پاسخ : خاطرات سوتیها
فک می کنم به طور میانگین تقریبا هر روز نوی مدرسه جدیدم سوتی میدیم یا یه اتفاق خنده دار می افته...
حالا بذارید اول اتفاق ـای دیروز رو بگم.
اولا که قرار بود دیروز آقایی به اسم بدیعی بیاد سلولی درس بده، ساعت ۱۱ کلاس شروع می شده، ساعت ۱۲/۵ مسئول ـمون زنگ می زنن به ایشون که کجایید؟ توی ترافیک موندین؟ (البته ترافیکِ سر ظهر ـم خودش خنده داره ولی خُب حالا،)
اونور خط: صدای خمیازه...
مسئول: O.O آقای بدیعی؟؟! شما کجایید؟؟!

اونور خط: باید کجا باشم؟؟ خونمون دیگه!!

مسئول: شما امروز ساعت ۱۱ با دوم ـا کلاس داشتین!!!

اونور خط: عههه... جدّی؟؟ چه جالب...

یادم نبود...خُب الان چیکار کنم؟؟

مسئول: هیچی!!! X-(
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حالا یه آقای دهقان نامی، اومده به جای آقای بدیعی... بچه ـا چون قبلا باهاشون کلاس داشتن، به لهجه اصفهانی ـشون عادت دارن؛ ولی من نه. حس کردم الان توی میدون شاه (:میدان امام خمینی اصفهان) ـم...

بعد تازه وسط لهجه شیرینش، اصطلاح ـای انگلیسی AME ـم می گفت... هیچی دیگه اینجوری دو زنگ اول گذشت... [ولی خُب واقعا خیلی خوب درس می داد

]
تا اینکه زنگ تفریح دوم تموم شد و ما منتظر بودیم که بیان... البته کسی منتظر نبود چون هر کسی مشغول چیزی بود.
بعد در بسته بود، یه سری داد می زدن چرا نمیاد؟؟ یکی با داد جواب داد اصلا کاش دیرتر بیاد... منم خواستم برم ببینم الان توی راهرو ـه یا هنوز نیومده، رفتم در رو (که به بیرون باز می شد) باز کنم، بعد نگو دهقان پشت در بوده... هیچی دیگه، اگه خودشُ نمی کشید کنار، با اون شتابی که من در رو باز کردم، صورتش صاف می شد...
حالا من: :-[ :-[ :-[

:-s
بچه ـا: :-s

دهقان: ^-^

نمی فهمم چرا در اینجا رو به بیرون باز میشه...

یکی از بچه ـا: خیلی جاها در رو به بیرون باز میشه... ولی خُب معلم ـا برخلاف ماها در رو
مثل آدم باز می کنن...

دوباره من: :-[ :-[ :-[
معلم: مثل آدم؟؟

خُب ادامه میدیم...
ما: #
