JavaScript is disabled. For a better experience, please enable JavaScript in your browser before proceeding.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser .
کاربر نیمهحرفهای
پاسخ : فروغ فرخ زاد
به نقل از silence :
ایمان بیاورید به آغاز فصل سرد...
ایمان نیاورید به آغاز فصل سرد...
ایمان برای سری دل شما چه کرد؟
"رضا امیرخانی"
اینو کجا نوشته؟یعنی کدوم کتابش؟
کاربر حرفهای
پاسخ : پاسخ : فروغ فرخ زاد
به نقل از witted :
اینو کجا نوشته؟یعنی کدوم کتابش؟
اینو یه مدت صفحه اول سایتش نوشته بود...
کاربر خاکانجمنخورده
پاسخ : فروغ فرخ زاد
اسیر - بوسه - مهر ماه 1333
در دو چشمش گناه می خندید
بر رخش نور ماه می خندید
در گذر گاه آن لبان ِ خموش
شعله ای ب یپناه میخندید
شرمناک و پر از نیازی گنگ
با نگاه یکه رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت :
"باید از عشق حاصلی برداشت"
سایه ای رو یسایه ای خم شد
در نهانگاه ِ راز پرور ِ شب
نفسی روی گونه ای لغزید
بوسه ای شعله زد میان دو لب
کاربر خاکانجمنخورده
پاسخ : فروغ فرخ زاد
وای این شعر واقعا زیباست.....
کاربر خاکانجمنخورده
پاسخ : فروغ فرخ زاد
اسیر - اسیر - مرداد ماه 1333
تو را میخواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان ِ صاف و روشن
من این کنج قفس ، مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که رد یک لحظه غفلت
از این زندان خامُش پر بگیرم
به چشم مرد زندان بان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد ِ زندان بان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر میکنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خامُش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر ، که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل ِ خویش
فروزان میکنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان میکنم کاشانه ای را
کاربر فعال
پاسخ : فروغ فرخ زاد
اسیر_ رمیده
نمي دانم چه مي خواهم خدايا
به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پرسوز
ز جمع آشنايان مي گريزم
به كنجي مي خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگي ها
به بيمار دل خود مي دهم گوش
گريزانم از اين مردم كه با من
بظاهر همدم و يكرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پيرايه بستند
از اين مردم، كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بدنام گفتند
دل من، اي دل ديوانه من
كه مي سوزي ازين بيگانگي ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدارا، بس كن اين ديوانگي ها
کاربر فعال
پاسخ : فروغ فرخ زاد
دلم برای باغچه می سوزد
کسي به فکر گلها نيست
کسي به فکرماهيها نيست
کسي نميخواهد
باور کند که باغچه دارد ميميرد
که قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي مي شود
و حس باغچه انگار
چيزي مجردست که در انزواي باغچه پوسيده ست.
حياط خانه ي ما تنهاست
حياط خانه ي ما
در انتظار بارش يک ابر ناشناس
خميازه ميکشد
و حوض خانه ي ما خاليست
ستاره هاي کوچک بي تجربه
از ارتفاع درختان به خاک ميافتند
و از ميان پنجره هاي پريده رنگ خانه ي ماهي ها
شب ها صداي سرفه ميآيد
حياط خانه ي ما تنهاست .
پدر ميگويد:
" از من گذشته ست
از من گذشته ست
من بار خودم را بردم
و کار خودم را کردم "
و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
يا شاهنامه ميخواند
يا ناسخ التواريخ
پدر به مادر ميگويد:
" لعنت به هرچي ماهي و هرچه مرغ
وقتي که من بميرم ديگر
چه فرق ميکند که باغچه باشد
يا باچه نباشد
براي من حقوق تقاعد کافيست."
مادر تمام زندگيش
سجاده ايست گسترده
در آستان وحشت دوزخ
مادر هميشه در ته هر چيزي
دنبال جاي پاي معصيتي ميگردد
و فکر ميکند که باغچه را کفر يک گياه
آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا ميخواند
مادر گناهکار طبيعيست
و فوت ميکند به تمام گلها
و فوت ميکند به تمام ماهيها
و فوت ميکند به خودش
مادر در انتظار ظهور است
و بخششي که نازل خواهد شد .
برادرم به باغچه ميگويد قبرستان
برادرم به اغتشاش علفها ميخندد
و از جنازه هاي ماهيها
که زير پوست بيمار آب
به ذره هاي فاسد تبديل ميشوند
شماره بر ميدارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفاي باغچه را
در انهدام باغچه ميداند.
او مست ميکند
و مشت ميزند به در و ديوار
و سعي ميکند که بگويد
بسيار دردمند و خسته و مأيوس است
او نااميديش را هم
مثل شناسنامه و تقويم و دستمال و فندک و خودکارش
همراه خود به کوچه و بازار ميبرد
و نااميديش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام ميکده گم ميشود .
و خواهرم دوست گلها بود
و حرفهاي ساده قلبش را
وقتي که مادر او را ميزد
به جمع مهربان و ساکت آنها ميبرد
و گاهگاه خانواده ي ماهيها را
به آفتاب و شيريني مهمان ميکرد...
او خانه اش در آنسوي شهر است
او در ميان خانه ي مصنوعيش
و در پناه عشق همسر مصنوعيش
و زير شاخه هاي درختان سيب مصنوعي
آوازهاي مصنوعي ميخواند
و بچه هاي طبيعي ميزايد
او
هر وقت که به ديدن ما ميآيد
و گوشه هاي دامنش از فقر باغچه آلوده ميشود
حمام ادکلن ميگيرد
او
هر وقت که به ديدن ما ميآيد
آبستن است.
حياط خانه ي ما تنهاست
حياط خانه ي ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صداي تکه تکه شدن ميآيد
و منفجر شدن
همسايه هاي ما همه در خاک باغچه هاشان بجاي گل
خمپاره و مسلسل ميکارند
همسايه هاي ما همه بر روي حوضهاي کاشيشان
سرپوش ميگذارند
و حوضهاي کاشي
بي آنکه خود بخواهند
انبارهاي مخفي باروتند
و بچه هاي کوچه ي ما کيفهاي مدرسه شان را
از بمبهاي کوچک پر کردهاند .
حياط خانه ي ما گيج است.
من از زماني که قلب خود را گم کرده است ميترسم
من از تصوير بيهودگي اين همه دست
و از تجسم بيگانگي اين همه صورت ميترسم
من مثل دانش آموزي
که درس هندسه اش را
ديوانه وار دوست مي دارد تنها هستم
و فکر ميکنم...
و فکر ميکنم...
و فکر ميکنم...
و قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي ميشود.
کاربر خاکانجمنخورده
پاسخ : فروغ فرخ زاد
دیوار - بر گور لیلی
آخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز
آخر مرا شناختی ای چشم آشنا
چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
چشم منست اینکه در او خیره مانده ای
لیلی که بود ؟ قصه ی چشم سیاه چیست ؟
در فکر این مباش که چشمان من چرا
چون چشم های وحشی ِ لیلی سیاه نیست
در چشم های لیلی اگر شب شکفته بود
در چشم من شکفته گل آتشین عشق
لغزیده بر شکوفه ی لبهای خامُشم
بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق
در بند ِ نقش های سرابی و غافلی
برگرد .... این لبان من ، این جام بوسه ها
از دام بوسه راه گریزی اگر که بود
ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها !
آری .... چرا نگویمت ای چشم آشنا
من هستم آن عروس خیالات دیر پا
من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است
بر گور سرد و خاموش لیلی بی وفا
پاسخ : فروغ فرخزاد
مرسي به خاطر شعر هاي فروغ
کاربر فوقفعال
پاسخ : فروغ فرخزاد
اندوه پرست
کاش چون پاییز بودم ...کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه...چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه ی من...
همچو آوای نسیم پرشکسته
عطر غم می ریخت بر دل های خسته
پیش رویم :
چهره ی تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام منزلگه اندوه و درد و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم ...کاش چون پاییز بودم
کاربر نیمهحرفهای
پاسخ : فروغ فرخ زاد
"از دوست داشتن"
امشب از آسمان دیده ی تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
اری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا هراسیدن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب بجای می ماند
عطر خواب آور گل یاس است
آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه ی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه ی من
آه بگذار زین دریچه ی باز
خفته بربال گرم رویاها
همره روزهای سفر گیرم
بگریزم زمرز دنیاها
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم … تو … پای تا سر تو
زندگی گر هزارباره بود
باردیگر تو … بار دیگر تو
آن چه در من نهفته دریائی است
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفان
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو می خواهم
بروم در میان صحراها
سربسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
کاربر فعال
پاسخ : فروغ فرخ زاد
دیوان عصیان
صدا
در آنجا ، بر فراز قلهء کوه
دو پایم خسته از رنج دویدن
به خود گفتم که در این اوج دیگر
صدایم را خدا خواهد شنیدن
بسوی ابرهای تیره پرزد
نگاه روشن امیدوارم
ز دل فریاد کردم کای خداوند
من او را دوست دارم ، دوست دارم
صدایم رفت تا اعماق ظلمت
بهم زد خواب شوم اختران را
غبارآلوده و بیتاب کوبید
در زرین قصر آسمان را
ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سخت سنگین را کشیدند
زطوفان صدای بی شکیبم
بخود لرزیده، در ابری خزیدند
ستونها همچو ماران پیچ در پیچ
درختان در مه سبزی شناور
صدایم پیکرش را شستشو داد
ز خاک ره،درون حوض کوثر
خدا در خواب رؤیا بار خود بود
بزیر پلکها پنهان نگاهش
صدایم رفت و با اندوه نالید
میان پرده های خوابگاهش
ولی آن پلکهای نقره آلود
دریغا،تا سحر گه بسته بودند
سبک چون گوش ماهی های ساحل
به روی دیده اش بنشسته بودند
صدا صد بار نومیدانه برخاست
که عاصی گردد و بر وی بتازد
صدا میخواست تا با پنجه خشم
حریر خواب او را پاره سازد
صدا فریاد میزد از سر درد
بهم کی ریزد این خواب طلائی ؟
من اینجا تشنهء یک جرعه مهر
تو آنجا خفته بر تخت خدائی
مگر چندان تواند اوج گیرد
صدائی دردمند و محنت آلود؟
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدایم از “صدا” دیگر تهی بود
ولی اینجا بسوی آسمانهاست
هنوز این دیده امیدوارم
خدایا این صدا را می شناسی؟
من او را دوست دارم ، دوست دارم
کاربر خاکانجمنخورده
پاسخ : فروغ فرخ زاد
عصیان - بعد ها - زمستان 1958 - مونیخ
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خاوهد رسید
روزی از این تلخ وشیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ، ز امروز ها ، دیروز ها !
دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمر های سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد ِ درد
میخزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله می زد خون شعر
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد ِ من ناگه به یک سو میروند
پرده های تیره ی دنیای من
چشم های ناشناسی میخزند
روی کاغذ ها و دفتر های من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد ِ من با یاد من بیگانه ای
در بر ِ آیینه می ماند به جای
تار مویی ، نقش دستی ، شانه ای
می رهم از خویش و میمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها ، دور و پنهان می شود
می شتابد از پی هم بی شکیب
روز ها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر یرد مرا
می فشارد خاک ، دامنگیر خاک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشوویند از رخشار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
کاربر خاکانجمنخورده
پاسخ : فروغ فرخ زاد
عصیلان - پوچ - مهر 1336 - تهران
دیدگان تو در قالب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان ِ نگه ، گفته بودند
از من و هر چه در من نهان بود
می رمیدی ،
می رمیدی ،
یادم آمد که روزی در این راه
نا شکیبا مرا در پی خویش
می کشیدی ،
می کشیدی .
آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظه ی دیدار
سر به سر ، پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گوش کردم
خش خش ِ برگ های خزان را
باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گرچه در پرنیان غمی شوم
سالها در دلم زیستی تو
آه ، هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو
کیستی تو ؟؟
لنگر انداخته
پاسخ : فروغ فرخ زاد
به نقل از بینام :
http://www.sampadia.com/forum/index.php/topic,14280.0.html
اطلاعات و اشعار بانوی شعر اینجاست
خب بهتر نیست با هم ترکیب شن ؟
کاربر خاکانجمنخورده
پاسخ : فروغ فرخ زاد
مرگ پرنده
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
به پوست كشيده شب مي كشم
چراغ هاي رابطه تاريكند
چراغ هاي رابطه تاريكند
كسي مرا به مهاني گنجشك ها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است
کاربر فعال
پاسخ : فروغ فرخ زاد
واقعا شعرهای قشنگی داره آدمو به وجد میاره
:)
کاربر فعال
پاسخ : فروغ فرخ زاد
به نظر من اشعارش محتوا ندارن.
کاربر حرفهای
پاسخ : فروغ فرخ زاد
من این شعرشا خیلی دوست دارم: (وداع از مجموعه شعر اسیر)
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم تا که در آن نقطه ی دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق
زین همه خواهش بی جا و تبا
میبرم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه ی امید وصال
میبرم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد ، می رقصد اشک
آه ، بگذار که بگریزم من
از تو ، ای چشمه ی جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم ، صد افسوس
(سانسور شد)
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم ، خنده به لب ، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
کاربر فوقفعال
پاسخ : فروغ فرخ زاد
سلام. من زیاد شعرای فروغو نمیشناسم.
میشه یه لطفی بکنین اون شعره که توش یه شاهزاده ای داره رد میشه و از این حرفا داره بذارین!