پاسخ : ترس دوران بچگی...!
راستشو بگم
شب من مثلا ميخواستم آب بخورم اگه چراغا را خاموش كرده بودن نميرفتم
حتى اگه هلاك ميشدم
مثلا ميرفتم بالاسر مامانم راه ميرفتم تا بيدار شه
يه اعترافى بكنم
الانم همين طوره با اين تفاوت كه ديگه نميرم بالاسر مامانم
فقط دعا دعا ميكنم تا خواهر كوچيكم مامانمو صدا كنه و يه چيزى بخواد از آشپز خونه
از تخت و پنجره و كليد لامپ هم ميتر سيدم
( كليد لامپمون چرراغ داشت و تو راهرو مون كه دوتا كليد كنار هم بودن تو تاريكى فكر ميكردم چشماى يكيه!