پاسخ : خاطره نویسی روزانه
هدیه ی کریسمس
خاطره ی 27 دسامبر
شب قبل فیلم ترسناک که مدرسه ها دندان دارند(تلمیح به تپه ها چشم دارند) را که در بلاد کفر سرزمین آمریکاییان جهانخوار، توسط کمپانی فساد و معلول الحال هالیوود و بازی گران مشکوک الحال آنتهیه شد دیده بودم و هنوز میترسیدم و ترس فیلم با من بود.
از غذا آن روز زیپ شلوارم پاره گشت و مطابق میلم با شلوار جین آبی رنگ آمده بودم.همانطور خوش حال و شاد خندان ضمن کشیدن تیپی کارد وارد مدرسه شدم.
از پله های سالن با حسام بالا رفتم،سر صبح نیز جناب دامبلدور به ما سلام کرد و ضمن اینکه به ما گوشزد میکرد که دیر رسیدید و سعی در نشان دادن خودش به عنوان مدیر همیشه در صحنه داشت ما نیز به او سلام کردیم.
داشتم میگفتم همانطور که بالا میرفتیم و حسام از اینکه موقع سلام کردن با مدیر حسن.فری اش (هنسفری) در گوشش بود و شانس آورده بود حرف میزد ناگهان من توسط ماموران سازمان تیا ( (TIAشناسایی شدم و طی عملیاتی پیچیده بدون هیچ گونه آسیبی در خاک مدرسه به زمین نشستم(تلمیح به آر کیو 170). آن موقع بود که فهمیدم دیدن دامبلدور برای من شانس نمیآورد. مثل اینکه طیف الاسلام آنروز آرواره ی قدرتش را بسته بود.
خلاصه مرا به دفتر مدرسه فرستاد تا به خانه بزنگم من نیز منتظر ماندم تا ببینم چه میشود اما بعد دوباره آمدم تا سر و گوشی آب بدهم که دیدم مشغول گاز گرفتن افرادی است که دیر آمدند.
خلاصه پس از مدتی راه حل را یافتم و سعی کردم از هوش عملی خودم بهره بگیرم.
آقای کوچولو در محدوده ی دفتر و در قلمرو من بود و داشت سرفصل خبر های روزنامه را میخاند که با یک عکس که داشت یک نفر در را می بست نوشته بود نشست روسای سه قوه پشت در های بسته،بنابراین با شناخت قبلی که از کوچولو داشتم که اگر آویزانش شوی وحشت میکند ولی اگر ریلکس باشی خودش کار ها را درست میکند به او نزدیک شدم و خیلی آرام در کنارش به خاندن روزنامه پرداختم،حالا او در تله بود.
پرسید: نوید چی شده؟ دیر اومدی؟
ـ نه،دیر نیومدم،موضوع چیز دیگس.
(نباید حرفی میزدم، باید اجازه میدادم خودش بپرسد، اینطوری بهتر بود)
ـ پس چی شده؟
ـ هیچی زیپ شلوارم پاره شده مجبور شدم شلوار لی پوشیدم گفتن زنگ بزنم خونه.
ـفقط همین؟
خیلی ریلکس گفتم آره!
او یکی از شانس های من برای رهایی از دست طیف الاسلام بود و مثل اینکه تیر اول به هدف خورده بود.
در همین حال موج بعدی بچه های تاخیری که بعضی سالم و بعضی زخمی بودن وارد شدند.
طیف الاسلام ابتدا یک گاز جانانه از سومی ها گرفت و راهیشان کرد بروند.
سپس حدادن را گاز گرفت،داشت حدادان را گاز میگرفت و حدادان از اینکه تنها یک دقیقه دیر تر به مترو رسیده میگفت.آخر نتیجه داد و حدادان نجات پیدا کرد و به کلاس رفت.
در همین حال بود که معلم زبان فارسی گرامی، خوش فکر و محبوبو روشن فکر ما (این داستان سر کلاس زبان فارسی خوانده شده) استاد فاضلی،مانند یک روح آسمانی بر من وارد شد و با من که شماره ی یکی مانده به آخر دفترنمره(شماره ی 27) هستم اظهار همدردی کرد و گفت که از نظر ایشان این مسئله اصلا اشکال و اهمیتی ندارد و چه فرقی دارد و و این که این مسئله باید ریشه یابی شود.
خلاصه با این که ایشان نیز یکی اغز راه های فرار از دست طیف الاسلام بودند ولی حدث میزدم که از ایشان بخاری در نیاید.
بنابر این من مثل مار هوشیار و مثل کبوتر بی آزار در گوشه ی دفتر منتظر بودم کوچولو کار خودش را بکند که ناگهان کوچولو شماره ی تلفن خانه را از من پرسید و بعد با مادرم صحبت کرد مادرم نیز نقشش را به خوبی ایفا کرد و از جنس بد مواد اولیه ی لباس های فرم مدرسه شکایت اندکی کرد.
حالا طیف کارش با تاخیری ها تمام شده بود و نوبت من بود قطرات خون بچه ها از گوشه ی لبش جاری بود ولی من حس میکردم تشنه تر از پیش است و هیچ چیز جز خون من اتشش را فرو نمی نشاند.
ابتدا از پشت میزش کمی دور خیز کرد و قسط حمله داشت که کوچولو وارد عمل شد و گوتی تلفن را در آرواره هایش قرار داد و جلوی گاز گرفتنش را گرفت و توضیح داد مادرم چی گفته و من نجات پیداکردم تقریبا اگر کوچولو کمی دیر تر عمل میکرد یکی از پاهایم را کنده بود.
بهر حال مانند آمریکای جهانخوار مزدور اسرائیل هیچ غلطی نتوانست بکند، بنابر این همچون رسانه های بیگانه کمی سیاه نمایی از وضعیت انضباطی نمود.
خلاصه آنروز اصلا روز زیاد خوبی نبود،من آنروز از ناحیه معلم شیمی هم خراش هایی برداشتم، گویا ایشان آخر ترم کمی با کمبود وقت مواجه بودند.(
)
بعد از آن هم زنگ نماز شد و عمرانی با آن صوت زیبایش که انگار یک نفر در ترومپت حرف میزند شروع به خواندن دعای فرج کرد و دیدم که بچه ها همینجور فوج فوج به اسلام میگروند.
از اتفاقات دیگر آنروز این بود که یکی از بچه ها یک زیر لنگی جانانه به من زد و من با زانو روی زمین آمدم (به خاطر فحشی که بعدش بهش دادم واقعا متاسفم و ازش عذر میخام)بعد وقتی از درد زانو روی میز دراز کسیده بودم یکی از بجه ها به شوخی زد یک جایمان و به به قول بچه ها بوقققققققققق شدم .
پایان.
یکی از بچه ها اگه وقت داره این اصطلاحاتو توضیح بده لطفا برا بقیه