مرضیه
کاربر حرفهای

- ارسالها
- 294
- امتیاز
- 30
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان قم
آبی خاکستری سیاه
د ر شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی تو ام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جان فرسا
زائر ظلمت گیسوی تو ام
گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطر آلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
.
.
.
.
.
.
.وای باران باران
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست
.
.
.
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر در صبحدمان داس به دست
خر من خواب مرا می چیند
.
.
.
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود .
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و در این راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم .
.
.
.
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسک های
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شت جشن عروسی عروسک هایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو رامی خواند
.
.
.
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خرو شان حیات
آب این رود به سر چشمه نیم گردد باز
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
.
.
.
گل به گل سنگ به سنگ این دشت
یا د گاران تو اند
رفته ای و اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام درو دشت
سوکواران تواند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته این اینک اما آیا
باز می گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد .
.
.
.
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آن چه را می بخشی
.
.
.
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی اما
خواب نوشین کبوتر هارا در لانه می آشفت .
قصه ی بی سرو سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت
چه تهیدستی مرد
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه میبینم ، میبینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
.
.
.
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبرمرگ مرا با تو چه کس می گوید
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی میدیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که عجیب! عاقبت مرد؟
افسوس!
کاشکی می دیدم
من به خودمی گویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟
این شعر از حمید مصدق
حوصله نداشتم همش رو بنویسم و به همین دلیل خودم گزینشی عمل کردم و اگه پیداش کردین حتماً همش رو بخونید چون خیلی قشنگه .
د ر شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی تو ام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جان فرسا
زائر ظلمت گیسوی تو ام
گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطر آلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
.
.
.
.
.
.
.وای باران باران
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست
.
.
.
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر در صبحدمان داس به دست
خر من خواب مرا می چیند
.
.
.
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود .
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و در این راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم .
.
.
.
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسک های
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شت جشن عروسی عروسک هایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو رامی خواند
.
.
.
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خرو شان حیات
آب این رود به سر چشمه نیم گردد باز
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
.
.
.
گل به گل سنگ به سنگ این دشت
یا د گاران تو اند
رفته ای و اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام درو دشت
سوکواران تواند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته این اینک اما آیا
باز می گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد .
.
.
.
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آن چه را می بخشی
.
.
.
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی اما
خواب نوشین کبوتر هارا در لانه می آشفت .
قصه ی بی سرو سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت
چه تهیدستی مرد
ابر باور می کرد
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه میبینم ، میبینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
.
.
.
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبرمرگ مرا با تو چه کس می گوید
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی میدیدم
شانه بالا زدنت را بی قید
و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که عجیب! عاقبت مرد؟
افسوس!
کاشکی می دیدم
من به خودمی گویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟
این شعر از حمید مصدق
حوصله نداشتم همش رو بنویسم و به همین دلیل خودم گزینشی عمل کردم و اگه پیداش کردین حتماً همش رو بخونید چون خیلی قشنگه .