پاسخ : سوتیها
ما یه خاله داریم که کلا تو خاندان معروفه به این که هی حس میکنه دختراش دارن میترشن بعد سوم مامانبزرگم بود تهش داشتیم جمع میکردیم بریم یکی از دختراش اومد شمعدوناشونو برداره من اومدم یه چیزی پرونده باشم گفتم ایشالا برا عروسیت
دختر خالم : باشه علی آقا گرفتم دستت درد نکنه
من :
![Disappointed X_X X_X](/forum/data/assets/smilies/mini_disappointed-face.png)
بابا به خدا منظورم این بود چقد قشنگن منظوری نداشتم به مولا
دختر خالم : شمعدونیا مشکی مخصوص مجلس ختم قشنگه دیگه ؟
....................
اومده بودن پرسه یکی اومد مثلن ما رو تحویل بگیره گف آقا خلاصه خدا صبر بده و غم آخرتون باشه و این حرفا منم یهو جوگیر ممنون که تشریف آوردین ایشالا برا مادرتون جبران کنیم
فقط در این حد میدونم به عزا دار بودن یا جوونیم رحم کرد
....................
بعد عمری این پسر خاله/دایی دختر خاله/دایی هام که اکثرنم دو برابر سن منو دارن ته تغاری خاندان به قول خودشون گیر آوردن و داشتن مثلا اذیت میکردن که آره دوس دخترت کو پاچه شلوارتو بده بالا و موهاتو درس کن و این حرفا یهو پسر داییم یه چی گف من نمیدونم چرا از خود بی خود شدم یهو جلو همه وسط پرسه شرو کردم که بابا به خدا خوشکل نبود ازش خوشم نمیومد چرا نمیفهمین
جدا الان که فک میکنم خوب شد همه آشپز خودنه بودیم
.....................
امروز داشتیم با مهران در مورد خانواده جدیدمون بحث میکردیم گفتم که این دفه کلا با نا آشنا ها میخوام خانواده تشکیل بدم آشنا شم بیا برا من زن پیدا کن
یکیو گف برگشتم گفتم بابا این کجاش نا آشناس
مهران : هیچ جاش
من :
مهران : چرا میخندی ؟
من : که کجاش نا آشناس ؟ نه همه جاش آشناس
.......................
با امیر می چتیدم سر خودکشیو اینا بود یه لحظه چشامو بستمو به حرفام فک میکردم یهو دیدم دارم خفه میشم تو یه لحظه به جایی رسیدم که تو دلم میگفتم خدایا ... خوردم
یهو یادم اومد دهنمو بستم یادم رفته نفس نمیکشم آقا ما رو میگی تو اون وضعیت تا یه ساعت داشتم تختمو چنگ میزدم