اینها همه " فهم " های دین اند و البته ! لزوما درست نیستند ...
به عبارتِ بهتر، روشنفکرِ دینی قراره "پدیدههای دینی" رو بفهمه. [مارسل موس در "پیشکش":
درواقع یک چیز، یک جوهری که دین نام داشته باشد وجود ندارد، فقط پدیدههای دینی وجود دارند. پدیدههایی که کم و بیش در نظامهایی که ادیان نامیده میشوند ترکیب شده و در گروه های انسانی و زمان های معین، وجودی تاریخی و تعریف شده دارند.]
__________________________________________
13)
وقتی با مبانی اولیهی اعتقادات یک عده «نواندیش» [دینی/اسلامی] موافقت ندارم، چجوری انتظار دارین که از همهشون آثاری رو خونده باشم!؟
+ البته، نه اینکه «هیچ»ی نخونده باشم؛ کمی خوندم.
اینطور که متوجه شدم، شما در ۱۷ سالگی (؟) به یک عقیدهای رسیدید، در حالی که در نقدِ عقیدهتون "کمی خوندید" و مایل هم نیستید که بیشتر بخونید.
الان متوجه شدم این "ما استدلالِ منطقی داریم" از کجا میاد. خیلی هم عالی.
برای مثال از مطهری «فسلفۀ اخلاق» رو خوندم؛ نحوۀ وارد کردن نقدهاش بر راسل و غایتگرایی، چیزی جز «بیان بیاعتمادی»، «مغالطۀ توسل به شخص» و در آخر، پیچوندنِ مفاهیم نبوده .---.
کاملاً موافقم. مطهری کلاً دورِ خودش میچرخه و هر از گاهی بانگ برمیاره که حل شد! علیالخصوص کتابهای فلسفیش مِن جمله "فلسفه" اخلاق.
__________________________________________
14)
اتفاقاً قبلتر بحثهای خوبی شکل گرفته،
من اونها رو ندیده بودم، خیلی ممنونم :)
__________________________________________
15)
هیچی دیگه؛ احتمالاً شما همه رو میشناسین. پس اینکه من چی میخونم و چی نمیخونم دیگه اهمیتی نداره =)
همه که مثل جناب عالی نیستن تا آثار همهی روشنفکرها رو بخونن
من نمیخواستم قضیه شخصی بشه و صرفاً کافی بود که پاسخِ من رو میدادید. اما حالا که گفتید؛
۱_ من هیچ ادعایی نکردم که همهی آثارِ این بزرگان رو خوندم اما برای اونها برچسبی مثلِ خوب/بد، متجدد/مرتجع، و ... هم به کار نبردم چرا که کلاً دانشم کمه.
۲_ مطابقِ ادبیاتِ خودتون، "همه که مثلِ جنابعالی نیستن" که همینطوری از دور یه حکمِ کلی صادر کنند.
از طرفی، منم:
چرا که ترجیح میدم طرفِ مقابلم "یک مجموعهدان"ی مثلِ آقای حنیفی باشه که با ارجاعات از ادعاهای خودشون دفاع کنند و افکارِ من رو زیرِ سوال ببرند. نه کسانی که "کمی" از کنارِ متفکرینِ دینی رد شدند و نهایتاً "ورقخوانی" کردند و به هر چیزی که پسوندِ "دینی/مذهبی" داشت برچسبِ ارتجاعی، عقبمانده، واپسگرا و امثالِ اینها بزنند و فکر کنند که بقیه به "زوالِ عقل" دچار اند و فقط خودشون دارای استدلالهای منطقی!
+ راستی، انگار یک بیت شعر به کار بردید.
[خانه از پایبست ویران است / خواجه در بند نقش ایوان است]
اینبار نوبت منه:
[شرحِ مجموعهی گل مرغِ سحر داند و بس
نه هر آنکو ورقی خواند معانی دانست! - حافظ]