• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

گروس عبدالملکیان

پاسخ : گروس عبدالملکیان

با این که سبک شعری گروس عبدالملکیان رو خیلی نمیپسندم و ترجیح میدم شعر موسیقی داشته باشه ولی...


دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچکس به خانه اش نمی رسد
 
آخرین ویرایش:
پاسخ : گروس عبدالملکیان

پیله های بسیاری دیده‌ام
آویزان از درختی
در جنگل‌های دور
افتاده بر لبه ی پنجره
رها در جوب های خیابان.

هرچه فکر می‌کنم اما
یک پروانه بیشتر
در خاطرم نیست

مگر چندبار به دنیا آمده‌ایم
که این همه می‌میریم؟!

چند اسکناس مچاله
چند نخ شکسته‌ی سیگار
آه، بلیط یک طرفه!
چیزی
غمگین تر از تو
در جیب های دنیا پیدا نکرده‌ام

- ببخشید، این بلیط...؟
- پس گرفته نمی‌شود.

پس بادها رفته‌اند؟!
پس این درخت
به زردِ ابد محکوم شد؟!
و قاصدک ها
آن قدر در کنج دیوار ماندند
که خبرهایشان از خاطر رفت؟!

- بیهوده مشت به شیشه‌های این قطار می‌کوبی!
بیهوده صدایت را
به آن سوی پنجره پرتاب می‌کنی
ما
بازیگران یک فیلم صامتیم.
 
پاسخ : گروس عبدالملکیان

یک جفت کفش
چند جفت جوراب با رنگ‌های نارنجی و بنفش
یک جفت گوشواره ی آبی
یک جفت ...

کشتی نوح است
این چمدان که تو می‌بندی!

بعد
صدای در
از پیراهنم گذشت
از سینه‌ام گذشت
از دیوار اتاقم گذشت
از محله‌های قدیمی گذشت
و کودکی‌ام را غمگین کرد.

کودک بلند شد
و قایق کاغذی اش را بر آب انداخت
او جفت را نمی‌فهمید
تنها سوار شد
آب ها به آینده می‌رفتند ...

همین جا دست بردم به شعر
و زمان را
مثل نخی نازک
بیرون کشیدم از آن!
دانه‌های تسبیح ریختند:

من ... تو ...

... کودکی ...

... قایق کاغذی ...
نوح ...
آینده ...

...
تو را با کودکی‌ام
بر قایق کاغذی سوار کردم و
به دوردست فرستادم،

بعد با نوح
در انتظار طوفان قدم زدیم.
 
پاسخ : گروس عبدالملکیان

و درد
که این بار پیش از زخم آمده بود
آن قدر در خانه ماند
که خواهرم شد.

با چرک پرده‌ها
با چروک پیشانی دیوار
کنار آمدیم
و تن دادیم
به تیک تاکِ عقربه هایی
که تکه تکه‌مان کردند.
پس زندگی همین قدر بود؟
انگشت اشاره‌ای به دوردست؟
برفی که سال‌ها بیاید و ننشیند؟
و عمر
که هرشب از دری مخفی می‌آید
با چاقویی کُند

ماه،
شاهد این تاریکی ست
و ماه
دهان زنی زیباست
که در چهارده شب
حرفش را کامل می‌کند
وماهی سیاه کوچولو
که روزی از مویرگ های انگشتانم راه افتاده بود
حالا در شقیقه هایم می‌چرخد
در من صدای تبر می‌آید!
آه انارهای سیاه نخوردنی بر شاخه های کاج
وقتی که چارفصل به دورم می‌رقصیدند
رفتارتان چه‌قدر شبیه‌م بود.

در من
فریادهای درختی ست
خسته از میوه‌های تکراری.

من، ماهیِ خسته از آبم!
تن می‌دهم به تو
تورِ عروسی غمگین
تن می‌دهم
به علامت سوال بزرگی
که در دهانم گیر کرده‌است.

پس روزهایمان همین قدر بود؟!

و زندگی آن قدر کوچک شد
تا در چاله ای که بارها از آن پریده بودیم
افتادیم.
 
پاسخ : گروس عبدالملکیان

ﻣﻦ ﻣﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ
ﻣﻦ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ ﻭ ﺗﻮ
ﺗﻮ
ﮐﻪ ﭼﺎﯼ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺭ ﺍﺳﺘﮑﺎﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ‌ﺭﯾﺰﯼ
ﺧﺴﺘﻪ‌ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁن‌م ﮐﻪ ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ
ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻡ
ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻢ
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩﻩ‌ﺍﺳﺖ
ــ ﮔﯿﺮﻡ ﮐﻠﯿﺪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻔﻞ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪﯼ
ﺩﻟﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ‌ﺷﺪ !

ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ
ﻣﻦ ﻣﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ ﻭ ﺗﻮ
ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﻧﯽ
ﻧﻤﯽ‌ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻭ
ﺍﯾﻦ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﺳﺖ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ
ﻣﻮﺭﭼﻪ‌ﺍﯼ ﺷﻮﻡ
ﺗﺎ ﺩﺭ ﮔﻠﻮﯼ ﻧﯽ ﻟﺒﮑﯽ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺎﺯﻡ
ﻭ ﺑﺎﺩ ﻧﺖ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ‌ﺍﻡ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ
ﯾﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﺳﻨﮕﻔﺮﺵ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ
ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﺭﻭﯼ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺳﻔﯿﺪ ﺗﻮ
ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺮﺍ ﭘﺮﺕ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ
ﻻﺑﻪ‌ﻻﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﻄﺮﻫﺎ
ﻻﺑﻪ‌ﻻﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ

ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ‌ﻫﺎ
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ‌ﻫﺎﯾﻢ ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﺎﻧﺪ
ﺗﺼﻮﯾﺮﯼ ﺍﺯ ﺭﯾﺴﻤﺎﻧﯽ ﺁﻭﯾﺨﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﻘﻒ
ﻣﺮﺩﯼ ﺁﻭﯾﺨﺘﻪ ﺍﺯ ﺭﯾﺴﻤﺎﻥ
ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﻣﻦ ﻣﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ ﻭ ﻣﻦ
ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﻢ ﺑﺮﺵ ﮔﺮﺩﺍﻧﻢ ...



چقددر من از شعرهاش راضی‌م..
 
پاسخ : گروس عبدالملکیان

در اطراف خانه‌ی من
آن کس که به دیوار فکر می‌کند ، آزاد است
آن کس که به پنجره ، غمگین
و آن که که به جستجوی آزادی است ،
میان چار دیوار نشسته
نشسته می ایستد.
چند قدم راه می رود.
نشسته می ایستد.
چند قدم راه می رود.
نشسته می ایستد.
چند قدم راه می رود.
نشسته می ایستد.
چند قدم راه می رود.
نشسته می ایستد
چند قدم ..
حتی تو هم خسته شدی از این شعر.
حالا چه برسد به او که نشسته می‌ایستد.
نه! افتاد.
 
شعرهایی از مجموعه‌ی پذیرفتن

دریا

می‌خواهم جنازه‌ام بر آب بیفتد
و ساعت‌ها
به ابرها خیره شوم

مرده‌ام موج بردارد
قایقی باشم
که مسافرش را پیاده کرده‌است
و حالا بی‌خیال هر چیز
بر این ملافه‌ی آبی چرت می‌زند

مرگ
می‌خواست این‌طور زیبا باشد
که ما خاکش کردیم
--------------------
بدون نام
می‌ریزم
ریز
ریز
ریز
چون برف
که هرگز هیچ کس ندانست
تکه‌های خودکشیِ یک ابر است
--------------------
بدون نام

مسافران سوار شدند
و ناخدا بادبان‌ها را کشید

دریا اما
صبح، زودتر بیدار شده بود
و پیش از آن‌ها
رفته بود
 
دست بر دهانت می گذارم
و پنهانت می کنم در مرگ...
تابوت را می بندم
و تاریکیِ تو را از تاریکیِ جهان جدا میکنم...

خودم را می زنم به آن راه که تو نیستی
 
من اما طوری تنها بودم
که ماندنم همه را تنها می کرد...
 
من ماهی خسته از آبم
تن میدهم به تو
تور عروسی غمگین
تن میدهم
به علامت سوال بزرگی
که در دهانم گیر کرده است
#گروس_عبدالملکیان
 
صدای قلب نیست ...
صدای پای توست ...
که شب ها در سینه ام می دوی ،
کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی !
 
Back
بالا