گند های دوران كودكی

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع alemzadeh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
این البته مال دختر داییمه که امسال میره پنجم
بچه که بود یادمه میومد ماست و دوغ و نوشابه رو ترکیب میکرد معجون درست میکرد با غذاش میخورد
مامانش هم هی می زدش
 
تقریبا ۴ سالم اینا بود ک رفتم در یخچالو باز کردم و شربت سرماخوردگی رو برداشتم و تمامن سر کشیدم. همون جا هم خوابم برد و دراز کشیدم خوابیدم:D
قضیه به اینجا ختم نشد و پس از مدتی دوباره رفتم سر وقت یخچال و شربت میکسچر رو نوش جان کردم. لامصب نمیدونم مصرفش کردین یا نه ولی خیلی
طعم خوبی داره.:-"
 
خیلی کوچیک که بودم، وقتی بابام خواب بود لوازم آرایش مامانمو برداشتم باهاش بابامو آرایش کردم:))
 
من کار خاصی خیلی نکردم فقط یادمه یبار چار پنج سالم بود یا بیشتر دقیق یادم نیس
بابام دعوام کرده بود منم ناراحت بودم ازش برا انتقام رفتم تو کمد لباساش شاشیدم :-":D :))
 
خیلی کوچیک که بودم، وقتی بابام خواب بود لوازم آرایش مامانمو برداشتم باهاش بابامو آرایش کردم:))
:)):)) مامان منم تعریف میکرد وقتی خیلی کوچیک بوده
بابابزرگم که خواب بوده با کش سر های کوچولو موهای بابابزرگمو بسته
بابابزرگمم حواسش نبوده همونجوری رفته مغازه
سر راهم همه بهش نگاه میکردن :D

از گند های دوران کودکی من این بود که قیچی رو برمیداشتم موهامو کوتاه میکردم و واسه خودم چتری میزدم اونم چه چتری هایی:))
بعدش دیگه هیچ جوره نمیشد موهامو درست کرد:)):))
من هنوزم این عادت گند رو دارم و چن روز پیش یه چتری مزخرف زدم :D
 
آخرین بار توسط مدیر ویرایش شد:
از گند های دوران کودکی من این بود که قیچی رو برمیداشتم موهامو کوتاه میکردم و واسه خودم چتری میزدم اونم چه چتری هایی:))
بعدش دیگه هیچ جوره نمیشد موهامو درست کرد:)):))
من هنوزم این عادت گند رو دارم و چن روز پیش یه چتری مزخرف زدم :D
عجب :D
رفع اسپم:من یک دور با قیچی موهامو تا ته کوتاه کردم عین بزغاله شده بودم:)):-"
 
من کار خاصی خیلی نکردم فقط یادمه یبار چار پنج سالم بود یا بیشتر دقیق یادم نیس
بابام دعوام کرده بود منم ناراحت بودم ازش برا انتقام رفتم تو کمد لباساش شاشیدم :-":D :))
خیلی خنده دار بود :))
داداش منم یبار از دبستان اومد خواست بره دستشویی ولی مامانم داشت دستشویی رو میشست گفت دو دقه صبر کن بعد برو. بعد دو دقه که گفت الان میتونی بری داداشم گفت نه دیگه تموم شد. شلوارشو کشیده بود پایین رو دیوار اتاقش کارشو کرده بود :))
 
دوران طفولیت با دخترخاله ام دوتا چوب نازک برداشتیم آتیشش زدیم و به خیال خودمون سیگار کشیدیم-ـ- یه کامی هم میگرفتیم بیا وببین:/
فازمونو نمیفهمم واقعا بعدم که اون یکی دختر خالم رفت چاپلوسی کرد و مامانم کلی عصبی شد
یه بارم وقتی هشت سالم اینا بود قیچی برداشتم سیبیلامو زدم:/ (آیم ساری فور می)
 
یه سری حس میکردم ابروهام خیلی بلند لذا رفتم با قیچی کوتاهش کردم و یه خط سفیدی گوشه ابروم افتاد:)
البته به لطف رشد بی نظیر ابروهام جاش دوباره پر شد ولی وحشت کرده بودم:)
 
مهمون داشتیم مامانم برنج گذاشت بپزه بعد از خونه رفت یه چیزی بخره به منم گفت مواظب غذا ها باش
ما هم رفتیم خیلی شیک و مجلسی کلی شکر تو برنج ها خالی کردیم
بقیه اش هم که دیگه قابل تصوره :)
 
۹,۱۰ سالم بود با پسرخاله و دخترخالم اینا که پنج شیش نفری میشدیم داشتیم تو حیاط مامان بزرگمون بازی میکردیم(خیلی خیلی حیاط بزرگیه) که یهو یکیشون گفت من یکیو میشناسم یه جا که سی دی بازی پی اس۲ داره. نمیدونم اون موقع هنوز با مفهوم مغازه سی دی فروشی آشنا نبودیم یا اینکه خیلی بیکار بودیم ولی به هرحال گفتیم باشه و افتادیم دنبالش. خونه مامان بزرگم شهرستانه و روستا و شهرای دیگه یه فاصله نسبتا کمی با هم دارن. خلاصه ما با همون دمپایی و شلوارکمون راه افتادیم وسط جاده و اونقدری رفتیم که تابلو ورود به شهرمون رو رد کردیم. بعد سه چهار ساعت دیگه غروب شده بود پسرخالم گفت اسکلمون کرده و برگشتیم و با مامانامون که وحشت کرده بودن و به همه فک و فامیل زنگ زده بودن که بچه هامون گم شدن مواجه شدیم. البته ناگفته نمونه باباهامون یه اتاق دیگه زیر کولر نشسته بودن چای میخوردن و اصلا متوجه هم نشده بودن
 
اینو فکر کنم ۴-۵ سالم بود
عروسی خالم بود مامانم یه هفته قبل عروسی لباس مجلسی آبی خریده بود
مامانم خوابیده بود من رفتم سراغ لباسه با قیچی افتادم به جونش قشنگ ریز ریزش کردم
بعد تیکه های لباسه رو با چسب ماتیکی چسبوندم به هم
 
یادمه تا 5-6 سالگی عادت داشتم رو دیوارای خونه نقاشی کنم:-"
هرچقدرم دفتر نقاشی و رنگ آمیزی میخریدن برام،من بازم همون دیوارو ترجیح میدادم
وقتی هم عصبانی میشد مامانم یواشکی اینکارو انجام میدادم:-"
مامان من برای جلوگیری از این کارام برام دیوار نقاشی درست کرده بود
یه دیوار کوچیک توی حال رو کامل کاغذ چسبونده بود ولی نمیدونم چرا از اون دیواره بدم میومد و وقتی نبود میرفتم سراغ بقیه دیوارا:)
 
حدودا 13 سالم بود، Deadpool 1 رو دانلود کرده بودم، منتظر یک زمان خیلی خوب بودم تا نگاهش کنم.
وسط شب به سرم زد نگاهش کنم. ساعت 1 شب بود و همه خواب بودن. چون برادرم خواب بود، چراغ رو روشن نکردم و تنها نور اتاق از مانیتور کامپیوتر میومد.
یک سکانس ددپول بود که هنگام دعوا، لباس نداشت، در واقع لخت محض بود:))
به اونجا که رسید بابام درب رو باز کرد، با تعجب مانیتور رو نگاه میکرد، سریع دکمه ی stop رو زدم و بابام رو نگاه کردم. منم اون موقع معصوم بودم نفهمیدم چرا متعجب هست؟ گفتم شاید چون ددپول لخته؟ یا به خاطر خشونتی که توی اون لحظه اتفاق افتاده بود هست. دیگه دیدم داره بابام عصبانی میشه، پلیر رو بستم، و رفت، ولی با حس عجیب و خیلی بدی رفت. هنوز برام قضیه جا نیفتاده بود.
فرداش مامانم اومد با طرز محبت آمیزی بهم گفت که "حسین، اگر داری کاری میکنی، سعی نکن از بقیه پنهانش کنی و ..." البته این اصل قضیه بود، و اصل جمله رو یادم نیست.
تازه الان که 16 سالم شده فهمیدم بابام فکر کرده فیلم خاک بر سری نگاه میکردم.:)):)):))
ولی اگر واقعا این چیز به ذهنشون رسیده، چرا برخوردشون انقدر ساده بود؟ عجیبه.
 
اقا مام بچه بودیم و جاهل . بچه که میگم در حد کلاس دوم سوما .
میرفتیم کنار خیابون وا میسادیم به هر ماشینی که رد میشد سنگ پرت میکردیم ، خوب بالاخره هر بازی ای قانونی داره قانونه این بازیه ما هم این بود که سنگا رو از یه حدی بالاتر نزنیم . اقا نمیدونم چی شد سگ مغزمو گاز گرفت جو گیر شدم چی شد که یهو سنگو برداشتم زدم تو شیشه ماشین تو حرکت . اقا مام تیز بودیم دیگه سریع در رفتیم ولی ولی یه داداش دارم دوقلو اون بنده خدا تپل بود نمیتونست بدوعه که اون یارو هم سریع زد بغل یدونه محکم زد تو گوشش ، داداشمم هر چی میگفت بابا به قرآن من نبودم یه کره بزه دیگه بود طرف تو کتش نمیرفت که ،گفت بیا بریم دمه خونتون. رفتن دمه خونمون، منم از اون دور داشتم همه این چیزا رو میدیدم . تا طرف درو زد بابام اومد بیرون و داستانو شنید یه دونه با مشت محکم کوبوند تو دماغه داداشمم .بنده خدا داداشم تا دو روز دماغش خون میومد هر وقتم منو میدید یا اسممو میشنید لعن و نفرینم میکرد . اتفاقا چند وقت پیش داشتیم سره سفره همین خاطره رو تعریف میکردیم که بابام گفت : کره بزین دیگه ،اگه یه جو عقل تو کلتون بود بعد دست انداز وا نمیسادین سنگ پرت کنینن میرفتین دمه اتوبان وا میسادین تا طرف نتونه یقتونو بگیره . بعدشم که ازش پرسیدیم چرا دماغو اوردی پایین گفت : خداییش پول نداشتم خسارت بدم یکم کلی بازی در اوردم تا طرف بیخیال بشه وگرنه من که شما ها رو نمیزدم !!!!!! منم تا اینو گفت گفتم : اگه اون با کمربند سیاه کردنا و گاهی اوقات با شیلنگ زدنا و اون دو سه بار با خوده جارو برقی له کردنا رو فاکتور بگیریم اره حق با شماست .(شاید بپرسین چرا با جارو برقی و در جواب باید بگم بابام از اون دسته ادمایی بود که ،هر چی دمه دستش میومد و پرت میکرد .هیچ وقت یادم نمیره یه بار همه چیو از جلو دستش ور داشتیم و اون هم هیچی دمه دستش نمیدید جز یه ورق کاغذ با همون ورق کاغذ جوری حرفه ای عمل کرد که ارزو میکردیم کاش چیزی رو از جلو دستش ور نداشته بودیم و با کمر بند میزد )
 
۴-۵ سالگی نقاشیوهالیک شده بودم، در حدی که هر دو سه روز یه بار یه دفتر نقاشی تموم می‌شد، بعد دیگه می‌رفتم رو جزوه و کتاب و سر رسید بزرگترا :-" یه بار با تمام پیشگیری‌هایی که کرده بودن به کمد دفترچه بیمه‌ها دستبرد زدم و فوقع ماوقع :‌))
 
پاسخ : گند های دوران كودكی

من داداشم وقتی بچه بود موقع ختنه پرستار پاشو گرفته بود
بعد داداشم خیلی غیر ارادی پرستار رو خیس کرد :D
پرستار مرد بود یا زن؟
 
دوستان موقعی که این اتفاق افتاد، من سنم حتی به «سال» نرسیده بود. ولی خیلی از این اتفاق حرص می‌خورم؛ حالا چرا؟
چون مامانم این حماسه رو جلوی هر کی بگید تعریف کرده. عمه؟بله. خاله؟بله. شوهرخاله؟بله. پسرعمه؟بله. پسرِ دخترعمهٔ بابام؟ اینم بله.
بنده وقتی هنوز یک عدد طفل خرد بودم، انواع بیماری‌ها رو داشتم؛ یعنی ببینید، آلرژی‌ای نبود که من نداشته باشم. حتی به نون هم حساسیت داشتم. باری، با پیگیری های مکرر پدر و مادر، بنده شدم این غول گنده‌ای که این‌جا تشریف دارم.
خلاصه، وسط این مریض شدنای من، مامانم یه روز منو می‌زنه زیر بغل، سوار هواپیما می‌شه، که منو بیاره تهران، واسه دوا درمون.
هواپیما به صحت و سلامت می‌شینه، ما هم در کمال هلث می‌رسیم. اما؟
اما!
گلاب به روتون، همون لحظه‌ای که هواپیما می‌شینه، من پر قدرت تمام مانتوی "سفید رنگ" مامانم رو به رنگ زرد تغییر می‌دم. به این شدت که مسافرین محترم با خودشون می‌گن شگفتا! آبشار نیاگارا نقل مکان کرده به داخل هواپیما؟
و این شد که الآن هر وقت جمع ساکت می‌شه، دوستان و همراهان گرامی شروع می‌کنن به تعریف این خاطره‌ی پربار.
.
یه‌بار دیگه هم موقعی که خیلی کوشولو موشولو و ناناز بودم، مامانم اون موقع‌ها هر وقت صدای اذان پخش می‌شد، عادت داشت بشینه دعا کنه، و به منم یاد داده بود بعد دعاهاش بگم «آمین.».
حالا ما بازم تهران تشریف داشتیم(خونه‌ی خاله‌م) چون بنده همش در حال بالا آوردن بودم و باید می‌رفتم پیش دکترم.
مامانم موقع اذان مشغول دعا کردن بود، که در همین حین بنده دل و روده و خلاصه هر چی از بدو تولد خوردمو بالا میارم. مامانم یه نگاه سرشار از تأسفی بهم می‌کنه، و بعد ادامه می‌ده:
«خدایا منو از دست نرگس بکش که انقدر اذیتم می‌کنه!»
و اون لحظه من چی می‌گم؟
بدو بدو می‌رم پیشش، به آسمون نگاه می‌کنم، و خیلی کیوت‌طور می‌گم: «آمین!» :D
 
Back
بالا