پاسخ : خاطره نویسی روزانه
امروز , دوشنبه , اول خرداد 91
از این 5 روز و استرس دیشب و خواب دوساعته ی امروز و جامع و انرژی اتمی و ...بگذرم ؛ میرسم به اولین امتحان رسمی پایان ترم دوم...
امروز صبح توی ماشین به مامانم گفتم که قرار نیست امتحانمو خوب بشم!با یه حسّ خیلی غریب گفت مهم نیست!یه جوری که خودم احساس شرمندگی زیادی کردم.
وقتی داشتم پیاده میشدم گفت حواستو جم کن ؛ 20 میشی...باشه :)خدافظ.
توی حیاط مدرسه , هر 3/4 نفر یه گوشه جم شدن دارن رفع اشکال میکنن....معاونی که از ساعت 7:30 شروع کرده که بچه ها برید توی سالن , درُ بستم و دیگه راتون نمیدم و...
و من که واسه اینکه به زور مجبور نشم برم توی سالن میرم توی دستشویی فرمولا رُ یه بار نگاه میکنم...
باز جیغای معاون که نماینده دوم تجربی 1 کجاست؟!بیا کارتاتونو بگیرید...
با یه استرس خاص کارتمو دو تا خودکار برمیدارم و از پله ها میرم بالا...میدونم قراره چه گندی بزنم!
میرم بالا روی دیوار شمارمو نگاه میکنم و میرم توی کتابخونه...میشینم روی صندلیم و یه آیه الکرسی میخونم...
اکثر بچه هایی که توی کتابخونه افتادیم همون بچه های ترم اولن که توی اون کلاسه بود+یه چنتای دیگه...
از توی پنجره کتابخونه حیاطُ نگاه میکنم...توی حیاط و پله ها فقط کیف و کتابه...
میرم بیرون از کتابخونه یه لیوان آب میخورم , فقط میخوام این استرس لعنتی تموم شه...دُرُست مثه همون استرسیه که وقتی میخواستم المپیاد بدم داشتم...میدونم چه جوری گند میزنه به همه چی
با خودم میگم تو خوندی ؛ بلدی ؛ هر چی باشه میتونی جواب بدی...
همه میریم میشینیم سرجاهامون...میگن ساکت باشید به احترام قرآن...از بس که این اولا کنار گوشم بلند بلند اتحادا رُ واسه هم توضیح میدن که من اصن صدای قرآنُ نمیشنوم
محیا میاد برگه های کلاس ما رُ پخش میکنه...امتحان راس8 شروع میشه و من هر چی که میرم جلوتر اون حسّ مزخرف از بین میره و میرسم سوال آخر...با تعجب برمیگردم میبینم همه رو بدون کوچکترین اشکالی حل کردم...یه نفس عمیق میکشم و سوال آخر هم حل میکنم !به ساعت نگاه میکنم ؛ 9:15...
یه بار دیگه از اول تک تک سوالا رو میخونم و حل میکنم...همینجوری تا ساعت 10 میشینم...وقتی میخوام پاشم برگمو بدم میبینم یه سوال 2 نمره ای رو کلا" اشتباه نوشتم...با چه ترس و استرسی خطش میزنم و پایین صفحه شروع میکنم به نوشتن , دستام میلرزه...همون موقعس که این خانمه باز داره جیغ میزنه که دیگه برگه هاتونو نمیگیرم و برگه هاتون واسه خودتون و...
معلممون واستاده بالا سرم میگه ولش کن ؛ بنویس
وقتی نوشتم با سرعت میرم برگمو بدم , میبینم که بَه هنوز کلی آدم تو سالن نشستن...این معاونه هم که هی جیغ من دیگه رفتم و فلانُ فلان...
سه تا پوشه ی صورتی رو میزه که روی هر 3 تاش نوشته فیزیک , و روی هر 3 تاش هم اسم معلممونو نوشته...برگشتم میگم برگمو تو کدوم بذارم ؟به نقطه ی نامعلومی اشاره میکنه و میگه اونجا
پوشه ی اولی رو باز میکنم اسم سارا که توی کلاس خودمون هستُ میبینم...برگمو میزارم توی همون پوشه و با سرعت از پله ها میام پایین..
کیفمو برمیدارم و از مهلا خدافظی میکنم...مامانم اون طرفِ خیابونِ.....با یه نیش باز از خیابون رد میشم و میشینم توی ماشین و اون میگی دیدی گفتم 20 میشی؟ :)
حالا واسه اون حال و روز قبل از امتحانم میخندم ؛واسه اون احساس مسخره ای که صبح داشتم...
×خرداد خوب شرو شد ؛ ایشالا خوب هم خواهد بود و خوب هم تموم میشه!
_راضیِ راضی ( :