پاسخ : خاطره نویسی روزانه
بله بله
روز خاصی بود
روز ِ اول ِ آخرین بازارچه خیریه ای که ما هم میتونیم هر زنگ تفریح بین غرفه هاش ول باشیم!
اول اینکه نمیدونم ایده ی مسخره ی روباز بودن از کی بوده تو این هوا در حد مرگ سرد بود خب! باد هم میومد وحشتناک آدم تا میومد یه چیزی بخوره زجر میکشید غرفه ها هم که اکثرش خوراکی من و بقیه دوستان پیش دنبال یه چیزی بودیم که به عنوان یادگاری از مدرسه بخریم، هیچی نبود!
من از این برگه ها که میچسبه خریدم و این آهن ربا ها که میزنن به یخچال! هیچی نبود خب!
شادی یه کلاه کپ گرفت، کلاهه زیپ داشت جوری که باز میکردی نقاب میشد چیز خوبی بود
یه 100 نفر هم نظر داشتن به این کلاه ! همه تا میدیدنش: شادی کلاهت خیلی باحاله!
یا به من : پگاه تو واقعا نمیخوای کلاهشو کش بری؟! ساعت 3 که زنگ خورد من بش گفتم تا آخر امروز یکی این کلاه رو ازت میگیره آخر
4 نفر بودیم داشتیم میرفتیم کتابخونه، من شادی سپید بیتا تو کوچه بودیم من دیدم یه پرایدی سرعتشو کم کرد شادی هم کلاهش رو سرش بود بعد من دیدم سرویس بچه های مدرسه خودمونه، راننده هم آقای ت. ( ایشون از همون اول راهنمایی مسئول سرویس های ما بودن، همه رو از دم میشناسه، ما رو که 7 ساله میشناسه، آدم پایه ای هم هست
) بعد هیچی دیگه ماشین سرعتشو کم کرد، من دیدم نگین که داره از ماشین پیاده میشه لبخندش خیلی شیطانیه! داد زدم شادی کلات!!!!
نگین حمله کرد
شادی کیفشو انداخت وسط کوچه با دست کلاهشو گرفته بود تو کوچه دنبال هم آخر نگین کلاهو گرفت حالا من حمله کردم به نگین که بده کلاشو! نگین رفت تو ماشین در رو بست من و بیتا و سپید در ها رو باز میکردیم از دو طرف حمله آقای ت. اومد راه بیفته، شادی وایساد جلو ماشین گفت نمیرم کنار! عالی!! عـــــــالی! همه پکیده بودیم از خنده خود شادی حتی آقای. ت راه افتاد شادی جلو ماشین عقب عقب میرفت میگفت نمیرم اونور!! حرکتش بینهایت لایک! آدم نباید کوتاه بیاد
حالا اونا هم تو ماشین در رو از تو قفل کرده بودن صدای خنده مون و صدای "بده کلاشو!" تو کل کوچه پیچیده بود! یه تیکه آقای ت. سرعت گرفت! یعنی شادی اگه همینطور عقب عقب که میرفت میفتاد میرفت زیر ماشین رسما! بعد دیگه خیلی سرعت گرفت شادی هم دیگه مجبور شد واسه حفظ جونش بیاد کنار به حالت نا امید که "من دیگه این کلاهو نمیبینم" وسط کوچه بود که یکی از دوستان از تو ماشین کلاهو انداخت بیرون
کل آدمای تو کوچه داشتن نگاه میکردن! 1 دختر جلو یه ماشین دستاش رو کاپوت، راننده که هی سرعت میگیره هی ترمز میکنه، 3 تا دختر دیگه دنبال ماشین صدای خنده
خیـــــــــــــــــلی حال داد
به قول شادی خواب از سرمون پرید!
___
سکانس 2 سپید کارت کتاب خونه شو نیورده بود، شادی هم کارتش گم شده بود گفته بود واسه اش دوباره صادر شه من و بیتا فقط کارت داشتیم رفتیم تو کتاب خونه، شادی گفت من کارتم گفتن دست شماست باید از شما بگیرم مسئولش هم گیر داده بود نه باید فیشتو بدی شادی هم فیش نداشت که! یه بحثی داشتن اینا با هم
از اونور سپیده گفت من کارتم تو خونه جا مونده مسئولش هی داشت میگفت بدون کارت نمیشه بری
این کتاب خونه ها هم واسه عضویت محدوده دارن، خونه باید تو یه محدوده ای باشه تا عضو کنن محدوده اش هم نهایتا 4 5 تا خیابونه
بعد حالا ما خیر سرمون سمپادی، دوستان سوتی میدن در حد چیز!
مسئول خطاب به من و بیتا: بش بگین بره خونه نمیشه بدون کارت
بیتا: نمیتونه بره خونه شون خونه شون خیلی دوره
من: نــــــــــه! دور نیست که! تو محدوده اس!
ولی نمیتونه بره!
مسئوله هم خنده اش گرفت بود! آخرش گذاشت هر 4 تا بریم، 4 تا با هم سر یه میز بودیم
نکات دیگه هم اینکه من میخواستم از تو ظرف آبم تو لیوان شادی آب بریزم، کتابخونه هم ساکت آبش خیلی صدا میداد!
دیگه اینکه یه سومی از سپید یه سؤال اثباتی هندسه پرسید ما هم که اثبات ها یادمون نیست! کلی فسفر سوزوندیم ولی آخرش شد دیگه
آخرین نکته مثبت هم این بود که سپید قرار شد با یکی تبادل جزوه کنه
خوش گذشت