قسمـت‌های جالـبِ کتـاب‌ها

mysterious queen

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,058
امتیاز
4,964
نام مرکز سمپاد
فرزانگان٣
شهر
مش‍‌هد
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

به نظر مى آمد هيچ كس، حتا نيتلى، درك نمى كند كه او، كشيش آلبرت تيلر تپمن، به غير از كشيش بودن انسان هم هست، كه او هم مى تواند همسرى دل انگيز و پُرشور و زيبا داشته باشد كه ديوانه وار عاشقش باشد، و سه بچه ى كوچك چشم آبى با چهره هايى غريب و فراموش شده هم داشته باشد كه يك روز بزرگ مى شوند و او را عجيب الخلقه خواهند دانست و هرگز او را نمى بخشند كه با اين شغل كذايى اش اين همه در اجتماع خجالت شان داده است. چرا هيچ كس نمى فهميد كه او واقعاً عجيب الخلقه نيست، بلكه آدم معمولى غريبى ست كه مى كوشد زندگى معمولى غريبانه اش را پى بگيرد؟ اگر خراشش مى دادند خون نمى ريخت؟ اگر قلقلكش مى دادند نمى خنديد؟ به نظر مى رسد هرگز به ذهن شان خطور نكرده كه او هم مثل آن هاچشم، دست، عضو، بُعد، حس و احساس دارد، او هم با همان اسلحه ها زخمى شده، با همان بادها گرم و سردش شده، و همان غذاها را به او هم داده اند، هرچند مجبورش كرده اند براى هر وعده غذا به سالن غذاخورى متفاوتى برود.


صفحه ىِ سيصدوسيزدهِ شاهكارِ جناب ِجوزف هِلِر «تبصره ى ٢٢». [ترجمه ى احسان نوروزى، نشر چشمه.]

+ از جمله شاهكاراى ادبيات ضدِ جنگِ دنياست كه چندان توى ايران شناخته شده نيست. متن انگليسى ش هم هست كه خيلى خوب و روون ه، حتّى گاهى بيش تر از ترجمه ش. صفحه در ميون هم مواجه مى شيد با جملاتى كه بايد با مداد نشونه گذارى كنيد و اوّل كتاب صفحه شُ بنويسيد و هرچند وقت يه بار مرورش كنيد. خلاصه اين كه بخونيدش و اين صوبتا.
 

MOTAHARE-G

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
304
امتیاز
2,293
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بجنورد
سال فارغ التحصیلی
90
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

می گویند هر وز روحی دارد.روزهای خوب،بد،روزهای خسته کننده،روزهای با هیجان و البته روزهای گرم و سرد هم وجود دارند.درست مثل آدم های گوشه نشین،روزهایی داریم که تنها هستند.این روزها،روزهایی اند که در جمع به آنها خوش نمی گذرد؛بنابراین از جمع می گریزند.چه کسی می تواند بفهمد که در سر این روزها چه می گذرد؟تابستان زیبا را ترک میکنند و وسط زمستان ناگهان پیدایشان میشود.
***
وقتی ک ملکه برگشت،با جشن بزرگی به او خیر مقدم گفت.هزاران تن از زیر دستانش هورا کشیدند و شاه جانشینش احمد را در مهتابی قصر بالا برد تا همه ببینند.سرمستی خاصی تمام مملکت را فرا گرفت.چندین نفر خود را از سر مستی و خوشحالی از مناره ها به پایین انداختند.مردم در این روز دیوانه شده بودند.آدم نمی تواند قبول کند که زیردستان چه خریت هایی که نمی کنند.
***
میخواستم دوباره به لاتاکیه برگردم.مثل این است ک میخواهی رسوایی فرار را تلافی کنی.تو برمیگردی که بگویی آدم قوی تر از جنگ و گرسنگی و دریاست.
ولی در اینجا با سوالاتی منتظرت نشسته اند:آمریکایی چرا ویلا نمیخری؟...هیچ کس سوال نکرد که غربت چه به تو داد...



قصه گوی شب از رفیق شامی
 

rdahl_kn

دایان
ارسال‌ها
164
امتیاز
928
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
شیراز
دانشگاه
University of Calgary
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

خزر همین طور که ملافه رو به خودش میپیچید،
به نقشه ی رو دیوار خیره بود
گفت:"میدونی گروس؟
احساس میکنم این مرز
خطیه که دور یه جسد کشیدن."

حفره ها
-مجموعه شعر-
گروس عبدالملکیان
نشر چشمه
 

Forough

::باران::
ارسال‌ها
545
امتیاز
2,261
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
ارومیه/ تبریز
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
دانشگاه تهران
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

کتاب فروش خیابان ادوارد براون
نویسنده: محسن پور رمضانی
انتشارات: چشمه
چاپ اول، زمستان 1394

"یک تکه لواشک بزرگ می خرم و همراه با سه بسته قره قروت لول می کنم. رویش پودر جوهر نمک می زنم و آماده ی خوردن می شوم. به شلوار خیسم نگاه می کنم تا جرئتم برای خودکشی بیشتر شود. چشم هایم را می بندم و ساندویچ سمی را گاز می زنم. مزه اش شبیه یک زهرمار ترش است. برای اطمینان از اثر سم، یک لیوان آب زرشک دست ساز هم رویش می خورم. تمام دستگاه گوارشم می سوزد و انگار چیزی درون معده ام شروع به جوشیدن می کند. چشم هایم را می بندم و آماده ی لحظات شیرین قبل از مرگ می شوم.
با سوزشی که پس گردنم احساس می کنم چشم هایم را باز می کنم و به جای فرشته ها ناظم را می بینم. هنوز درد ضربه ی پس گردنی اش آرام نگرفته که لگدش را روانه ی ماتحتم می کند. گریه ام می گیرد و می گویم "غلط کردیم آقا.... به خدا دیگر خودکشی نمی کنیم."
ناظم می ترسد و سریع سرم را پایین می آورد و انگشت اشاره اش را فرو می کند توی حلقم. عق می زنم. چیزی از معده ام بالا می آید....."
 

Ali Kh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
394
امتیاز
2,186
نام مرکز سمپاد
تیزهوشان شهید بهشتی
شهر
گرگان
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
دانشگاه گرگان
رشته دانشگاه
زیست شناسی جانوری
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

بعد از دیدن روستایی ای که خاک منطقه ای قدیمی را برای کود کشاورزان می برد و هر از چند گاهی تکه ای عتیقه پیدا و آن ها را رها می کند:

و بعد خنده ام گرفته بود و دیدم که این نصرالله به چه راحتی ماده خام همه باشتان شناسی ها و شرق شناسی ها را پای گندم و یونجه و اسپرس این و آن می پاشد و از آنچه دکان لوور و ارمیتاژ و بریتیش میوزیوم را انباشته و همه بحث ها و کتاب ها و دانشگاه های عالم را نان می دهد؛ او فقط به دو تکه نان لواش قناعت میکند.

نفرین زمین-جلال آل احمد
 

rdahl_kn

دایان
ارسال‌ها
164
امتیاز
928
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
شیراز
دانشگاه
University of Calgary
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

[ltr]
Margo managed to speak in her usual manic soliloquy without answering my question. "Did you know that for pretty much the entire history of human species, the avarage life span was less than thirty years? You could count on ten years or so of reall adulthood, right? There was no planning for retirement. There was no planning for a career. There was no planning. No time for planning. No time for a future. But then the life spans started getting longer, and people started having more and more future, and so they spent more time thinking about it. About the future. And now life has become the future. Every moment of your life is lived for the future. You go to highschool so you can go to college so you can get a job so you can get a nice house so you can afford to send your kids to college so they can get a job so they can get a nice house so they can afford to send their kids to college."


Paper Towns - John Green
[rtl]

+ به نظرم اسم تاپیک بهتره به "قسمت های جالب از کتاب هایی که خوندید" تغییر کنه.
 
ارسال‌ها
1,688
امتیاز
19,974
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
94
مدال المپیاد
فقط شیمی ولا غیر!!!
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

مادر یعنی وطن ، طلا یعنی نفت پدر یعنی دولت... این ملک پدرانی داشته است که برای حکومت ، نه طلای مادر که خود مادر را نیز فروخته است! در چنین خانواده ای تنها مایه ی نجات ، همت فرزندان است.... از پدر کاری بر نمی آید!

نفحات نفت/امیر خانی
 

minasamiei

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
222
امتیاز
549
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امين يك
شهر
اصفهان
دانشگاه
صنعتی شریف
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون


چیزی به عنوان بر حق بودنِ من، بر حق بودنِ جناحِ من وجود ندارد، چون طرز تفکر امروز من قطعاً بعد از یک یا دو نسل قدری مضحک به نظر می رسد؛ شاید تحولِ جدید آن را کاملاً کهنه کرده باشد.در بهترین حالت، بعد از فرونشستن همه‌ی هیجان‌ها، به بخش کوچکی از یک روند بزرگ، یک تحول، تبدیل شده است.
از کتاب زندان‌هایی که برای زندگی انتخاب می‌کنیم اثر دوریس لسینگ ، ترجمه مژده دقیقی نشر کندوکاو
 

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,847
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

The heart asks pleasure first
And then, excuse from pain
And then, those little anodynes
That deaden suffering
And then, to go to sleep
And then, if it should be
The will of its Inquisitor
.The liberty to die

Collected Poems of Emily Dickinson —​
 

mhs.1d

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
261
امتیاز
4,992
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
یزد
سال فارغ التحصیلی
96
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
ریاضی
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقایع در نظرم مانده بنویسم، شاید بتوانم راجع به آن یک قضاوت کلی بکنم؛
نه، فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلاً خودم بتوانم باور بکنم - چون برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند-فقط می‌ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زیرا در طی تجربیات زندگی باین مطلب برخوردم که چه ورطهٔ هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای اینست که خودم را به سایه‌ام معرفی کنم - سایه‌ای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هرچه می‌نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می‌بلعد -برای اوست که می‌خواهم آزمایشی بکنم:
ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. چون از زمانی که همهٔ روابط خودم را با دیگران بریده‌ام می‌خواهم خودم را بهتر بشناسم.

بوف کور - صادق خان هدایت
این کتاب قسمت های فوق العاده خوب زیادی داره، لیکن همشو نمیشه نوشت!
 

incognito

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
540
امتیاز
12,187
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بابل
سال فارغ التحصیلی
1395
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

بیا وداع کنیم ...
بیا وداع کنیم ...
اگر بنا باشد کسی از ما بماند ...
همان به که تو بمانی ...
"کینه ی" تو به کار این دنیا بیشتر می آید تا "عشق" من !

كليدر / محمود دولت آبادی
 
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,651
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

گفتم:‌ «خُب، افسون کِی شروع می‌شه؟»
دوتایی کنار هم نشسته بودیم، رو به کوه‌ها.
«وقتی زمین متولد شد، افسون آغاز گردید.» چشم‌هایش بسته بودند. صورتش در نور خورشیدِ در حالِ غروب،‌ طلایی شد. «هرگز بازنمی‌ایستد. همواره وجود دارد. درست همین‌جاست.»
«خُب ما باید چی کار کنیم؟»
لبخند زد. «این رازه.» دست‌های حلقه کرده‌اش روی دامنش بودند. «ما هیچ کاری نمی‌کنیم، یا تقریباً هیچ کاری نمی‌تونیم بکنیم.» صورتش آرام به طرف من برگشت، گرچه چشم‌هایش بسته مانده بود. «تا حالا شده هیچ کاری نکنی؟»
خندیدم. «مامانم فکر می‌کنه من همیشه دارم همین کارو می‌کنم.»
«بهش نگو من این‌طوری گفتم، اما مادرت اشتباه می‌کنه.» پشت به خورشید کرد. «کلاً‌ هیچ کاری نکردن خیلی سخته. حتی، فقط با این‌جا نشستن، مثل الان، بدن‌های ما داره زیر و رو می‌شه،‌ افکارمون یک‌سره در حال فعالیته. تو وجودِ ما هیاهوی تمام‌عیاری برپاس.»
گفتم: «این بَده؟»
«این وقتی بَده که ما بخوایم بدونیم بیرون از وجود ما چی می‌گذره.»
«با چشم و گوشمون نمی‌تونیم اونو تشخیص بدیم؟»
سرش را پایین آورد. «بیش‌تر وقت‌ها مناسب هستن. اما گاهی اوقات فقط مزاحم ما می‌شن. زمین با ما صحبت می‌کنه، اما به خاطر همه‌ی جار و جنجالی که حواسمون به وجود میارن، نمی‌تونیم صداشو بشنویم. گاهی اوقات لازمه اونا رو از بین ببریم. حواسمونو فراموش کنیم. اون موقع –شاید- زمین با ما ارتباط برقرار کنه. جهان هستی با ما صحبت کنه ستاره‌ها نجوا کنن.»
حالا خورشید به رنگ نارنجی می‌درخشید، و خود را به قله‌های ارغوانی کوه‌ها می‌چسباند.
«خُب، من کِی شایسته‌ی این هیچی بودن می‌شم؟»
گفت: «درست نمی‌دونم. هیچ جوابی براش وجود نداره. باید راه خودتو پیدا کنی. من گاهی اوقات سعی می‌کنم خودمو فراموش کنم. پاک‌کنِ صابونیِ نرم و صورتی و بزرگی رو مجسم می‌کنم که عقب و جلو می‌ره، از نوک انگشت‌های پام شروع می‌کنه عقب و جلو می‌ره، عقب و جلو، اونا از بین می‌رن -اِی وای!- پنجه‌ی پاهام پاک شدن. و بعد کف پام. و بعد قوزک‌ها. اما این قسمت آسونه. قسمت سخت پاک کردنِ حواسه -چشمام، گوشام، دماغم، زبونم. و آخر سر، سراغ مغزم می‌رم. افکارم، خاطراتم، تمام صداهای توی سرم. این سخت‌ترین کاره، پاک کردن افکارم.» آهسته خندید. «از دست این کله‌ی کدو تبلیِ من. و بعد، اگه کار خوبی انجام داده باشم، پاکِ پاکم. ناپدیدم. هیچَم. و بعد جهان مُجازه که توی وجود من جاری بشه، مثل آب تو یه کاسه‌ی خالی.»
گفتم: «و؟»
«و... من می‌بینم. می‌شنوم. اما نه با چشم و گوش. دیگه خارج از دنیای خودم نیستم، و کاملاً‌ داخل هم نیستم. حقیقت اینه که دیگه تفاوتی بین من و جهان هستی وجود نداره. مرز از بین می‌ره. من جهان هستی هستم و اون من. من سنگم، یه تیغ کاکتوسم... من بارون هستم.» با حالت بی‌قیدی خندید. «اینو از همه بیش‌تر دوست دارم، بارون بودن.»

[دختر ستاره‌ای/ جری اسپینلی]
 

YaSm!nA

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
281
امتیاز
1,717
نام مرکز سمپاد
فرزانگان حکیم زاده
شهر
یزد
سال فارغ التحصیلی
98
تلگرام
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون


ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ، ﺑﻬﺶ ﭼﯽ ﺑﮕﯿﻢ؟!
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪﻩ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﯿﺪ:
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﯾﻨﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﻩ ..
ﻧﮕﯿﺪ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻪ..
ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺑﺎ ﺟﻮﮎ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺑﺨﻨﺪﻭﻧﯿﺪﺵ
ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺩ ﺑﺨﻨﺪﻩ ..
ﺧﻨﺪﻩ ﺍﺵ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﻏﺼﻪ ﺩﺍﺭﻩ،
ﺑﺮﺍﺵ ﺍﺯ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﻦ،
ﺍﺯ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﻣﺜﺒﺖ ﺑﺎﺵ ﻭ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻓﮑﺮﮐﻦ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ،
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻦ،
ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ
ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ.ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ
ﻮ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﺪ..
ﺑﺮﺍﺵ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ،
ﺑﺮﺍﺵ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﭙﺰﯾﺪ،
ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﺵ، ﺑﻌﺪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ...
ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﻭ ﺷﻤﺎ ﮔﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ،
ﻫﯽ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻈﺮﯾﻪ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﻨﯿﺪ،
ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﺪﯼ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻪ،
ﺷﻤﺎ ﺟﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ..
ﺷﻤﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻭﻥ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ..
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ، ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﯿﺪ،
ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻨﯿﺪ..
ﺍﮔﻪ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ..
این بزرگترین کمکه..

عشق هرگز کافی نیست - پرفسور آرون تی بک
 

Lorca

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,015
امتیاز
6,847
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی سلولی و مولکولی
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

In Baisers volés, Delphine Seyrig explains to her young lover the difference between politeness and tact: ‘Imagine you inadvertently enter a bathroom where a woman is standing naked under the shower. Politeness requires that you quickly close the door and say, “Pardon, Madame!”, whereas tact would be to quickly close the door and say: “Pardon, Monsieur!”’ It is only in the second case, by pretending not to have seen enough even to make out the sex of the person under the shower, that one displays true tac‌t‌

Slavoj Žižek, Good Manners in the Age of WikiLeaks —​
 
ارسال‌ها
1,688
امتیاز
19,974
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
94
مدال المپیاد
فقط شیمی ولا غیر!!!
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

خواهش می کنم بنویس.

فقط دو خط، حداقل؛
حتی اگر روحت منقلب است و اعصابت، دیگر تو را یاری نمی کند.
اما هر روز؛
با دندانهای به هم فشرده؛
حتی مزخرفاتی بی معنا؛

اما بنویس.

نوشتن یکی از خنده دارترین و تأثرآورترین توهمات ماست.
فکر می کنیم با سر هم کردن چند خط کج و معوج بر کاغذی سفید،
کار مهمی انجام داده ایم.
به هر حال این حرفه توست که انتخابش نکرده ای؛
بلکه در سرشت تو بوده است
و این تنها دری است که از آن، احیانا می توانی راه چاره ای بیابی.

بنویس،
بنویس.

سرانجام بین خروارها کاغذ دور انداختنی،
ممکن است خطی رستگار شود.
شاید

از کتاب"متاسفیم از ..."
نوشته دینو بوتزاتی
 

_.khakestari

کاربر فعال
ارسال‌ها
56
امتیاز
1,099
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 4d
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
97
دانشگاه
شهيد بهشتي
رشته دانشگاه
بيوتك
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

وقتی انتظار می کشیم، از گوش که سر و صدا هارا می شنود تا ذهن که آن ها را میگیرد و بررسی می کند، و از ذهن تا قلب که نتیجه بررسی های ذهن به آن داده میشود، این مسیر دوگانه با چنان شتابی پیموده میشود که حتی متوجه مدتش نمی شویم،چنین به نظر می آید که سرو صدا ها را خود قلبمان مستقیما می شنود.
در جستجوی زمان از دست رفته/مارسل پروست
 

Ali Kh

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
394
امتیاز
2,186
نام مرکز سمپاد
تیزهوشان شهید بهشتی
شهر
گرگان
سال فارغ التحصیلی
95
دانشگاه
دانشگاه گرگان
رشته دانشگاه
زیست شناسی جانوری
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

این کاسب قرصی می فروخت برای رفع تشنگی.هفته ای یک بار یکی از آن قرص ها را می خورند و دیگر تشنه نمی شوند.
شازده کوچولو پرسید:تو چرا از این قرص ها می فروشی؟
دکاندار گفت:برای صرفه جویی زیاد در وقت.کارشناسان حساب کرده اند که با خوردن یکی از این قرص ها پنجاه و سه دقیقه وقت در هفته صرفه جویی می شود.
-خب، آن پنجاه و سه دقیقه را صرف چه کاری می کنند؟
-صرف هر کاری که بخواهند...
شازده کوچولو با خود گفت:من اگر پنجاه و سه دقیقه وقت زیادی می داشتم خرامان خرامان به چشمه می رفتم...


شازده کوچولو
آنتوان دو سنت اگزوپری
 

lgh95

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
285
امتیاز
1,660
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
93
مدال المپیاد
برنز نجوم 92
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
فیزیک
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

چنان جنم هایی را می شناسد قیس و می تواند در تخیل خود بسازدشان. جوانی را با تخیل قهرمانانه آن ها گذرانیده است؛ قهرمانانه زیستن در بطن واقعیت و نشانه زمخت و استخواندار برساخته از واقعیت محض؛ مردانی که خلاصه می شدند در کار و باور، بی هیچ تردید در گام برداشتن هایشان همچنان که نگاه به خاک کف کوچه از میان کودکان ِ رها در بازیهایشان گذر می کردند و هیچ بد به دل نمی آوردند در آتیه خوشبخت آن کودکان. امید، کار و باور. اینان جنمی بودند از مردان ِ زحمتکش سالیان بعد از جنگ دوم جهانی، مردان ِ بعد از شهریور بیست.


سلوک. دولت آبادی
 

MOTAHARE-G

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
304
امتیاز
2,293
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بجنورد
سال فارغ التحصیلی
90
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

خاطرات صد در صد واقعی یک سرخ پوست پاره وقت/شرمن الکسی




صفحه ی 60:


ریردان یک شهر کشاورزی سفیدپوست نشین ثروتمند است وسط گندم زارها،درست سی و پنج کیلومتر دور تراز قرارگاه ما.از آن شهرهای قزمیت سفیدپوستی است که تا دلت بخواهد زمین دارو آمریکایی متعصب و پلیس های نژادپرست توش هست که جلوی هر سرخ پوستی را که بخواهد وارد شهر بشود را می گیرند.وقتی که کوچک بودم،ظرف یک هفته سه بار جلوی بابام را به خاطر ِ"رانندگی در حال سرخ پوست بودن" گرفتند.


صفحه ی 77:


اولین دعوایم را درسه سالگی کردم و بعد از آن هم ده ها دعوای دیگر داشتم.رکورد بی سابقه ی من در مجموع پنج بُرد و صد و دوازده باخت را نشان میداد.
بله،جنگجوی معرکه ای بودم.
من یک کیسه بوکس انسانی بودم.
و سرِ کتک کاری با پسر ها و دختر ها ، و بچه هایی که نصف سن من را داشتند می باختم.
یک بار،بچه ی قلدری به اسم میکا مجبورم کرد خودم را کتک بزنم.آره وادارم کرد سه بار بکوبم توی صورت خودم.من تنها سرخ پوست تاریخم که در جنگ با خودش بازنده شد.




صفحه ی 248:


اما برای قبیله ام هم بود که گریه می کردم.گریه می کردم چون می دانستم باز سالی پنج یا ده یا پانزده اسپوکن دیگر خواهند مرد و بیشتر این مرگ ها به خاطر عرق خوری خواهد بود.
گریه می کردم چون این همه از هم قبیله ای هایم داشتند آرام آرام خودشان را به کشتن می دادند و من دلم می خواست زنده بمانند.می خواستم قوی باشند .هوشیار باشند و از قرارگاه لعنتی بزنند بیرون.
چیز عجیب و غریبی ست.
قرارگاه ها را به نیت زندان ساخته بودند،می فهمید؟سرخ پوست ها را برای این به قرارگاه ها کوچ دادند که آن جا بمیرند.برنامه این بود که ما از روی زمین محو شویم.
 
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,651
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : قسمـت‌های جالـب از کتـاب‌های موردعلاقـه‌تون

«وقتی کفش‌ها جفت می‌شوند»
«کفش‌هات وقتی خودبه‌خود جفت شن باید به‌راه بیفتی.»
مادربزرگ این را بعد از شنیدن صدای باران گفت و ادامه داد: «منظورم اینه که یکی بی‌اون‌که دیده بشه این کار رو انجام می‌ده. من اینو از مادرم شنیده‌م.»
باران به‌شدت می‌بارید.
سرفه کرد: «اگه من مُردم، خرج مجلس منو بدین به یتیم‌ها و بی‌سرپرست‌ها.»
باران به‌شدت می‌بارید.
گره‌ی روسری‌اش را زیر گلویش محکم کرد: «توی بارون اگه در رو زدن، باز کنین. ممکنه بی‌پناهی به شما پناه آورده باشه.»
سکوت کرده بودیم و به حرف‌هایش گوش می‌دادیم.
یک‌ریز حرف می‌زد.
«یکی بلند شه بره در رو باز کنه.»
ادامه داد: «انگار یکی می‌خواد بیاد کفش‌هامو جفت کنه.»
گفتیم: «صدای در نمی‌آد.»
گفت: «چرا، می‌آد. من دارم می‌شنوم.»
گفتیم: «خیال می‌کنی، مادربزرگ!»
قانع نشد، اما چیزی نگفت.
باران بر بام و پنجره ضرب گرفته بود.
توی جایش جابه‌جا شد: «این کیه اومد توی اتاق؟»
فکر کردیم هذیان می‎‌گوید. گفتیم: «کسی نیومده توی اتاق. چشات سیاهی می‌ره.»
مادربزرگ به حرف ما توجه‌ای نکرد. به کسی که داخل اتاق آمده بود لبخند زد.
تعجب کردیم. با این همه، به‌خاطر این‌که او پس از چند هفته بیماری و سکوت می‌خندید خوش‌حال شدیم؛ اما خوش‌حالی ما چندان دوام نیاورد.
کسی که داخل اتاق آمده بود، کفش‌های مادربزرگ را جفت کرده بود...

[کلبه‌ای در مزرعه‌ی برفی/ رسول یونان]
 
بالا