**ستاره**
کاربر فوقفعال

- ارسالها
- 152
- امتیاز
- 1,405
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- -10
نگاه نگاه...امشب مهتابیه و ساعت ۲:۳۳ دقیقه صبح.
دیروز فارغ التحصیل شدم. توی خونه آخرین امتحان رو دادم و تمام.انتظار نداشتم اینجوری تموم شه. اردیبهشت ماه ها که میشد و ما توی کلاس در محضر استاد بودیم یهو جیغ سال بالایی هامونو که دسته جمعی کلاشونو مینداختن هوا میشنیدیم که ما هم یه روزی آره...حس عجیبی بود. به همه زنگ زدم. به همه از حسم گفتم. اگه میخواین حسمو بدونین، بدونین که اینو زیر لبم زمزمه کردم(با ریتم نی نای نای):
نفس کشیدن سخته... تو رو ندیدن سخته...
تو پیچ و تاب عاشقی... به تو رسیدن سخته
منو به غمام سپردی... همه آرزومو بردی
همه جا اسمتو بردم...یه بار اسممو نبردی
واسه یه شب زمستون....همه هیزمو سوزوندی
واسه یه پنجره ی کور... توی خونمون نموندی
نفس کشیدن سخته... تو رو ندیدن سخته...
(آره...من عاشق دانشکده مون هستم... از همون روز اول که بهش احساس تعلق داشتم)
بچه ها توی گروه دانشکده بحث میکنن کی جشن بگیریم و اینا.
خیلی دلم واسه هم دوره ای هام تنگ شده. واسه اون روزای دانشکده که هوا سرد و یخی و بارونی میشد و همه میچپیدن توی بوفه و لیوانشونو با کافه میکس یا نبات میگرفتن میرفتن جلوی اون سماور بزرگه که آب جوش بریزن و بخورن گرم بشن. بعد یه عده املت ربی و سوسیس تخم مرغ میگرفتن و بعد پرشین کت دانشکده هی میرفت خودشو واسشون لوس میکرد که: میو میو منم غذا. بعد بعضی دخترا جیغ میزدن که هی یو! برو اونور گربه ی لوس. بعدم یکی یه ذره غذا پرت میکرد اونور تا گربهه دست برداره.
زهرا هم همون دختر اکیپ ما بود. نمیذاشت یه لحظه آروم بشینیم . هی میگفت بریم الان گربه میاد...
من بعد از یه مدت دیگه میرفتم سالن خالی که موقع امتحانا میرفتیم و لم میدادم روی شوفاژا و ناهارمو میخوردم...بعد اگه شانس داشتم یه کم همونجا لم میدادم با آرامش و آهنگ گوش میدادم و خب اگه آقای نظافتچی پیداش میشد گیر میداد میگفت خانوم بلند شو... منم توی دلم میگفتم بابا من که وزنی ندارم...دانشکده واقعا سرد بود ولی چاره ای نداشتم. باید از روی شوفاژها بلند میشدم و میرفتم به سمت نمازخونه... درو باز میکردم و وارد یه فضای خیلی کوچولو میشدم و اگه شانس میوردم و پچ پچ خانوم صلواتی هامون نبود میرفتم سریع کنار تنها شوفاژ نمازخونه و پالتومو در میاوردم و کیفمو میذاشتم و یه کم باهاش ور میرفتم و دِ برو که رفتی خواب تا ساعت کلاس بعدی! سیستم نمازخونه اینجوری بود که قشنگ که چشات گرم خواب میشد میدیدی یکی قسمت مردونه نماز خونه داره خیلی غلیظ میگه اَل لا هو...اکبر! بسم...یا مثلا یهو یه عده میومدن و میخواستن بشینن درس بخونن و دیگه هیچی... دیگه هی به خودم فشار میاوردم که خوابم ببره ولی نه...صدا بلند بود نمیشد خوابید...همون لحظه میفهمیدی اینجا جای خواب نیست و منم بلند میشدم و سایلمو جمع میکردم و به سمت کتابخونه... اگه شانس داشتم و یه میز خالی از اونا که جلوشون بسته س گیر میاوردم سریع میرفتم کیفمو میذاشتم روی میز و پالتومو میذاشتم زیر سرم و رومو میکردم به دیوار و نشسته میخوابیدم. و انصافا خوابش میچسبید! میدونی چرا؟ اولا که بعد از اون همه خستگی کلاسای صبح و ناهار و پیدا کردن یه جا واسه خواب و بعدم ناکام موندن و از طرفی کتابخونه ای آرام و ساکت و گرم... کور از خدا چی میخواد؟ دو چشم بینا!
من نمیدونم چرا وقتی اینقدر توی مترو میخوابیدم تا برسم دانشگاه و بعد آخر هر کلاس هم یه کم چرت میزدم، چرا بعد از ناهار اینقدر خوابم میومد؟؟ تازه مسیر برگشت رو هم توی مترو چرت میزدم و بعد ساعت ۱۲ شب هم میخوابیدم!!!!!! چطوری؟ چرا اینقدر خوابم میومد؟؟این معما واسم حل نشده باقی موند.
ولی کلا زمستونا زیاد خوابم میومد.
اما امروز که ۳۱ خرداد بود چی؟ امروز هم طرفای عصر خوابیدم. خواب خوبی هم بود انصافا.
نتیجتا الان اصلا خوابم نمیبره. اصصصصصلا. رفتم عدس پلو کشمشی ناهارو گرم کردم با ماست محلی. خوردم و بعدش رفتم کتابخونه مو نگاه کردم و یه کم کاغذا و کتابامو مرتب کردم. بعدش هم رفتم لاک بادمجونی زدم و طبقه بالای میز آرایشمو مرتب کردم. بعد دیدم یه ماسک مو دارم که داره تموم میشه. پشتشو خوندم:
پس از شست و شوی موها توسط شامپوی سازگار با مو، گیسوان نمدار خود را به ماسک مو آغشته کرده و سعی نمایید تمام سطح مو را با آن بپوشانید.این نوع ماسک مو پس از مصرف نیازی به آبکشی ندارد.
یه خورده ریختم کف دستم و به موهام مالیدم. مثل همیشه با خودم فکر کردم... چه ماسک مهربونی... بعد از مصرف نیازی به آبکشی ندارد...
بعدم پنجره اتاقمو باز کردم و دیدم ماه چه خورشیدوار آسمون رو نورانی کرده...
خلاصه که امشب شب مهتابه دوستان...
نوشتن مطلبو رو ۲:۳۳ شروع کردم و ۳:۲۲ تموم شد...ژالبه...
دیروز فارغ التحصیل شدم. توی خونه آخرین امتحان رو دادم و تمام.انتظار نداشتم اینجوری تموم شه. اردیبهشت ماه ها که میشد و ما توی کلاس در محضر استاد بودیم یهو جیغ سال بالایی هامونو که دسته جمعی کلاشونو مینداختن هوا میشنیدیم که ما هم یه روزی آره...حس عجیبی بود. به همه زنگ زدم. به همه از حسم گفتم. اگه میخواین حسمو بدونین، بدونین که اینو زیر لبم زمزمه کردم(با ریتم نی نای نای):
نفس کشیدن سخته... تو رو ندیدن سخته...
تو پیچ و تاب عاشقی... به تو رسیدن سخته
منو به غمام سپردی... همه آرزومو بردی
همه جا اسمتو بردم...یه بار اسممو نبردی
واسه یه شب زمستون....همه هیزمو سوزوندی
واسه یه پنجره ی کور... توی خونمون نموندی
نفس کشیدن سخته... تو رو ندیدن سخته...
(آره...من عاشق دانشکده مون هستم... از همون روز اول که بهش احساس تعلق داشتم)
بچه ها توی گروه دانشکده بحث میکنن کی جشن بگیریم و اینا.
خیلی دلم واسه هم دوره ای هام تنگ شده. واسه اون روزای دانشکده که هوا سرد و یخی و بارونی میشد و همه میچپیدن توی بوفه و لیوانشونو با کافه میکس یا نبات میگرفتن میرفتن جلوی اون سماور بزرگه که آب جوش بریزن و بخورن گرم بشن. بعد یه عده املت ربی و سوسیس تخم مرغ میگرفتن و بعد پرشین کت دانشکده هی میرفت خودشو واسشون لوس میکرد که: میو میو منم غذا. بعد بعضی دخترا جیغ میزدن که هی یو! برو اونور گربه ی لوس. بعدم یکی یه ذره غذا پرت میکرد اونور تا گربهه دست برداره.
زهرا هم همون دختر اکیپ ما بود. نمیذاشت یه لحظه آروم بشینیم . هی میگفت بریم الان گربه میاد...
من بعد از یه مدت دیگه میرفتم سالن خالی که موقع امتحانا میرفتیم و لم میدادم روی شوفاژا و ناهارمو میخوردم...بعد اگه شانس داشتم یه کم همونجا لم میدادم با آرامش و آهنگ گوش میدادم و خب اگه آقای نظافتچی پیداش میشد گیر میداد میگفت خانوم بلند شو... منم توی دلم میگفتم بابا من که وزنی ندارم...دانشکده واقعا سرد بود ولی چاره ای نداشتم. باید از روی شوفاژها بلند میشدم و میرفتم به سمت نمازخونه... درو باز میکردم و وارد یه فضای خیلی کوچولو میشدم و اگه شانس میوردم و پچ پچ خانوم صلواتی هامون نبود میرفتم سریع کنار تنها شوفاژ نمازخونه و پالتومو در میاوردم و کیفمو میذاشتم و یه کم باهاش ور میرفتم و دِ برو که رفتی خواب تا ساعت کلاس بعدی! سیستم نمازخونه اینجوری بود که قشنگ که چشات گرم خواب میشد میدیدی یکی قسمت مردونه نماز خونه داره خیلی غلیظ میگه اَل لا هو...اکبر! بسم...یا مثلا یهو یه عده میومدن و میخواستن بشینن درس بخونن و دیگه هیچی... دیگه هی به خودم فشار میاوردم که خوابم ببره ولی نه...صدا بلند بود نمیشد خوابید...همون لحظه میفهمیدی اینجا جای خواب نیست و منم بلند میشدم و سایلمو جمع میکردم و به سمت کتابخونه... اگه شانس داشتم و یه میز خالی از اونا که جلوشون بسته س گیر میاوردم سریع میرفتم کیفمو میذاشتم روی میز و پالتومو میذاشتم زیر سرم و رومو میکردم به دیوار و نشسته میخوابیدم. و انصافا خوابش میچسبید! میدونی چرا؟ اولا که بعد از اون همه خستگی کلاسای صبح و ناهار و پیدا کردن یه جا واسه خواب و بعدم ناکام موندن و از طرفی کتابخونه ای آرام و ساکت و گرم... کور از خدا چی میخواد؟ دو چشم بینا!
من نمیدونم چرا وقتی اینقدر توی مترو میخوابیدم تا برسم دانشگاه و بعد آخر هر کلاس هم یه کم چرت میزدم، چرا بعد از ناهار اینقدر خوابم میومد؟؟ تازه مسیر برگشت رو هم توی مترو چرت میزدم و بعد ساعت ۱۲ شب هم میخوابیدم!!!!!! چطوری؟ چرا اینقدر خوابم میومد؟؟این معما واسم حل نشده باقی موند.
ولی کلا زمستونا زیاد خوابم میومد.
اما امروز که ۳۱ خرداد بود چی؟ امروز هم طرفای عصر خوابیدم. خواب خوبی هم بود انصافا.
نتیجتا الان اصلا خوابم نمیبره. اصصصصصلا. رفتم عدس پلو کشمشی ناهارو گرم کردم با ماست محلی. خوردم و بعدش رفتم کتابخونه مو نگاه کردم و یه کم کاغذا و کتابامو مرتب کردم. بعدش هم رفتم لاک بادمجونی زدم و طبقه بالای میز آرایشمو مرتب کردم. بعد دیدم یه ماسک مو دارم که داره تموم میشه. پشتشو خوندم:
پس از شست و شوی موها توسط شامپوی سازگار با مو، گیسوان نمدار خود را به ماسک مو آغشته کرده و سعی نمایید تمام سطح مو را با آن بپوشانید.این نوع ماسک مو پس از مصرف نیازی به آبکشی ندارد.
یه خورده ریختم کف دستم و به موهام مالیدم. مثل همیشه با خودم فکر کردم... چه ماسک مهربونی... بعد از مصرف نیازی به آبکشی ندارد...
بعدم پنجره اتاقمو باز کردم و دیدم ماه چه خورشیدوار آسمون رو نورانی کرده...
خلاصه که امشب شب مهتابه دوستان...
نوشتن مطلبو رو ۲:۳۳ شروع کردم و ۳:۲۲ تموم شد...ژالبه...