گند های دوران كودكی

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع alemzadeh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : گند های دوران كودكی

به نقل از Reihane78 :
در راستای این پست ...
منم یه عالم شیرینی نخودی رو چپوندم تو حلق پسر داییم{اون موقه 1ماهش بود!} :-"
+بالا رفتن از لوله ی گاز و رسیدن به پنجره،باز کردن پنجره،پایین رفتن از لوله ی گاز و ملحق شدن به پسرای کوچه برای فوتبال بازی کردن :-"
دستمم تو اون بازی شکوندن -_-
منم از پنجره اتاقم میرفتم تو محوطه دوچرخه بازی کنم
مامانمم فکر میکرد تو اتاق دارم درس میخونم
البته این ماجرا تا دوم دبستان ادامه پیدا نکرد، آخه خونمون رو عوض کردیم
 
پاسخ : گند های دوران كودكی

یکی تو ح.ب گفت دستمال اتیش زدن،این یادم اومد
دستمال اتیش زدم،فوت گردم خاموش شد،بار دوم اتیشش زدم خاموش نشد بعد رو فرش واستاده بودم نمیشد بندازمش بعد هی فوت میکردم،اشپزخونه هم دور بود...خلاصه پوستِ دستم ذوب شد،همچنان دستمالرو نگه داشته بودم:))
انصافا درد داشت،الان خیلی خنده دار ب نظر میاد:))
 
پاسخ : گند های دوران كودكی

من دوران بچگی خیلی خواب الو بودم یه بار من قیبم زده بود از صبح
کل خانواده تا عصر دنبالم بودن همه جا از خونه همسایه گرفته تا اداره پلیس دنبالم بودن
اخر سر زیر تخت خواب پیدام کردن
اونجا خوابیده بودم
 
پاسخ : گند های دوران كودكی

توی عروسی داییم گم شدم
زیر دامن پفی عروس پیدا شدم :-"
درحال خوردن خیار
 
یبار تحقیق دختر داییمو که اونموقع اون خیلی بزرگ (21یا22) و من (6 -5 )بودم با رژ روش نقاشی کشیدم بعدش گذاشتم لای کتابش :-":))
هیچی دیگ همین بود:D
 
من یبار مودم کامپیوتر رو با سیم تلفن زدم برق!
اون وسطش هم شکسته بود!:|



یعنی انقققققدددددرررر گند زدماااااااا=))
/m\

همین دیشب، سر اردو بحث میکردیم با مادر،برای اولین بار بطری آب شیشه ای (شبیه وودکا بود) از دستم افتاد شکست، دقیقا یک لحظه بعد گفتن (( من دیگه بچه نیستم که ! )) و مواجه شدن با (( دیدی هنوز بچه ای! ))

خوبه ۱۵ سالمه@-|
اینجاس که میگن ((کی به تو زن میده ؟ ))
 
آخرین ویرایش:
#اسپم

@Samin00 بیا شاهکاراتو بگو که بی‌تکلف شمشیر لشکری بزنی! :))
 
ديوار آبي راهرو رو به مساحت يك متر مربع با لاك قرمز رنگ زدم (درستم رنگ نكردم، خط خطي بود در واقع:)))
يه بارم دوست بابام گوشيشو داد كه فيلماشو بفرستم واسه بابام، منم زدم همه رو اشتباهي پاك كردم:))
 
آخرین ویرایش:
املت برای پدر با تمامی ادویه های موجود:-"
(رنگش قهوه ای شده بود و شیرین شده بود مزش:|~X()
 
سه سالم بود بابام بادکنکمو موقع بازی ترکوند عصبانی شدم رفتم آشپزخونه از کشو آچار فرانسه رو برداشتم رفتم پیش بابام یه دفعه زدم به سرش از سرش خون اومد:|

چهار سال و نیم بودم قرار بود مامانم بعد از اینکه از سر کار برگشت بعد از ظهر منو ببره آرایشگاه موهامو کوتاه کنه خواستم به مامانم کمک کنم تو راهرو رو نشستم یه لگن آبی داشتیم اونو گذاشتم جلو روم و با قیچی زرد رنگم موهامو کوتاه کردم
اول از موهای جلو صورتم شروع کردم تقریبا دو سانت از موهای جلو باقی مونده بود که مامانم اومد خونه و شاهکارمو دید:D

تو همون سن بودم یه بار تو مهد عصبانی شدم کیف عروسکیم رو که میمون بود با قیچی از چند قسمت پاره کردم ... یه دختر عروسکشو بهم نمیداد کمرشو گاز گرفتم .... یه پسر خانه سازیا رو بهم نمیداد کتکش زدم دهنشو زخمی کردم و خون اومد>)
 
آخرین ویرایش:
چهار سالم بود تازه تلوزیونمون رو عوض کرده بودیم داشتم با دختر خالم تیله بازی میکردم زدیم تلوزیونو با تیله شکستیم!

تازه توی همون سن عادت داشتم قایق کاغذی درست کنم بزارم توی تشت آب، بعد مورچه ها رو بندازم تو قایق بعد مثل تایتانیک غرقشون کنم!:D
 
خب خب اگه بخوام بگم فکر کنم یه کتاب میشه ولی چندتاشونو میگم با مامانم دعوا کردم منم تو بچگی کسی حق نداشت بهم بگه بالا چشمت ابروعه منم واسه تلافی رفتم دستشوییو با مسواکش شستم البته بعد عذاب وجدان گرفتم رفتم انداختمش تو سطل یا یه بار هم به خاطر اینکه از دختر عموم به شدت بدم میومد موهامو قیچی کردم انداختم تقصیر اون که اون منو به زور گرفت و زد و موهامو قیچی کرد در صورتی که اون بدبخت اون روز خونه نبوده که بخواد همچین کاری کنه:)):)):)):)):))
 
پسر عموم پنج شیش سال ازم بزرگ تره
یه بار هفت هشت سالم بود دستم رو پیچوند منم هیچ صدایی ازم در نیومد حتی بهش نگفتم ولم کن یا هر صدای دیگه ای
وقتی ول کرد
رفتم از تو آشپز خونه ساطور رو برداشتم
عربده کنان دوییدم سمتش و فریاد بر آوردم که : وایسا میخوام بکشمت
اونم شروع کرد فرار کردن
هیچی دیگه شانس آورد که فک فامیل دور تا دور اتاق نشسته بودن و شیرجه زدن تا منو بگیرن
 
ما بچه بودیم تو خونه فوتبال بازی میکردیم با توپ 40 تیکه!! بعد زدیم یه ساعت دیواری بزرگی که داشتیم افتاد و شکست. و پدر و مادرم هم نبودن خونه. من میدونستم که اونروز میتونه اخرین روز زندگی من باشه. خلاصه کلی فکر کردم و به ذهنم رسید یه نامه ی غم انگیز و توبه گونه آنه بشینم بنویسم و چند قطره اب هم بریزم روش که مثلا اشکهامه. خلاصه شروع کردم از اول زندگیم کل خوبی های مادرم رو براش دوره کردم و رفتیم مدرسه(ظهری بودیم) و وقتی برگشتیم خونه دیدم مادرم با چه شوق و اشتباقی منو بغل میکنه:))
 
6 سالم بود مامانم و عمه ام رفتن بیرون من و پسرعمه ام که حدودا یک ماه ازم بزرگتره رو گذاشتن خونه مادربزرگم داشتیم تام و جری میدیدیم گفتش: مائده تا حالا دیدی یکی دور سرش ستاره بچرخه؟
من: نه میخوای ببینی!! +آره
با کنترل زدم تو سرش:)):)) کنترل از وسط نصف شد=))
یه کم سرش زخم شد داشت خون میومد :-" من: وایسا الان خودم خوبش میکنم. با منگنه افتادم دنبالش سرشو بخیه بزنم=))
شانس آورد اومدن نجاتش دادن:-":)):))
 
وقتی بچه بودم (یادم نیست چند سالم بود) رو فرش نشسته بودم و داشتم شیر می خوردم
بعد یهو نمی دونم چیشد که لیوان شیر از دستم افتاد ریخت رو فرش!
مامان بابام هم خونه نبودن
منم برای اینکه نفهمن رفتم چند تا از کتاب قصه هامو برداشتم قشنگ اون تیکه رو باهاشون پوشوندم 8->
تازه شبش وقتی مامانم داشت کتابامو از وسط راه بر می داشت دید چه گندی زدم:D


یه بار هم همین حرکتو رو مبل خونه مامان بزرگم اینا زدم .با نوشبه:D
 
ریختن اب هویج بستنی روی فرش دستبافت فامیل هنگام رقصیدن :)
+ ریختن نوشابه روی لباس خویش در تمامی مجالس عروسی :)
 
Back
بالا