فروغ فرخ زاد

witted

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
250
امتیاز
294
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : فروغ فرخ زاد

افتاب میشود
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرشکم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
***
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پر ستاره می کشانیم
فراتر از ستاره می نشانیم
نگاه کن
منت از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
***
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود.
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی و آفتاب می شود.
 

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : فروغ فرخ زاد

به نقل از Negin.KH3 :
زادروز امام مهدی رو شادباش میگم.
این شعرم به همین مناسبته:
کسی که مثل هیچکس نیست

خوبی شعر اینه که هر کس می تونه برداشت مورد نظر خودشو داشته باشه ولی در مورد شان سرودن این شعر تو یه کتاب خوندم فروغ وصف حال یه دختر تنها رو می گه که منتظر مردی بیاد و به زندگیش امید ببخشه ... حتی یه قسمتیش می گه:
"و صورتش ازصورت امام زمان هم روشنتر است..."
بنابراین نمی تونه مخاطبش امام زمان باشه.
 

mgh-nano

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,411
امتیاز
3,170
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
کرمان
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
cs
پاسخ : فروغ فرخ زاد

دیوار - نغمه ی درد

در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفت و گوی ِ غیر

غرق غم ، دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر ز من
برکشی تو رخت خویش از این دیار

سایه ی تو اَم به هر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که بر گزینمش به جای تو

شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو ... در تو آورم پناه
موج وحشی ام که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه

گفتی از تو بگسلم .... دریغ و درد
رشته ی وفا مگر گسستنی است ؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی ایت ؟

دیدمت شبی به خواب و سر خوشم
وه ... مگر به خواب ها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت

شعله میکشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند .... بلکه ره برم به شوق
در سراچه ی غم نهان تو
 

مهتاب

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
399
امتیاز
390
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
دانشگاه
BUMS
رشته دانشگاه
Med
پاسخ : فروغ فرخ زاد

من اشعار فروغ فرخزاد رو خیلی دوست دارم مخصوصا این :

آه چه آرام وپرغرور گذر داشت

زندگی من چوجویبارغریبی

در دل این جمعه های ساکت متروک

در دل این خانه های خالی دلگیر

آه، چه آارم وپرغرور گذرداشت . . . . .

بیش ازاینها آه، آری

بیش از اینها میتوان خاموش ماند



میتوان ساعات طولانی

بانگاهی چون نگاه مردگان،ثابت

خیره شد در دود یک سیگار

خیره شد در شکل یک فنجان



میتوان فریادزد

با صدای سخت کاذب، سخت بیگانه

دوست میدارم
 

mgh-nano

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,411
امتیاز
3,170
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
کرمان
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
cs
پاسخ : فروغ فرخ زاد

تولدی دیگر - عروسک کوکی

بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند
میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گُلی بی رنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر دیوار
میتوان با پنجه های خشک
پرده را یک سو کشید و دید
در میان کوچه ، باران تند میبارد
کودکی با بادبادک های رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیایو ترک میگوید
میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
میتوان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب ، سخت بیگانه :
"دوست میدارم"
میتوان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان در بستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شکفتی را
می توان تنها به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده ، دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
میتوان با سکه ای ناچیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجد پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم تو را در پیله ی قهرش
دکمه ی بیرنگ کفش ِ کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه ِ مضحک فوری
در ته ِ صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده ی یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه ی دیوار را پوشاند
می توان با نقش هایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت :
"آه ، من بسیار خوشبختم"
 

Sir_Alireza

کاربر فعال
ارسال‌ها
40
امتیاز
17
نام مرکز سمپاد
شهيد بهشتي
مدال المپیاد
كامپيوتر
دانشگاه
ع پ اصف
رشته دانشگاه
med
پاسخ : فروغ فرخ زاد

من آلبومشو دارم آدم گریش میگیره بد بخت خیلی زجر کشیده
 

saray

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
79
امتیاز
76
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
ارومیه
مدال المپیاد
فیزیک
دانشگاه
دانشگاه تبریز
رشته دانشگاه
عمران
پاسخ : فروغ فرخ زاد

تو شعرای فروغ وابستگیش به یه مرد .... خیلی برجستست! معنی بعضی از شعراش کاملا نشون میده که زندگی و تنهایی اذیتش میکرده... من به شخصه بعضی از اشعار فروغ رو دوس ندارم! خیلی رک و بی ادبانه منظورش رو بیان کرده... در صورتی که میتونست در لفافه همون ها رو بگه!
 

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : پاسخ : فروغ فرخ زاد

به نقل از saray :
تو شعرای فروغ وابستگیش به یه مرد .... خیلی برجستست! معنی بعضی از شعراش کاملا نشون میده که زندگی و تنهایی اذیتش میکرده... من به شخصه بعضی از اشعار فروغ رو دوس ندارم! خیلی رک و بی ادبانه منظورش رو بیان کرده... در صورتی که میتونست در لفافه همون ها رو بگه!

رک بودنی که فروغ داره که برخلاف شما من فکر می کنم غالبا فاصله قابل ملاحظه ای با بی ادبی داره! ( البته بستگی به تعریفمون از ادب داره ) ویژگی خاصیه که تو کمتر شاعری می شه پیدا کرد. این حجم صداقت و یکپارچگی حقیقتا قابل ستایشه. به هر حال فروغ در بیان احساساتش سبک خاص خودش رو داشته که به گمان من در نوع خودش متفاوت و جذاب هم هست.درضمن فروغ بدون تردید تنها شاعر زن ایرانیه که واقعا از اشعارش می شه به زن بودنش پی برد و هویت زنانه در شعرش وجود داره و نهادینه شده ( بر خلاف شاعری مثل پروین اعتصامی ) و از این نظر هم منحصر به فرده.
 

saray

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
79
امتیاز
76
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
ارومیه
مدال المپیاد
فیزیک
دانشگاه
دانشگاه تبریز
رشته دانشگاه
عمران
پاسخ : فروغ فرخ زاد

بنظر من هیچ زنی انقدر بدبخت و ذلیل نیست و نبوده که مثل فروغ به النماس بیافته...! اصلا مگه گلایه هایی که فروغ تو شعراش میکنه ارزش اینقدر ناراحتی و ... داره؟! ادب یعنی اینکه هر حرفی نباید زده بشه! ولی فروغ همه ی دغدغه هاشو (که اصلا دغدغه نیستن!) خیلی صریح بیان کرده! من نمیگم همه ی شعراش اونجوریه ولی چنتا از شعراش هستن که از حدود شعری که یک زن ایرانی اونو سروده خارج میشه!
البته نظر شما کاملا محترمه!
 

mgh-nano

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,411
امتیاز
3,170
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
کرمان
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
cs
پاسخ : فروغ فرخ زاد

دغدغه های فروغ دغدغه بوده ، فراموش نکنین اون تو چه سالی زندگی میکرده !
و به نظره من تحمل ناراحتی ها متفاوته ، هر کسی یه ظرفیتی داره !
اما موافقم که بعضی جاها نمی باید اینقدر رک می بود !
 

witted

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
250
امتیاز
294
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : فروغ فرخ زاد

به نقل از saray :
بنظر من هیچ زنی انقدر بدبخت و ذلیل نیست و نبوده که مثل فروغ به النماس بیافته...! اصلا مگه گلایه هایی که فروغ تو شعراش میکنه ارزش اینقدر ناراحتی و ... داره؟! ادب یعنی اینکه هر حرفی نباید زده بشه! ولی فروغ همه ی دغدغه هاشو (که اصلا دغدغه نیستن!) خیلی صریح بیان کرده! من نمیگم همه ی شعراش اونجوریه ولی چنتا از شعراش هستن که از حدود شعری که یک زن ایرانی اونو سروده خارج میشه!
البته نظر شما کاملا محترمه!
ببینید شما نمیخواین فروغ رو به عنوان یک زن قبول کنید!یا شاید هم نمیخواین یک زنو این جوری قبول کنید!
فروغ وجودش رو در شعر خلاصه میکرده!حقیقتشو با شعر نشون میداده....
درد هاشو که به نظر شما بی ارزش بوده جوری نشون میده فریاد میزنه و این قسمتیه که شما نمیتونید قبولش کنید!
شاید چون فکر میکنید خانم ها باید همیشه حقیقت رو پنهان کنند و خودشون رو قوی نشون بدن...
اما دلیل بزرگ فروغ برای یگانه شدن همینه!
که بدون خجالت دردهایی که یک زن داره رو فریاد میزنه!
به شعر میکشه و نمیترسه از این که چه حرفایی راجع بهش بزنن!
و درباره ی جمله ی اخرتون من فروغو تحسین میکنیم چون "حدود یک زن ایرانی" رو شکوند و در واقع گفت میتونه به عنوان یک انسان خودشو ابراز کنه...
 

nimafo

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,084
امتیاز
3,129
نام مرکز سمپاد
888
شهر
888
سال فارغ التحصیلی
888
مدال المپیاد
888
دانشگاه
888
رشته دانشگاه
888
پاسخ : فروغ فرخ زاد

ممنون از اطلاعات
 

مهتاب

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
399
امتیاز
390
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
دانشگاه
BUMS
رشته دانشگاه
Med
پاسخ : فروغ فرخ زاد

صبر سنگ ( فروغ فرخزاد )


روز اول پیش خود گفتم

دیگرش هرگز نخواهم دید

روز دوم باز می گفتم

لیک با اندوه و با تردید

روز سوم هم گذشت اما

بر سر پیمان خود بودم

ظلمت زندان مرا می کشت اما

باز زندانبان خود بودم

ان مرد دیوانه ی عاصی

در درونم های و هو می کرد

مشت بر دیوارها می کوفت

روزنی را جستجو می کرد

در درونم راه می پیمود

همچو روحی در شبستان

در درونم سایه می افکند

همچو ابری بر بیابانی

می شنیدم نیمه شب در خواب

های های گریه شان را

در صدایم گوش می کردم

درد سیال صدایش را

شرمگین می خواندمش بر خویش

از چه رو بیهوده گریانی

در میان گریه می نالید

دوستش دارم نمی دانی

بانگ او بانگ لرزان بود

کز جهانی دور بر می خاست

لیک در من تا که می پیچید

مردهای از گور بر می خاست

مردهای کز پیکرش میریخت

عطر شور انگیز شب بوها

قلب من در سینه می لرزید

مثل قلب بچه اهو ها

در سیاهی پیش می امد

جسمش از ذرات ظلمت بود

چون به من نزدیکتر می شد

ورطه ی تاریک لذت بود

می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها

زورق اندیشه ام ارام

می گذشت از مرز دنیا ها

باز تصویری غبار الود

زان شب کوچک شب میعاد

زان اتاق ساکت سر شار

از سعادت های بی بنیاد

در سیاهی دستها ی من

می شکفت از حس دستانش

شکل سر گردانی من بود

بوی غم می داد چشمانش

ریشه ها مان در سیاهی ها

قلب ها مان میوه های نور

یکدگر را سیر می کردیم

با بهار باغها ی دور

می نشستم خسته در بستر

خیره در چشمان رویاها

زورق اندیشه ام ارام

می گذشت از مرز دنیاها

روز ها رفتندو من دیگر

خود نمی دا نم کدامینم

ان من سر سخت مغرورم

یا من مغلوب دیرینم؟

می کشد این غم دگر بارم

می نشینم شاید او اید

عاقبت روزی به دیدارم............

این از طرف یه دوست قدیمیه .. خیلی از شعرش خوشم میاد ..
 

saray

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
79
امتیاز
76
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
ارومیه
مدال المپیاد
فیزیک
دانشگاه
دانشگاه تبریز
رشته دانشگاه
عمران
پاسخ : فروغ فرخ زاد

به نقل از witted :
ببینید شما نمیخواین فروغ رو به عنوان یک زن قبول کنید!یا شاید هم نمیخواین یک زنو این جوری قبول کنید!
فروغ وجودش رو در شعر خلاصه میکرده!حقیقتشو با شعر نشون میداده....
درد هاشو که به نظر شما بی ارزش بوده جوری نشون میده فریاد میزنه و این قسمتیه که شما نمیتونید قبولش کنید!
شاید چون فکر میکنید خانم ها باید همیشه حقیقت رو پنهان کنند و خودشون رو قوی نشون بدن...
اما دلیل بزرگ فروغ برای یگانه شدن همینه!
که بدون خجالت دردهایی که یک زن داره رو فریاد میزنه!
به شعر میکشه و نمیترسه از این که چه حرفایی راجع بهش بزنن!
و درباره ی جمله ی اخرتون من فروغو تحسین میکنیم چون "حدود یک زن ایرانی" رو شکوند و در واقع گفت میتونه به عنوان یک انسان خودشو ابراز کنه...

هرکس نظر و عقاید خودشو داره و بنظر من زدن هر حرفی و سرودن هر شعری بدون توجه به الفاظی که به کار برده میشه نشانه ی انسانیت نیست!
من نه قصد توهین به فروغ رو دارم نه به شما و نه به هیچ کس دیکه! هرکس نظر خودش رو داره ونظر همه محترمه.
 

witted

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
250
امتیاز
294
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : فروغ فرخ زاد

به نقل از saray :
هرکس نظر و عقاید خودشو داره و بنظر من زدن هر حرفی و سرودن هر شعری بدون توجه به الفاظی که به کار برده میشه نشانه ی انسانیت نیست!
من نه قصد توهین به فروغ رو دارم نه به شما و نه به هیچ کس دیکه! هرکس نظر خودش رو داره ونظر همه محترمه.
من نمیخواستم نظر شما رو تغییر بدم من حرف شما رو با چشم انتقاد نگاه کردم در نتیجه سعی کردم باطلش کنم... (;
اون عشقی که(چون فروغ بی پروا بیانش کردن دیگران هوس تصورش میکنند)هم نشونه ی انسانیته!
نمیدونم ایا انسانیت فقط معنی وجه های خوب یک انسانو میده یا نه!
من فکر میکنم شعر جایی برای این نداره که ادم خجالت بکشه و حقیقتو پنهان کنه!
چیز هایی هست که همه باید بفهمند!
 

freebird

کاربر فعال
ارسال‌ها
45
امتیاز
16
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
کرج
مدال المپیاد
راهنمایی ریاضی تا استان!!
دبیرستان هم زیست!!
دانشگاه
تهران :D
پاسخ : فروغ فرخ زاد

بابت تاپیک ممنون!!

پنجره

يک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقۀ چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دست های کوچک تنهایی را

از بخشش شبانۀ عطر ستاره های کریم
سرشار می کند.

و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد

یک پنجره برای من کافیست.
من از دیار عروسک ها می آیم

از زیر سایه های درختان کاغذی
در باغ یک کتاب مصور

از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصومیت

از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسۀ مسلول

از لحظه ای که بچه ها توانستند
بر روی تخته حرف «سنگ» را بنویسند

و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند.
من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم

و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را

در دفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند.

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر

قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند.
وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا

با دستمال تیرۀ قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر

چیزی نبود، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم، باید. باید. باید.

دیوانه وار دوست بدارم.
یک پنجره برای من کافی است.

یک پنجره به لحظۀ آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو

آن قدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش معنی کند
از آینه بپرس

نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد

تنهاتر از تو نیست؟
پیغمبران، رسالت ویرانی را

با خود به قرن ما آوردند
این انفجارهای پیاپی،

و ابرهای مسموم،
آیا طنین آیه های مقدس هستند؟

ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی

تاریخ قتل عام گل ها را بنویس.
همیشه خواب ها

از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم

که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟

آیا من دوباره از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب، که در پشت بام خانه قدم می زند

سلام بگویم؟
حس می کنم که وقت گذشته است

حس می کنم که «لحظه» سهم من از برگ های تاریخ است
حس می کنم که میز فاصلۀ کاذبی است در میان

گیسوان من و دست های این غریبۀ غمگین
حرف به من بزن

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

حرفی به من بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب رابطه دارم.
 

elahe

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,511
امتیاز
342
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ١
شهر
بندرعباس
پاسخ : فروغ فرخ زاد

به نقل از witted :
من نمیخواستم نظر شما رو تغییر بدم من حرف شما رو با چشم انتقاد نگاه کردم در نتیجه سعی کردم باطلش کنم... (;
اون عشقی که(چون فروغ بی پروا بیانش کردن دیگران هوس تصورش میکنند)هم نشونه ی انسانیته!
نمیدونم ایا انسانیت فقط معنی وجه های خوب یک انسانو میده یا نه!
من فکر میکنم شعر جایی برای این نداره که ادم خجالت بکشه و حقیقتو پنهان کنه!
چیز هایی هست که همه باید بفهمند!
خوب گفتی...
شعر برای فروغ اونطوری ک خودش گفته:"من در شعر خودم چیزی را جستجو نمی کنم بلکه در شعر خودم تازه "خودم"را پیدا میکنم"
و این خود هیچ محدودیتی نداره براش.....
 

negginnium

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
891
امتیاز
10,171
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بندرعباس
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
-
رشته دانشگاه
sth
پاسخ : فروغ فرخ زاد

ايمان بياوريد به اغاز فصل سرد

و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

و یأس ساده و غمناک آسمان

و ناتوانی این دست های سیمانی

زمان گذشت

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را می دانم

و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک ، خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد می آمد

در کوچه باد می آمد

و من به جفت گیری گلها می اندیشم

به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون
 

negginnium

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
891
امتیاز
10,171
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بندرعباس
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
-
رشته دانشگاه
sth
پاسخ : فروغ فرخ زاد

ان روزها



آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچک ها به یکدیگر

آن بام های بادبادک های بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

آن روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلک های من

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید

چشمم به روی هر چه می لغزید

آن را چو شیر تازه می نوشید

گویی میان مردمک هایم

خرگوش نا آرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشت های نا شناس جستجو می رفت

شب ها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،

هر دم به بیرون خیره می گشتم

پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،

آرام می بارید

بر نردبام کهنه ی چوبی

بر رشته ی سست طناب رخت

بر گیسوان کاج های پیر

و فکر می کردم به فردا ، آه

فردا ـ

حجم سفید لیز.

با خش و خش چادر مادربزرگ آغاز می شد

و با ظهور سایه مغشوش او ، در چارچوب در

ـ که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور ـ

و طرح سرگردان پرواز کبوترها

در جام های رنگی شیشه

فردا …

گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی پروا

دور از نگاه مادرم خط های باطل را

از مشق های کهنه خود پاک می کردم

چون برف می خوابید

در باغچه می گشتم افسرده

در پای گلدان های خشک یاس

گنجشک های مرده ام را خاک می کردم

آن روزها رفتند

آن روزهای جذبه و حیرت

آن روزهای خواب و بیداری

آن روز ها هر سایه رازی داشت

هر جعبه ی سربسته گنجی را نهان می کرد

هر گوشه ی صندوقخانه ، در سکوت ظهر ،

گویی جهانی بود

هر کسی ز تاریکی نمی ترسید

در چشم هایم قهرمانی بود

آن روزها رفتند

آن روزهای عید

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه های عطر

در اجتماع ساکت و محجوب نرگس های صحرایی

که شهر را در آخرین صبح زمستانی

دیدار می کردند

آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز

بازار در بوهای سرگردان شناور بود

در بوی تند قهوه و ماهی

بازار در زیر قدم ها پهن می شد ، کش می آمد ، با تمام لحظه های راه می آمیخت

و چرخ می زد ، در ته چشم عروسک ها

بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال

و باز می آمد

با بسته های هدیه با زنبیل های پر

بازار باران بود که می ریخت ، که می ریخت ، که می ریخت

آن روزها رفتند

آن روزهای خیرگی در رازهای جسم

آن روزهای آشنایی های محتاطانه ، با زیبایی رگ های آبی رنگ

دستی که با یک گل

از پشت دیواری صدا می زد

یک دست دیگر را

و لکه های کوچک جوهر ، بر این دست مشوش ، مضطرب ، ترسان

و عشق ،

که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می کرد

در ظهر های گرم دود آلود

ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم

ما با زبان ساده ی گل های قاصد آشنا بودیم

ما قلب هامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم

و به درختان قرض می دادیم

و توپ ، با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت

و عشق بود ، آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی

ناگاه

محصورمان می کرد

و جذبمان می کرد ، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه

آن روزها رفتند

آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند

از تابش خورشید ، پوسیدند

و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

در ازدحام پر هیاهوی خیابان های بی برگشت

و دختری که گونه هایش را

با برگ های شمعدان

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچک ها به یکدیگر

آن بام های بادبادک های بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

آن روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلک های من

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید

چشمم به روی هر چه می لغزید

آن را چو شیر تازه می نوشید

گویی میان مردمک هایم

خرگوش نا آرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشت های نا شناس جستجو می رفت

شب ها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،

هر دم به بیرون خیره می گشتم

پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،

آرام می بارید

بر نردبام کهنه ی چوبی

بر رشته ی سست طناب رخت

بر گیسوان کاج های پیر

و فکر می کردم به فردا ، آه

فردا ـ

حجم سفید لیز.

با خش و خش چادر مادربزرگ آغاز می شد

و با ظهور سایه مغشوش او ، در چارچوب در

ـ که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور ـ

و طرح سرگردان پرواز کبوترها

در جام های رنگی شیشه

فردا …

گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی پروا

دور از نگاه مادرم خط های باطل را

از مشق های کهنه خود پاک می کردم

چون برف می خوابید

در باغچه می گشتم افسرده

در پای گلدان های خشک یاس

گنجشک های مرده ام را خاک می کردم

آن روزها رفتند

آن روزهای جذبه و حیرت

آن روزهای خواب و بیداری

آن روز ها هر سایه رازی داشت

هر جعبه ی سربسته گنجی را نهان می کرد

هر گوشه ی صندوقخانه ، در سکوت ظهر ،

گویی جهانی بود

هر کسی ز تاریکی نمی ترسید

در چشم هایم قهرمانی بود

آن روزها رفتند

آن روزهای عید

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه های عطر

در اجتماع ساکت و محجوب نرگس های صحرایی

که شهر را در آخرین صبح زمستانی

دیدار می کردند

آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز

بازار در بوهای سرگردان شناور بود

در بوی تند قهوه و ماهی

بازار در زیر قدم ها پهن می شد ، کش می آمد ، با تمام لحظه های راه می آمیخت

و چرخ می زد ، در ته چشم عروسک ها

بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال

و باز می آمد

با بسته های هدیه با زنبیل های پر

بازار باران بود که می ریخت ، که می ریخت ، که می ریخت

آن روزها رفتند

آن روزهای خیرگی در رازهای جسم

آن روزهای آشنایی های محتاطانه ، با زیبایی رگ های آبی رنگ

دستی که با یک گل

از پشت دیواری صدا می زد

یک دست دیگر را

و لکه های کوچک جوهر ، بر این دست مشوش ، مضطرب ، ترسان

و عشق ،

که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می کرد

در ظهر های گرم دود آلود

ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم

ما با زبان ساده ی گل های قاصد آشنا بودیم

ما قلب هامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم

و به درختان قرض می دادیم

و توپ ، با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت

و عشق بود ، آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی

ناگاه

محصورمان می کرد

و جذبمان می کرد ، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها و تبسم های دزدانه

آن روزها رفتند

آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند

از تابش خورشید ، پوسیدند

و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

در ازدحام پر هیاهوی خیابان های بی برگشت

و دختری که گونه هایش را

با برگ های شمعدانی رنگ می زد ، آه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست

ی رنگ می زد ، آه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست
 

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : پاسخ : فروغ فرخ زاد

به نقل از Negin.KH3 :
ايمان بياوريد به اغاز فصل سرد
ایمان بیاورید به آغاز فصل سرد...
ایمان نیاورید به آغاز فصل سرد...
ایمان برای سری دل شما چه کرد؟

"رضا امیرخانی"
 
بالا