حافظ

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع sona
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : حافظ

در نظربازی ما بی‌خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند

جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می‌گردانند

عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند

گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند
 
پاسخ : حافظ

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه
مســت از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه
شاه خوبانی و منظور گدایان شده‌ای
قدر این مرتــــبه نشناخته‌ای یعنی چه
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم از پـــــای درانداخته‌ای یعنی چه
سخنت رمز دهان گفت و کمر سرّ میان
وز میان تیغ به ما آخته‌ای یعنی چه
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته‌ای یعنی چه
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
خانه از غیر نپرداخته‌ای یعنی چه
 
پاسخ : حافظ

هزار جهد بکردم که یار من باشی
مرادبخش دل بی‌قرار من باشی

چراغ دیده شب زنده دار من گردی
انیس خاطر امیدوار من باشی

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
تو در میانه خداوندگار من باشی

از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی

در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
گرت ز دست برآید نگار من باشی

شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
دمی انیس دل سوکوار من باشی

شود غزاله خورشید صید لاغر من
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی

سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
به جای اشک روان در کنار من باشی

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم
مگر تو از کرم خویش یار من باشی
#حافظ
 
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاری است

مهمترین پرسش آدمیان این است که ما برای رسیدن به رستگاری چه باید بکنیم؟
و پاسخ مکرر حافظ این بوده است که رستگاری و رسیدن به بهشت جاوید در این است که تا حد امکان مایه ی آزار هیچ کس نباشیم و تا آنجا که توانیم مایه ی سرخوشی و دلخوشی همگان شویم؛چنانکه در کلام حضرت رضا در بیان صفات خردمندان آمده است:
الخیر منه المأمول و الشر منه المأمون،یعنی: مومن کسی است که مردم به خیرش امیدوارند و از شر او ایمنند.

کتاب: در صحبت حافظ
نویسنده: حسین الهی قمشه ای
 
مرا مِهرِ سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضایِ آسمان است این و دیگرگون نخواهد شد

رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان، سویِ گردون نخواهد شد

مرا روز ازل کاری به جز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد شد

خدا را محتسب° ما را به فریاد دف و نی بخش
که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

مجالِ من همین باشد که پنهان عشق او وَرزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد

شراب لعل و جای امن و یار مهربان، ساقی
دلا کی بِه شود کارَت اگر اکنون نخواهد شد


مشوی ای دیده نقش غم زِ لوحِ سینه حافظ
که زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواهد شد
 
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است

شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر که دل بردن او دید و در انکار من است

ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
شاهراهیست که منزلگه دلدار من است

بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است

طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است

باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او که طبیب دل بیمار من است

آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
یار شیرین سخن نادره گفتار من است
 
روز بزرگداشت حافظ تاپیکو بالا نیاریم ؟ :-"
غزل 356 :
گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم / ز جام وصل می نوشم ز باغ عیش گل چینم
شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد / لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم
مگر دیوانه خواهم شد درین سودا که شب تا روز / سخن با ماه میگویم پری در خواب میبینم
لبت شکر بهمستان داد و چشمت می به می خواران / منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم
چو هر خاکی که بادآورد فیضی برد از انعامت / ز حال بنده یادآور که خدمتکار دیرینم
نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر افتد - تذرو طرفه من گیرم که چالاکـست شاهینم
اگر باور نمیداری رو از صورتگر چین پرس / که مانی نسخه میخواهد ز نوک کلک مشکینم
وفاداری و حق گویی نه کار هر کسی باشد / غلام آصف ثانی جلال الحق والدینم [1]
رموز مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ / که با جام و قدح هر دم ندیم ماه و پروینم
1 : تو نسخه قاسم غنی و محمد قزوینی مصراع دوم اینه : " غلام آصف ثانی جلال الدین والدینم "
درضمن یه بخشی از غزل رو حجت اشراف زاده خونده : جام وصل
 
حاصل کارگه کون و مکان اين همه نيست
باده پيش آر که اسباب جهان اين همه نيست

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است
غرض اين است وگرنه دل و جان اين همه نيست

منت سدره و طوبی ز پی سايه مکش
که چو خوش بنگری ای سرو روان اين همه نيست

دولت آن است که بی خون دل آيد به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان اين همه نيست

پنج روزی که در اين مرحله مهلت داری
خوش بياسای زمانی که زمان اين همه نيست

بر لب بحر فنا منتظريم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان اين همه نيست

زاهد ايمن مشو از بازی غيرت زنهار
که ره از صومعه تا دير مغان اين همه نيست

دردمندي من سوخته زار و نزار
ظاهرا حاجت تقرير و بيان اين همه نيست

نام حافظ رقم نيک پذيرفت ولی
پيش رندان رقم سود و زيان اين همه نيست
 
آن یار کز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود

منظور خردمند من آن ماه که او را
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود

از چنگ منش اختر بدمهر به در برد
آری چه کنم دولت دور قمری بود

عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
در مملکت حسن سر تاجوری بود

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
 
Back
بالا