یک نفر راه رو به من نشون داده. باید این رد رو دنبال کنم و ببینم بهکجا میرسه. درست مثل پارسیفال، منم باید بامنطق عمل کنم.من باید به تنهایی وارد برجهای تاریک بشم، بدون اینکه نگاهی به عقب (گذشته) بیندازم. من باید با اژدهای درونم روبهرو شم.
من فقط از یک چیز میترسم.
اگر اونقدری قوی نباشم که بتونم شکستش بدم چی؟ بعدش چه اتفاق میافته؟ گمونم ماده روانگردان داره کنترلم میکنه. من احساس کوچیکی و ترس میکنم. شاید کار اشتباهی کردم.
از فاصلهای نه چندان دور، اژدهایی در راهروهای تیمارستان در حال نزدیک شدنه. من از ترس مطلق متولد شدم و دنیا ناگهان به قطعاتی با لبههای تیز و بُرنده تبدیل شده.
هیچ چیزی نیست که بشه بهش متصل شد. هیچ قلابی در کار نیست. از ترس خشکم زد، من فرار کردم. من با چشمان بسته در این دیوانهخانه شروع به دویدن کردم.
حتی نمیتونم دعا کنم، چونکه خدایی هم ندارم.
من دارم سقوط میکنم.
اوه، مادر. این دیگه چه جور درختیه؟ اینها چه جور زخمهایی هستن؟
من اَتیس بر کاج هستم... مصیح بر سِدر... اُدین بر خاکستر جهان...
من، دربرابر خودم! باید تلاش کنم تصویر خودم رو ببینم، تا بتونم ثابت کنم هنوز وجود دارم. تا خودم رو توی آینه ببینم.
و به نگاهی آشنا و قدیمی خیره شوم.
آمادئوس آرکام / بتمن(بروس وین) - تیمارستان آرکام: بنایی خطرناک بر زمینی خطرناک