فاضل نظری

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع محمد
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : فاضل نظری

چنان که از قفس هم دو یا کریم به هم

از آن دو پنجره ما خیره می شدیم به هم



به هم شبیه ، به هم مبتلا ، به هم محتاج

چنان دو نیمه سیبی که هر دو نیم به هم



من و توایم دو پژمرده گل میان کتاب

من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم



شبیه یکدگریم و چقدر دلگیر است

شبیه بودن گل های بی شمیم به هم



من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم

من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم



بیا شویم چو خاکستری رها در باد

من و تو را برساند مگر نسیم به هم...

« گریه های امپراتور »
 
پاسخ : فاضل نظری

شاخه گلی براي مزار
از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن هاي زمستانی ات کنند
» ابرهاي تار » تو را « صبح » پوشانده اند
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
اي گل گمان مکن به شب جشن می روي
شاید به خاك مرده اي ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه اي بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه اي ست که قربانی ات کنند
 
پاسخ : فاضل نظری

تعابیر و تشبیه های شعراش واقعا قشنگه
هربار که میخونی واست تازگی داره مخصوصا :
به نسیمی همه راه به هم میریزدش که فوق العادس کلا شعراش خیلی قشنگه
دمش گرم ;D
یه چی دیگه حالا لینک دانلود کتاباشو میذارید حداقل اگه خوشتون اومد برید کتابشو بخرید بنده خدا کتاب منتشر کرده که کتابشو بخریم نه اینکه بریم لینک دانلودشو پیدا کنیم :-w
( داماد خان مسعودی باشما ام هااااااااااااااااا ;) )
اینم 3 تا از شعراش:

حاصل عقل
به نسیمی همة راه به هم می‌ریزد کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد
سنگ در برکه می‌اندازم و می‌‌پندارم با همین سنگ زدن، ماه به هم می‌ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است عشق یک لحظه کوتاه به هم می‌ریزد
آه، یک روز همین آه تو را می‌گیرد گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد

خدا حافظی
به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

آینه
گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست دل بــــــکن!آینه این قدر تماشایی نیست
حاصل خــــــــیره در آیینه شــــــدن ها آیا دو برابر شدن غصـــــــــه تنهایی نیست؟!
بی سبب تا لب دریا مکشان قایـــــــق را قایقت را بشکن!روح تو دریــــــــایی نیست
آه در آینه تنها کـــــــــــــدرت خواهد کرد آه!دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست حال وقتی به لــــب پنجره می آیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری گفت:هــر خواستنی عین تـــوانایی نیست
:x :x :x
 
پاسخ : فاضل نظری

هر گاه یک نگاه به بیگانه می کنی

خون مرا دوباره به پیمانه می کنی



ای آنکه دست بر سر من می کشی ! بگو

فردا دوباره موی که را شانه می کنی ؟



گفتی به من نصیحت دیوانه گان مکن

باشد ، ولی نصیحت دیوانه می کنی



ای عشق سنگدل که به آیینه سر زدی

در سینه ی شکسته دلان خانه می کنی ؟



بر تن چگونه پیله ببافم که عاقبت

چون رنگ رخنه در پر پروانه می کنی



عشق است و گفته اند که یک قصه بیش نیست

این قصه را به مرگ خود افسانه می کنی
 
پاسخ : فاضل نظری

قفس باز

ای زندگی بردار دست از امتحانم
چیزی نه می دانم که می خواهم بدانم

دلسنگ یا دلتنگ!چون کوهی زمین گیر
از آسمان دلخوش به یک رنگین کمانم

کوتاهی عمر گل از بالا نشینی ست
اکنون که می بینند خوارم،در امانم

دل بسته ی افلاکم و پابسته ی خاک
فواره ای بین زمین و آسمانم

آن روز اگر خود بال خود را می شکستم
اکنون نمی گفتم بمانم یا نمانم؟!

قفل قفس باز و قناری ها هراسان
دل کندن آسان نیست! آیا می توانیم؟!

"استاد فاضل نظری"
 
پاسخ : فاضل نظری

از صلح مي‌گويند يا از جنگ مي‌خوانند ؟
ديوانه‌ها آواز بي‌آهنگ مي‌خوانند

گاهي قناريها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ مي‌خوانند

كنج قفس مي‌ميرم و اين خلق بازرگان
چون قصه‌ها مرگ مرا نيرنگ مي‌دانند


سنگم به بدنامي زنند اكنون ولي روزي
نام مرا با اشك روي سنگ مي‌خوانند

اين ماهي افتاده در تنگ تماشا را
پس كي به آن درياي آبي‌رنگ مي‌خوانند ...
 
پاسخ : فاضل نظری

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر ...
هیچکس...هیچکس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد ...
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها، عاقبت با قلم شرم نوشتند ...نشد !
فاضل نظری
 
پاسخ : فاضل نظری

مقصود از عشق فراموش کردن دنیاست !
وگرنه بین من و دوست،
ماجرایی نیست...
فاضل نظری
 
پاسخ : فاضل نظری

شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده ست

آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده ست



زندگی چون ساعت شماطه داره کهنه ای

از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده ست



چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم

چای می نوشم ولی از اشک،فنجان پر شده ست



بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند

دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده ست



دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر

شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده ست



شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! شهر

از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده ست
 
پاسخ : فاضل نظری

من چه در وهم وجودم، چه عدم، دل تنگ ام
از عدم تا به وجود آمده ام، دل تنگ ام

روح از افلاک و تن از خاک، در این ساغر پاک
از درآمیختن شادی و غم دل تنگ ام...

خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز از سفر باغ اِرم دل تنگ ام...

+ مطمئن نیستم کامل باشه.
 
پاسخ : فاضل نظری

به نقل از memar :
مقصود از عشق فراموش کردن دنیاست !
وگرنه بین من و دوست،
ماجرایی نیست...
فاضل نظری
دلیل عشق فراموش کردن دنیاست!
 
پاسخ : فاضل نظری

دارم ار حفظ مینویسم نمیدونم همش درست یادمه یا نه!!! ;D
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز میپرسمت از مسئله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست ;)
 
پاسخ : فاضل نظری

من بعد از شعر قربانی اش این رو واقعا میپسندم....

وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند

ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند؟

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند؟

مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟

فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند؟
 
پاسخ : فاضل نظری

رسيده‌ام به خدايی كه اقتباسي نيست
شريعتي كه در آن حكم‌ها قياسي نيست

خدا كسي ست كه بايد به ديدنش بروي
خدا كسي كه از آن سخت مي‌هراسي نيست.

به «عيب پوشي » و « بخشايش» خدا سوگند
خطا نكردن ما غير ناسپاسي نيست

به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل
كه خودشناسي تو جز خدا شناسي نيست

دل از سياست اهل ريا بكن،خود باش
هواي مملكت عاشقان سياسي نيست​
 
پاسخ : فاضل نظری

f0813688145331.jpg


به‌تنهایی گرفتارند مشتی بی‌پناه اینجا
مسافرخانه رنج است یا تبعیدگاه اینجا

غرض رنجیدن ما بود - از دنیا - که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا

برای چرخش این آسیاب کهنه دل سنگ
به خون خویش می‌غلتند خلقی بی‌گناه اینجا

نشان خانه خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می‌جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا

تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا

فاضل نظری - ضد
 
پاسخ : فاضل نظری

به شهر رنگ ها رفتيم گفتي زرد نامرد است
اگر رنگي تو را در خويش معنا كرد نامرد است

تو تصوير مني يا من در اين آيينه تكرارم؟
جهان آيينه ي جادوست زوج و فرد نامرد است

چه قدر از عقل مي پرسي چه قدر از عشق مي خواني
از اين باز آي نااهل است از آن برگرد نامرد است

نه سر در عقل مي بندم نه دل در عشق مي بازم
كه اين نامرد بي درد است و آن پر درد نامرد است

بيا پيمان ببنديم از جهان هم جدا باشيم
از اين پس هر که نام عشق را آورد،نامرد است
 
پاسخ : فاضل نظری

گاهی شرار شرم و گاهی شور شیدایی است
این آتـش از هر سر که بر خیزد تماشــایی است

دریـــا اگر ســــر می زنــــد بر سنــــگ حق دارد
تنهـــــا دوای درد عاشـــــق ناشکیبـــایی است

زیبــــای من ! روزی که رفتــــی با خودم گفتـــم
چیزی که دیگر بر نخواهد گشت، زیبــــایی است

راز مـــرا از چشمهــــایـــــم می تـوان فهمیـــــد
این گریه های ناگهـــــان از تــرس رسوایی است

این خیــــره مانــــدن ها به ساعت های دیــواری
تمــــرین بــــرای روزهایــــی که نمی آیی است

شــــاید فقط عـــــاشق بداند "او" چرا تنهاست:
کامـل ترین معنــــا برای عشـــــق تنهایی است ...

فاضل نظری
کتاب " ضد "
 
پاسخ : فاضل نظری

همراه بسیار است اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها این هم غمی نیست

دلبسته ی اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست

کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست

چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
انسان فراوان است اما آدمی نیست
 
پاسخ : فاضل نظری

تا بپیوندد به دریا کوه را تنها گذاشت
رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت

هیچ وصلی بی جدایی نیست این را گفت و رود
دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت

هرکه ویران کرد ویران شد در این آتش سرا
هیزم اول پایه ی سوزاندن خود را گذاشت

اعتبار سربلندی در فروتن بودن است
چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت

موج راز سر به مهری را به دنیا گفت و رفت
با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت

"آن ها"
من فقط همین کتابشون را خواندم و خیلی زیباست.
 
Back
بالا