پاسخ : گند های دوران كودكی
من اصولا بچه ی آرومی بودم
در سن سه سالگی همراه با خانواده رفته بودیم فرش فروشی اونجا اینجانب که بار اولم بوده میرفتم فرش فروشی با ذوق و شوق این ور اون ور با این فرشایی که میرن میان(اسمشو نمیدونم همینایی که آویزونن
)بازی میکردم تا اینکه میرم پشت یکیشون بعد یه نفر انگار اینو تا آخر میفرسته سمت دیوار و خوب از شانس قشنگ من اونجا انبار فرش ها بوده
و بنده سه متــــر پرتــــ میشم پایین البته از اونجایی که شانس در زندگی به من رو میاره اون سه متر رو روی فرش هایی که به ترتیب چینده بودن از بالا تا پایین پرت میشم و اتفاق خاصی برام نمیوفته
B-) B-) B-) B-) B-) B-) B-) B-) B-) B-) B-) B-)
یه بار دیگه در سنین حدود 5-6سالگی مادر اینجانب که آرایشگاه داشتن طبقه ی پایین خونمون چون من بچه ی آرومی بودم
در منو بسته بودن و رفته بودن پایین آرایشگاه منم که عصبی بودم که مامانم من رو تو خونه زندانی کردن یه جورایی و من نمیتونم برم پایین از اون در خونمون زده بودم بیرون و به خونه ی عموم که در نزدیکی ما بود(ته کوچمون)رفتم و حدود دو سه ساعت با دختر عموی عزیز تر از جان بازی کردم که تلفن خونه به صدا دراومد زن عمو جان جواب دادن و بعدش وقتی به سمت ما اومدن گفتن:
ریحانه تو به مامانت نگفتی میای اینجا؟؟؟
منم با خوشحالی تمام
و با ذوق گفتم:
نــــــــــه
گفتنک
سریع آماده شو باید بری خونه.
و اوشون هم همراهم اومدن وقتی رسیدم تو کوچه دیدم همه ی خانوما یه جا جمع شدن دستم رو از دست زن عموجان بیرون کشیدم و دویدم ببینم چه خبره که دیدم مادر عزیز نشستن گریه میکنن بقیه هم دلداریشون میدن من که ترسیده بودم گفتم:
چی شده؟؟
بقیشو هم حدس بزنید
و در آخر کاشف به عمل اومد مادر جان فکر میکردن منو دزدیدن
من
دزد
در خونه ی بسته
چه جوری آخه؟؟؟
بعد حرف منم منطقی بود البته میگفتم:
میخواستید درم رو قفل نکنید که بهتون بگم کجا میرم.