خاطره نویسی روزانه

**ستاره**

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
152
امتیاز
1,405
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
-10
الان چون یه جوریه معدلم فقط باید بشینم زنگ بزنم ببینم تا کجا ها میتونم پیشروی کنم ؟؟؟؟
:))
معدلم خیلیییی بده. یعنی ۱ نمره از اون میزان مورد نیاز کمتره!
و من نمیدونم چرا واسه فنی ها همین معدل هم قبوله ولی ما باید بیشتر باشیم.
همیشه علوم انسانی مورد ظلم واقع شده...:/
امروز گیر داده سر کار( البته هر روز ) ارشد چی میخوای بخونی؟
نمیخوای اپلای کنی؟
آزمون ایکس و ایگرگ چی؟
بعد خیلی بده واقعا... نمیدونم... ولی ما آدما واقعا از شرایط هم دیگه خبر نداریم و گیر میدیم به هم دیگه.
برادر من... رها کن...تو چیکار داری ببینی من رنک دانشکده ام یا نه؟
که امشب در طی یک اقدام انتحاری فهمیدم کیلومتر ها با رنک فاصله دارم. اما میدونید چیه؟ اگه بشه چی میشه.........
یعنی امکان داره واقعا؟

بعد اینکه فالم خوب اومد. سرچ کردم : فال حافظ دقیق!!!
دقیق ش البته نمیدونم چرا نوشتم. ولی فال حافظ خیلی حس خوب میده به آدم. یهو یه وایب مثبت بهت میده.

بعد اینکه واقعا بودن توی لیست استعداد درخشان دانشکده تا اینجا کاری نکرده.
بچه ها خودتونو نکشید واسش (امیدوارم بیام بنویسم : نه بکشید بکشید)
 

SHAMIM.J

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
924
امتیاز
10,008
نام مرکز سمپاد
.
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
93
دانشگاه
ع پ گلستان
رشته دانشگاه
نرسینگ
اقا من الان برق اتاقمو خاموش کردم ک بخابم .. بعد یه صداهایی از بیرون اتاقم شنیدم صدای پرنده ها هست ( هم قشنگه هم ترسناک) ک منو برد ب یه شبی چند سال اومدم اینجا بنویسم یادم نره ...

ی روزی بود بعد از گذشت چند ماه از فارغ التحصیلیم من بخاطر نمیدونم چ کار اداری ای رفتم دوباره شمال.. بکی از دوستام اومد دنبالم و رفتیم یه شهر دیگه خونشون اونجا بود ک تصمیم گرفتیم پاشیم شبو بریم دریا ویلا بگیریم بمونیم.. من ک تو سفر بودم اونم مامان باباش اوکی بودن.. خلاصه وسیله جم کرد ماشین روشن کردیم رفتیم دریا.. تو راه رفتیم یه هایپر مارکت خ خفن تو جاده کلی چیزمیز خریدیم ک بریم بترکونیم .. دوستم زنگ زد ب آشناشون و هماهنگ کرد ک ما رو راه دادن آخر شب رفتیم داخل خزر شهر .. ویلاها همه پر بودن گویا و ما مجبور شدیم یه ویلای معمولی ک بافت قدیمی طور داشت رو اجاره کنیم.. خلاصه دو تا دختر بیست و دو ساله نصف شب رفتیم خزرشهر و واسه یه شب فک کنم چارصدتومن دادیم ب یه ویلای دوبلکس چرت با بافت قدیمی چوبی( دقیقا مث فیلم ترسناکا) اول ک وارد شدیم گرمایش خراب بود زنگ زدیم یه آقایی اومد درست کرد و رفت بعد ک‌ وسیله ها رو گذاشتیم داخل و درو قفل کردیم من میخواستم برم دسشویی ..چون خ بزرگ بود ب دوستم گفتم بیا باهم بریم من میترسم.. اینم اومد ک اول باهم وارد شیم چک کنیم بعد بره بیرون من ب کارم برسم.. اقا چشمتون روز بعد نبینه رفتیم تو دسشویی یهو چشممون افتاد ب کف دسشویی پر لخته ی خون .. هردومون باهم یه جیغ بنفش کشیدیم و فرار کردیم طبقه پایین.. دیگ بعد چند دیقه ک من هی میگفتم بریم ازینجا و اون میگف جای دیگ نیس رفتیم اون یکی دسشویی با هزار ترس و لرز درو باز کردیم و خبری از خون نبود من رفتم سرویس و اومدم.. انقد خونه هه بزرگ بود واقعا میترسیدیم.. خودمونو یکم سرگرم کردیم.. شام خوردیم اهنگ گذاشتیم .. تا وقتی ک اومدیم بخابیم... همین صدای پرنده هایی ک از بیرون میاد الان اون شبم میومد و واقعا ترسناک ب نظر میومد ..ما هرکاری کردیم خوابمون نبرد .. دوستم زنگ زد ب خواهرش و گف ما میترسیم و اینا تو هم بیا.. دیگه خواهر دوستم نصف شب با دوس پسرش اومدن اونجا و ما یکم از ترسمون کم شد...منو دوستم پایین خابیدیم و اونام رفتن بالا.. صب زودتر از ما بیدار شده بودن رفته بودن .. دیگ صب یکم بهتر بود و بیدار شدیم کلی عکس و فیلم گرفتیم و یکم خوش گذشت و نزدیک ظهر از اونجا خارج شدیم .
پایان : د
 

**ستاره**

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
152
امتیاز
1,405
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
-10
داشتم قدیم ها رو با خودمم مرور میکردم و احساستی که وصف کرده بودم خودمو حسو حالمو باهاشون. من به یه نکته رسیدم.
فهمیدم ستاره چقددددددر قوی بوده چقدررررر...چقدر رو به جلو بوده و چقدر قدم های مثبت.
الان نه توی دوران pms هستم نه پریودی چیزی. حتی مامانمم رفته مسافرت خونه خاله و میتونستم تنها باشم و بی روحیه.
اما نیستم.
چنان حس خوبی دارم این چند روز که فهمیدم استیت خوب من از لحاظ روحی اینیه که هستم. یعنی با تقریب خوبی میشه گفت من عادی م اینیه که الانم.
خبر خوبی بود.

ستاره بیا برات میخوام به افتخارت از جام بلند بشم و برات دست بزنم. تو نه به مثل دماوند او به مثل توست.
بیا با تمام وجودم بغلت کنم.


از این ادمایی ام که اگه یه فرصت رایگان در اختیارم گذاشته بشه حسابی استفاده میکنم و تا قدم اخرش میرم. خدا کنه بفرسته اون فایلا رو من از این موقعیت خرج پول فراوان نجات پیدا کنم.


یه بادی به کله م افتاده که تا چند سال بعد هم جدید لباس نخرم و همینا رو بذارم تو چمدون ببرم دور دنیا در هشتاد روز. واقعا لباسای خوبی دارم(البته من اینطور فکر میکنم :)) ) واقعا جا داره اسطوره ی مقاومت در مصرف کیف و کفش و لباس نام گذاری بشم.
 

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
کنکوری 1404
ارسال‌ها
3,995
امتیاز
44,947
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
سر کلاس مطالعات فیلم درخشش رو دیدم. دبیر داشت از جغرافیا حرف میزد، قیافه من پشت لپ تاپ اینجوری بود@-):Oops::eek:
قیافه مامانم::|:-?

واقعا نمیدونم چرا. دست خودم نیست نمیتونم مث بچه آدم سر کلاس بشینم. این از این. مزخرفه که هیچ اتفاق خاصی نیفته و تو هیچی نداشته باشی تو خاطرات روزانه بنویسی و نهایتش همین باشه که نوشتم

۱۴۰۰/۱/۲۸
 

**ستاره**

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
152
امتیاز
1,405
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
-10
نگم براتون از زمان هایی که انسان ها بی دلیل وجود یه کمبود رو احساس میکنن و به دفاع تراکتوری از خودشون و ایل و طایفه شون میپردازن.
نمیدونم ولی این جور چیزا و مفاهیم که توی جامعه اسمش سیاست داشتن گذاشته شده رو هیچ جوره نمیفهمم. هیچ جوره.
در برابر کمبودهایی که احساس میکنیم وجود دارن٬ ما انسان ها (البته به نظر من) بهترین کاری که میتونیم بکنیم اینه که دفاع بی دلیل نکنیم. یه اصطلاح هست میگن دفاع رو به جلو که به نظرم خیلی وقتا اشتباهه. و منزجر کننده. و بد.
چون دفاع رو به جلو رو اونایی که باید بفهمن میفهمن. شاید کارتون هم راه بیفته ولی در ذهن اون ادم شما عزت نفس تون زیر خط فقر هست.

ب. عزیز!
خودتو ببر بالا... تو احتیاجی نداری از کسانی جز خانواده ت دفاع کنی. این ماها هستیم که اگر یه اتفاق بیفته کنارتیم. متاسفم ب. عزیز که ما رو اینقدر جدا از خودت میدونی.

من واقعا انرژی زیادی دارم که باید یه جوری تخلیه ش کنم حالا یا زیاد برقصم یا درس بخونم. قبلا همش فکر میکردم اوخ میشم ولی دیدم که بیشتر به خاطر عدم زحمت کشیدن قلبم به تاپ تاپ میفته و گوشم نبض میزنه.

من همونیم که احساس اجبار میکردم تا سیاست رو دنبال کنم و برای عاقل نشون دادن خودم تحلیل سیاسی بندازم وسط. ولی یه اتفاق انقلابی و یه پست با محتوای اینکه ایرانی ها چرا بچه هاشونو اینقدر قاطی سیاست میکنن باعث شد بفهمم یه جای کارم میلنگه. حتی بیشتر از اون وقتی کتاب هنر شفاف اندیشیدن رولف دوبلی رو خوندم بیشتر به پوچ و واهی و حدسی بودن تحلیل های سیاسی و اقتصادی و سیاست پی بردم. و حتی بیشتر از اون وقتی ترامپ رییس جمهور شد وقتی بایدن رییس جمهور شد وقتی بورس سود خوبی داشت و نداشت وقتی اوضاع عوض نشد. این شدش که من تبدیل شدم به یه ادم خوشال.
ب. داشت سر سفره از خبری که ایران اینترنشنال میگفت اظهار فضل میکرد و گفت نظرت؟ گفتم ببین یه کلمه هم فکر نکردم راجع به اینکه تلویزیون داره راجع به چی صحبت میکنه.
دقیقا انگار یه سری صوت آ إ و یییی بودش. دولت بلابلا بلا....جنگیدند بلابلابلابلا....کرونا بلابلابلا واکسن بلابلابلا ...روحانی بلابلابلابلا..
واقعا زندگیم بدون سیاست چیزی کم نداره. واقعا میگم.
واقعا اگر لازم باشه با تکیه بر خبر های سیاسی زندگیمو بچینم ترجیح میدم به جاش سرچ کنم: فال حافظ واقعی با تفسیر دقیق. :))


بگذریم.
واقعا انگار بزرگ شدم و ازم راجع به رشته م نظر میخوان. دایی ح. همکار مامان دایی ع.
خیلی عجیبه که همه میدونن تو رشته ت چیه و یهو وقتی نزدیکای گرفتن مدرکته سر و کله شون پیدا میشه. و این واقعا یه جوریه. یه حس ترس و مسئولیت که ای وای اگه نظر ندم الان میگن بلد نیست. :/ بعدم واقعا چیزایی رو میپرسن که حقیقتا درساشو با علاقه هم نمیخوندم.
رها کنین بابا... من دانشگاه رو به سختی و شب امتحانی پاس کردم. خودتون گوگل کنین ببینین چی به چیه.




الان به راستی ۲ چیز خوشحال ترم میکنه:
خبر قبول شدنم در رشته و دانشگاه موردنظرم
مجوز ورود به اون دوره

ه م ی ن.
 

**ستاره**

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
152
امتیاز
1,405
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
-10
مرد باید دلجویی کردن را بلد باشد. باید بلد باشد که هر وقت ناراحتت کرد بیاید سفت بغلت کند و هر چقدر هم هولش می دهی ولت نکند و آنقدر در بین بازوهایش نگهت دارد تا آرام شوی. نه اینکه مثل عقده ای ها سریع برود لپ تابش را روشن کند و شروع به سکس چت با این و آن کند یا فوتبال نگاه کند و یا از خانه بزند بیرون که سرش گرم شود تا تو خودت از لاک خودت بیرون بیایی. مشکل خیلی مردها این است که فکر می کنند زن ها هم مثل مردها دوست دارند وقتی ناراحت هستند تنها گذاشته شوند. که البته نود درصد موارد چنین چیزی نیست. زن ها درست همان موقع که می گویند نیاز به دلجویی و محبت کسی ندارند نیاز به محبت دارند. زنها خیلی بیشتر از توانشان به فرزند و اطرافیانشان محبت می کنند. قانون بقای محبت می گوید محبت از بین نمی رود بلکه از محبتی به محبت دیگر تغییر شکل می دهد. یعنی هر چقدر که زن به بچه محبت می کند، مرد باید مواظب باشد که ذخائر محبت خالی شده زن را پر کند. این نوشته ، یک پستِ فمینیستی نیست. یک نوشتۀ علمی است.
(از من نیست)


نمیدونم اگر با دنیای وجودی یه زن اشنا نمیشدم همه این اتفاق میفتاد یا نه؟
من از یه سنی به بعد دیگه مامانمو ندیدم... در واقع چیزی که بود ۳ سال ندیدن مداوم مامان بود. میومد و میرفت و حرفای روزمره مون بیشتر به سلام و خداحافظی دو دقیقه ای خلاصه میشد. کار پیدا کردن من حاصل تلفن بود. نه بغل کردن و نگاه کردن به چشمام. وقتی هم که تموم شد اشکای خودمو خودم پاک میکردم و اون با صداش دلداری میداد. امسال فهمیدم چقدر دور شده بودیم ولی یهو چقدر نزدیک شدیم.چقدر خوشحالم از داشتنش. چقدر خوبه بودنش.
بهش از ترس هام گفتم.از شرم هام گفتم. فقط نگاه کرد. نوازشم کرد و فکر کرد. ولی منو قضاوت نکرد. با هم شروع کردیم انگار امسال.

(و این واقعیت که دوری دوباره به خاطر تصمیمی که دوتامون روش توافق داریم کمی نخواستنیه. اما بهش گفتم میبرمت.)
 

**ستاره**

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
152
امتیاز
1,405
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
-10
واقعا اینقدر تاریخ کنکور رو عقب و جلو میکنن که آدم نمیفهمه جمع بندیو کی شروع کنه !
مخصوصا من که شروع کردم!
خسته مون کردن. منکه جمع بندی میکنم.
واقعا منتظرم تموم شن و بعد کنکور رو بدم و بیفتم دنبال کارهام.
د. هی میگه برو کار کن برو کار کن.
ا. میگه اینا رو ول کن کی میای؟
م. میگه تو میتونی
ب. برام فال میگیره که بشه

منم لابد باید همه شونو ایگنور کنم و راه خودمو برم.


بهش گفتم خوشحالم همه کسایی که میان دور و برم و باهاشون دوستم و آشنایی دارم واقعا پرفکت و به درد بخورن. شده یه قدم هر چند کوچولو برام بردارن.


راستی یه خبر بد!
رفت کانادا! مونترال! ۳ سال بعدش!
وقتی شنیدم یه جوری شدم.

از وقتی ب. و م. رفتن آمریکا اوضاع مثل قبل نشد. کاش منو میذاشتن تو چمدونشون و با خودشون میبردن. :(
مخصوصا ب.

امروز بهش گفتم اره بعد از ۴/۵ ماه بودن در جمع دوباره تنها شدم و از شب سختم براش گفتم و یه لحظه اومد بگه آخی
من پریدم وسط حرفش و گفتم خودمو جمع کردم و قوی دارم جلو میرم.
اصلا گاهی اوقات واقعا حوصله اینکه بهم بگن آخی رو ندارم. اصلا.


م. همیشه میگه میشه. من خوشحالم که طرفدارمه همیشه.
ک. هم که بعد از n سال با هم حرف میزدیم گفت با شناختی که ازت دارم تو میتونی.

من خوشحالم که همشون امید میدن و هستن.

من برم جمع بندی واقعا سازمان سنجش خیلی بی برنامه س.

بعدم اینکه ملت سر کنکور دو ساعته هیچیشون نمیشه. تقریبا همه شون دارن عصرا میرن دور دور و خرید و سر کار و...
چرا الکی لغو میکنن؟

ب. فال گرفته بود به تعویق بیفته بعد هی به تعویق نمینداختن. منم به ب. گفتم فالت اثر نداره... گفت حالا میبینی!
اون موقع واقعا تعویق لازم بودم ولی وقتی نشد و خودم درسارو جمع کردم فهمیدم نمیخواد تعویق و کلی کار دارم که باید انجام بشه بعد از تعویق!
حالا خدا کنه بندازن هفته اول تیر و جمع شه بره.
من فالمو پس گرفتم خدا جون.


امروز رفتم باشگاه. همه مشغول ورزش و .... اونوقت کنکور رو میخوان به تعویق بندازن....






ایشششش یعنی واقعا ایشششششش!
پُر زِ غُرَم!
برم بخونم. بای تا های.(یه بای واقعی برای یه ماه... واقعا کاش قبول شم! دعا کنیم برام)
 

Bk_201

کاربر فوق‌حرفه‌ای
کنکوری 1404
ارسال‌ها
714
امتیاز
9,778
نام مرکز سمپاد
دیگه سمپاد نیستم
شهر
به شما ربطی نداره
سال فارغ التحصیلی
1404
میخوام تمام روزای زندگیمو براتون خلاصه کنم
از خواب پامیشم
کلاس انلاین
میخوابم تا 5
تو خونه دور میزنم در یخچالو باز میکنم و اینکارو هزار بار تکرار میکنم و نمدونمم چرا و با خودم کلنجار میرم
میشه 7
میرم تو گوشی ول میخورم
میام بیرون با خودم کلنجار میرم
از خودم فرار میکنم میرم فیلم میبینم
نصف شبه
و میرم میخوابم
مگر اون وسط امتحانی چیزی باشه که درس بخونم
دیروزم مقل امروزه و فردا مثل دیروز
همینه
همش همینه :)
 

**ستاره**

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
152
امتیاز
1,405
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
-10
سلام
امروز هوا ابری و جمعه است. کرونا امان بریده و اه...همین مزخرفات.

دلم بیرون رفتن های بدون ماسک میخواد.
اما خیلی هم مهم نیست. چونکه اگر کرونا هم نبود باز هم من به خاطر شرایطم مجبور به خونه نشینی بودم. البته نمیدونم شایدم نبودم.


از اونجایی که یه تایم زیادی ازم گرفته میشه سر تعویق کنکور ارشد تصمیم گرفتم ایلتس رو زودتر از زمانی که برنامه ریزی کرده بودم شروع کنم.
سطح زبانم ادونسد هست
منتها هنوز اسکیل محور کار نکردم.
دنبال یکی میگردم که میخواد این پاییز یا ماک ایلتس بده یا خود ازمون اصلیو.
میخوام اگه بشه به هوای همدیگه بخونیم و اسپیک کنیم و حسابی یاد بگیریم از هم.
تهران نبودید هم نبودید.

پ.خ بدین
 

**ستاره**

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
152
امتیاز
1,405
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
-10
یه وقتایی بی تسک بی تسک
یه وقتایی هم مثل امروز

صبح کلاس
دندون پزشکی
درس خوندن
نشست ساعت ۹ شب
آماده کردن خودم برای میتینگ با Ms. Roy!



-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

از اونجایی که یه تایم زیادی ازم گرفته میشه سر تعویق کنکور ارشد تصمیم گرفتم ایلتس رو زودتر از زمانی که برنامه ریزی کرده بودم شروع کنم.
سطح زبانم ادونسد هست
منتها هنوز اسکیل محور کار نکردم.
دنبال یکی میگردم که میخواد این پاییز یا ماک ایلتس بده یا خود ازمون اصلیو.
میخوام اگه بشه به هوای همدیگه بخونیم و اسپیک کنیم و حسابی یاد بگیریم از هم.
تهران نبودید هم نبودید.

اگر مایلید٬ پ.خ بدین!
 

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
کنکوری 1404
ارسال‌ها
3,995
امتیاز
44,947
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
این تاپیک رو دوست دارم چون مجبورم میکنه به فارسی حرف دلمو بزنم... دفتر خاطراتم کاملا انگلیسیه و دیگه کارم به جایی رسیده که به ذهنم زحمت ترجمه فارسی به انگلیسی نمیدم، مستقیما انگلیسی فکر میکنم...
من یه درس زندگی به همتون بدم: یا تو هیچی غرق نشین یا تو یچی انقدر غرق بشین که دیگه ازش جدا نشین!
خودمم نمیدونم از کجام درآوردمش:)


انقد پوکیده ام که هی تیکه شکسته هامو با وحشت نگاه میکنم میگم :
عهههه این از کجام درومد؟!



امتحانی که باید یه دور انجام بشه رو مدرسه ما در قالب
آمادگی کلی
اصلی
آمادگی برای اصلی
آمادگی برای آمادگی برای اصلی
و این دیگه آخرشه
برگزار میکنه:)


فک کنم ۱۴۰۰/۲/۱۸
 

**ستاره**

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
152
امتیاز
1,405
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
-10
یکی بهم گفت فلانی تو چقدر انرژی داری!
من فکر کردم اون آدم خیلی شل و وارفته س که این کارای روتین منو نمیتونه انجام بده. بعد از اینکه کمی صحبت کردم با م. فهمیدم که بابا این نیروی جوانی که میگن همینه!
کار نکنی باختی! به خودت برسی تا ۵۰ با همین فرمون انرژی میری بالا

ببینید دوستان انرژی جوانی یه چیزی هست که شما از ۲۰ به بعد به دستش میارید. هر چی کار میکنید خسته نمیشید. ترس ها تون جاشونو به جاه طلبی میدن و خلاصه انگار شب تولد ۲۰ سالگی وقتی خوابین یک معجون عجیب(از نوع مغز و قلب و کمر پر کن!) به خوردتون میدن.
یادمه تابستون قبل که از شدت استرس برای اومدن جواب یه ایمیل تب خال زدم. اما اینروزها به لطف این نیروی عزیز اینقدر همه جا اپلای کردم و خودمو واسه میتینگها آماده میکنم که تو گویی «عروسک گردو شکن»!!

بیاید همگی با هم بگیم: WOWWWWWW!

بدی داستان اینه که من یه روز که استراحت مطلق میکنم ضربان قلبم میره بالا و گومپ گومپ میخواد از جاش کنده بشه...(-#
خلاصه باز هم میرسیم به ادونتیج و دیس ادونتیج ها. داستانه آفرینشه دیگه.
جالبی داستان اینه که من قبلا قبلنا ...قبل از نیروی جوانیم هم تا مدت ها نمیتونستم سر جای خودم بشینم. و حالا باید بگم : گاددد هلپ می!

ولی دقت کردین تامل کردن راجع به موجودات و راز آفریدنشون چه جذابه...همین خود ما...چقدر که من دوس دارم خودمو بیشتر کشف کنم!



دندون عقلمم هوریزنتال بود... دیوانه م کرد. کشیدمش و هنوز اثرات جراحی هست و خسته م کرده.
کاش زودتر التیام پیدا کنه...
 

**ستاره**

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
152
امتیاز
1,405
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
-10
من یه ساعت دیگه میتینگ دارم ولی نمیدونم چرا اینو الان یادم اومد که دلم واسه اون علیرضا که توی مهدکودک جثه ش از همه پسرا بزرگتر بود و با من مهربون بود و از روی تاب بلند میشد و جاشو میداد بهم و بعد هم تابم میداد تنگ شده. بعضی وقتا میگفت حالا منم یه کوچولو بشینم تاب بخورم.
علیرضا خیلی مهربون بود بچه ها...از خمیربازیاش بهم میداد یا وقتی یه چیزی درست میکردم میبردم بهش نشون میدادم و اون دست از خمیربازی میکشید و چشاشو متعجب میکرد و بهم میگفت آفرین. بهم کمک داد چراغ راهنما درست کنم و دایره هامو واسم چید. علیرضا مثل بقیه پسرا سرت داد نمیزد و وحشیانه دنبالت نمیکرد. آروم آروم باهات راه میومد و نی هامونو میزدیم توی شیر هامون و با هم دیوارای مهدکودک رو نگاه میکردیم.
علیرضا وقتی یه چیز خوشمزه میاورد و منم هوس میکردم و ازش میخواستم از خوراکی هاش بهم میداد. همیشه یه لبخند ملیح روی صورتش بود حتی اون موقع که بعد از دو سال وقتی دوم دبستان بودم دیدم کنار باباش توی یه ابزار فروشی وایسادن. بازم بهم نگاه کرد و یه لبخند تحویلم داد...از اون ملیح ها!


(متاسفانه اون موقع ها خودمم نمیدونستم فامیل دارم و واسه همین فامیل علیرضا رو هم ازش نپرسیدم...)
 

**ستاره**

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
152
امتیاز
1,405
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
-10
امروز داشتم به این فکر میکردم که آیا میتونم قبول بشم و آیا میشه؟
به یاد زمانی افتادم که فلسفه برای کنکور جمع نمیشد که نمیشد. دوسش نداشتم. تو آزمونا خوب میزدما! ولی تو کله م نمیرفت. حفظم میشد فقط. برای همون جلسه ازمون. یه مدت هم تصمیم گرفتم ولش کنم و اوضاع حسابی به هم ریخت.
یه جایی به خودم اومدم. نشستیم خوندیم با م. هی اون گفت هی من نق زدم. نق زدم ولی گوش دادم. بهم فشار اومد ولی جمع شد. جزو بالاترین درصدهای فلسفه منطق شدم!
خلاصه که Dreams bring back all the memories, and the memories bring back memories bring back.
بدین شکل شد که گفتم ستاره تو میتونی. مهم نیست زمانش. مهم تونستنه هست.
اصن اومدیم و نشد! اوکی؟ مهم این خواستنه هست و تلاش تو. و میدونید چیه؟ نزدیک ترین آدم به خودش٬ خودشه. بزرگترین طرفدارت توی زندگی خودتی. شانس بزنه یکی اونقدر براش مهم باشی. خوب بخواه برای خودت.

امروز د. کمی ناراحت بود. و خسته. من گوش دادم. گوش دادم. گفت و گفت. قشنگ خالی شد. انرژی مثبت دادم بهش. میدونی... من وقتی د. ناراحت میشه به یاد زمان هایی میفتم که منو میگیره تو بغلش و میچلونه و باهام بچه گونه حرف میزنه و بهم امید میده و موقع ناراحتیش میخوام اون لحظه پاپ آپ بشه و دلم نمیاد اونجوری ببینمش . دلم میخواد باشیم برای هم. این خیلی بامزه س که با هم بزرگ بشید و کم کم همو بفهمید و باشید برای هم.
ممنون خدا که د. رو گذاشتی برای من. خوشحال شدم وقتی د. بهم گفت میام خونه انرژی و حست رو دوس دارم و وقتی میخواست بره محکم بوسم میکرد. درسته من عاشق اینم که بوسیده بشم ولی بوس های د. یعنی تو واقعا توی دل و قلب و جان منی.
د. آدما رو الکی بوس نمیکنه.
الان خوشحالم هست. در کل.

الان نمیدونم خ. چیکار میکنه... کلا این نوجوونا وقتی به بلوغ میرسن اصلن نگم براتون... تبدیل میشن به یه آدم عصبی٬ خودخواه٬ نق نقو٬ پر رو و پر توقع.
و از همه مهم تر: حال به هم زن! :))
هزار بار اسم کراششو جلوم میاره. وقتی من یه بار به شوخی میگم وحشی میشه... چتهههه؟! خوبییی؟
خواب آلوی دماغ جوش جوشی. ریملمم کش رفت. :O

و اینکه نتی که به اشتباه زیاد خریده میشه یه خوبی هایی هم داره. مثلا همه ویديو های یوتیوبو ۱۰۸۰ میبینی و یا اینکه کلا اسپاتیفای گوش میدی. اصلا انگار وسط غرب وحشی دارم زندگی میکنم.

امروز دیدم یه پیام که مضمونش این بود که آدمایی که عشق میدن به دنیا از درون دارن خودشونو قلب بارون میکنن. این رو دوس داشتم.

راستی اون ایمیله هنوز جوابش نیومده. نکنه...
دعا کنیم بیاد. خدایا بیاد خب؟؟خواههههششششششششششششششششششششششششششش.


من برم درس.
 

**ستاره**

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
152
امتیاز
1,405
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
-10
میتراود مهتاب
میدرخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم میشکند.

نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم میشکند!


بله خاری از ره این سفرم میشکند. منتها با مامان حرف زدیم. بله میدونم. ولی واقعا من انتظار این حرکت رو از مامان نداشتم. که بعدش همه دایی ها و خاله هام همین حرکتو بزنن.
چقدر مامان زندگیش براش مهمه. بهش تبریک میگم. میدونم سختی کشیده ولی خوب داره میسازه... ببین با تو ام!!!! اینجوری نگاش نکن... خیلی داره انرژی میذاره و واقعا خسته شده. نبریده ولی
از همون زنان قوی که همه دوس دارن مثش باشن.
خوش به حالت مامانی خانوم.



لیلیان خانوم همون مربی که توی باشگاه چپ میره و راست میره به من میگه اینطورییی نه! ببر بالاتر...بالاتر... خب خب یه کم عقب تر... حالا برو!
همون که اخموعه همش
همون که وقتی بهش گفتم عه... ما لاک هامون رنگ همه... یه نگاه سرد بهم انداخت و گفت: هع!
بله بله... لیلیانو میگم!
امروز بهم گفت چقدر لباست قشنگه! چه مدل قشنگی داره!
یا خانم ز. وقتی فهمید چقدر با انگیزه م تو ورزش برای هر ماه شارژ باشگاه یه تخفیف گنده داد!!!
یا اون دختره که تی آر ایکس کار میکرد و محل نمیداد به هیچکی... بهم گفت من کارم تموم شد بفرمایید... با لبخند!!
یا وقتی رفتم آرایشگاه چتری هامو مرتب کنم ف. کارمو از روی دل و جون انجام داد... ابروهامو زیرشو بند انداخت!!!!!!!!
من فکر میکردم همیشه خوبی ها رو به خودم جذب میکنم ولی باورم نمیشد!
بابا من باورم نمیشه واقعا...
باورم نمیشه.



من بهار رو دوس دارم ولی... قبلا راجع به پاییز نوشتم. اماااا بهار...خصوصا اردیبهشت ... بهار یعنی بوی گل... بهار یعنی لبخند. بهار یعنی بلوز گل گلی بپوشی با دامن کلوش چین دار...دراز بکشی توی بالکن و گوجه سبز و زرد الو بخوری. بهار یعنی نه گرم نه سرد. بهار یعنی تعادل.


دیشب همینجوری یه یه دستی به داداش زدم. فهمیدم این داداش حامیه. یعنی ببری بالا بیاریش پایین حرفش همونیه که تو میخوای. یعنی قشنگ یه چی میگه بچسبه ته دلت.
یعنی یه حرف میزنه میره در عمق وجودت. بعد من گفتم مرسی که هستی!
میدونی...نگاهم کرد و گفت همیشه هستم!


و من پذیرای تمام چیزهای خوب توی زندگیمم. تمام ِ چیزهای ِ خوب.
 

**ستاره**

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
152
امتیاز
1,405
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
-10
ایزوله

خوانندگان متن هایی که مینویسم گاهی بهم پیغام خصوصی میدن و تعریف میکنن و نظرشونو میگن.
یادمه یه بار یه نفر پیام داده بود با این مضمون که ستاره جان من دارم میرم از این سایت و خواستم به تو که تقریبا تنها دختری هستی که از این سایت ازش خوشم میاد خداحافظی کنم. منم باهاش خدافظی کردم و آرزوی موفقیت و اینا.
البته بعدا دوباره بهم پیام داد که نه من نتونستم دل بکنم و موندم.
اما برام خیلی جالب بود که گاهی اوقات کسانی برامون دلشون تنگ میشه که ما اصلا از وجودشون خبر نداریم و برعکس کسانی که هستن فقط توی زندگیمونن و ما هر کار میکنیم بالا پایین میریم نه اونا دلشون واسه ما تنگ میشه نه ما واسه اونا.
واکنش من چیه این وسط؟
من عادت به نگه داشتن چیزای اضافی توی زندگیم ندارم. یهو برمیدارم چیزای غیر قابل استفاده و به درد نخور و بی مصرف زندگیم رو میریزم توی یه پلاستیک زباله میریزم دور. میذارم یکی که نیاز داره برداره.
حتی چیزایی که تکلیفشون رو دقیق نمیدونم. یعنی چیزای معلق رو منظورمه. اینایی رو که میگی ممکنه یه روز به دردم بخوره ها... اینا رو در بهترین حالت ارکایو میکنم و بعد از یه مدت که هی بهشون سر میزنم ببینم به استفاده میان یا نه؟ سریع پاکسازیشون میکنم.
من راجع به همه چیز زندگیم همینم. حوصله بار اضافه ندارم. نه جسمی و نه روحی. نه مادی و نه معنوی.
من اصولا خودمم آویزون کسی نیستم. اصلا حالم از اینکه آویزون کسی باشم به هم میخوره. واسه همینه که اگه کسی دور و برم مونده واسه یه مدت طولانی واسه این بوده که واقعا right person زندگیم بوده. این رایت پرسون میتونه ادمی باشه که ۷ سال باهاش حرف نزده باشم و میتونه کسی باشه که هفته ای یه بار باهاش سلام علیک دارم و نشد هم عید تا عید. اینا رو نگه میدارم. یهو رابطه م رو باهاشون آپدیت میکنم با یه تماس چند ساعته و همه چیز رو قشنگ از سیر تا پیاز میگم و اوشون هم میگه و تمام. و رابطهه هست. اون آدم توی ذهنت جزو ادمای زندگیته.
ممکن هم هست با یه عده ۲.۵ سال هی برم بیام تفریح و گردش و پارتی و شب زنده داری و رقص و گیتار و آواز و یهو بگم من دیگه نیستم.
راز موندن یه عده (همون رایت پرسونا) این وسط چیه؟ شاید کنارشون خودمم. یعنی اصلا هر کار کنم اونا خود منو میخوان. یعنی منو با تمام خوبی ها و بدی هام میخوان. من براشون عروسک نیستم.یه آدمم با تمام پستی ها و بلندی هاش. با تمام رفتار های کودکانه ش و تموم بلند پروازیاش. منو میشناسن و میفهمنم، حتی بهتر از خودم. اینطوری بگم: میدوننم
خلاصه به این شکل...

راستی امروز رفتم یه سر زدم به نوشته های قبلیم و دیدم اینو پایان یکی از متن هام نوشته بودم.
متنه این بود:
من میتونستم تمام این حرفایی رو که اینجا میزنم و به مزاج آقایون خوش نمیاد رو توی ح.ب دخترونه بزنم.
ولی تصمیم گرفتم هر چی که توی دلم هست رو اینجا بنویسم و جنسیت سازی نکنم و بذارم شما آقایون هم بدونین دخترا چی تو ذهنشون میگذره
منتها آدم یه بازخوردهایی میگیره که باعث میشه از خودش بدش بیاد
در صورتی که به خاطر تفاوت های جنسیتی ممکنه جالب نباشه براتون.
(دلیل نمیشه بیای پ.خ توهین کنی)
من اهل خود سانسوری نیستم و مطابق با تمام چیزی که بهش اعتقاد دارم رفتار میکنم.
به نوشتن همه حرفام توی ح.ب عمومی ادامه میدم.


کدوم هاتون بهم پیام بد بد داده بودین؟ خلاصه همونطور که گفتم پیامتون دیگه نیست! رفته قاطی زباله ها...!
 

**ستاره**

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
152
امتیاز
1,405
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
-10
این داستان حکایت از دختران و زنان وابسته و مهرطلبی دارد که به جای تمرکز بر روی جسم و روح خود و دفع سیاهی ها از آن٬ بدی ها و تیرگی ها را در آن انباشته می کنند. از عناصر وجود و روح زنانه٬ قابلیت رهاسازی است.

سکانس اول
به یاد دارم زمانی را که پانزده ساله بودم. امتحانات پایان ترم بود و بعد از جلسه امتحان از یکی از بچه ها در مورد جواب یک سوال می پرسیدم. آن زمان مثل تمام دختران نوجوان عضو یک اکیپ توی مدرسه بودم. بعد از اینکه جواب سوالم را متوجه شدم به سمت دوستان اکیپم رفتم. ساغر که رئیس اکیپ بود به من گفت: لطفا برو با همونایی که سوالاتتو ازشون میپرسی! و من با خودم فکر کردم:«چه کار اشتباهی!».

سکانس دوم
امتحانات ترم سوم کارشناسی تمام شده بود و من با زهرا و فاطمه و فاطمه و مبینا و مریم و فاطمه و سوگل تصمیم گرفتیم برویم سیم شین سعادت آباد و بستنی بخوریم و به اصطلاح دلی از عزا در بیاوریم. گروه دوستی من زهرا و دو فاطمه بود. مریم و مبینا با هم و سوگل و فاطمه هم با هم بودند. همه با هم رفتیم. وقتی موقع نشستن شد هر کس انگار میخواست با گروه و جفت خودش باشد. من اما نه! من از سوگل و دوستش شناخت زیادی نداشتم بنابراین فکر کردم که بهتر است فرصت را غنیمت شمرده و باب دوستی بگشایم :)... به قول ندا٬ چرا که نه؟!!
خلاصه من رفتم که سر میز سوگل بنشینم. زهرا اعتراض کرد که: ستاره با ما باش! و من با خودم فکر کردم:«چه کار اشتباهی!».

نمی دانم آن لحظات متوجه اشتباهات آن ها می شدم که چرا خود را مالک من می دانستند و یا اینکه از دست خودم عصبانی می شدم که چرا همیشه عصیانگری می کنم و عین گروه های ِ سیاسی ِ جدایی طلب ِ پاچه ورمالیده٬ رفتار میکنم و خواستار آشنایی با افراد جدید برای توسعه دنیای خودم هستم؟

به هر حال من در حال حاضر بر این عقیده ام که این دختران احساس مالکیت شدید دارد خفه شان میکند و خرخره شان را میجود. همان هایی که فرو نرفته وابسته ی یارو می شوند.
رها باشید. به عنوان یک زن٬ تمرکز باید روی خودتان باشد٬ همانطور که مردها. هر چند که من معتقدم اگر ک** در واژن فرو رفت هم یک زن واقعی با اکسی توسین ترشح شده به روش صحیح برخورد میکند.

خانم عزیز...به خودت بیا!
 

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
کنکوری 1404
ارسال‌ها
3,995
امتیاز
44,947
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
دیروز متوجه شدم موقع فشار عصبی موهامو میگیرم میتابونم. بعد موهام مثل دم های یه عالمه مار روی شونه هام میرقصن و دسته میشن و برای شونه کردنشون مکافات دارم:)

چیه این بشر؟ خودشو نابود کرد که توجه من جلب شه بهش، از ده جا شماره منو گرفت که آشتی کنه و ته تهش پیامی که داد این بود: بلاک نکن شاید داشتم میمردم بهت نیاز داشتم!
مرسی که منو واسه خودت میخوای پفیوز!

خستگی مفرط به تنهایی مریضیه؟

داره بیرون بارون میاد... ولی من نه سهمی از آواز پنجره ها دارم نه سرود قطره ها... باد خشک پنکه تن ظریفم را میخراشد و من در آرزوی لطافت بارانم...

اگر لحاف در دنیا نبود ما جه میکردیم در کولاک دل‌آشفته دمسرد؟

فتح خرمشهر... همیشه برام مثل یه عید بوده... قهرمان های زندگیم چهل و دوهزار جوان ایرانی بودن که برای این شهر کشته شدن...
 

**ستاره**

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
152
امتیاز
1,405
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
-10
متن های منو سانسور نکنین.
متن «که ک** در واژن فروی نرفته...او وابسته شد!» رو انگار یکی دیگه نوشته.
بابا من نمیخوام جدی اینطوری اینجا به نوشتن ادامه بدم.
خسته شدم.
بابا چرا اینطوری میکنین؟
اون وقت میگن چرا؟ مگه ایران چشه؟
ایران هیچیش نیست.
ما دیگه خودمون نیستیم انگار. میخوام برم یه جایی تا نخوام سانسور بشم.
میخوام برم یه جایی برقصم... بدون اینکه کسی بهم بگه هرزه.
میخوام برم یه جایی آزادانه بنویسم... بدون اینکه بهم بگن ذهن مریض.
میخوام برم یه جایی عشق بورزم... بدون ترس از بوسیده شدن توی بالکن خونه م.
میخوام رها باشم.

نمیذارم محدودم کنین. نمیذارم جلوی لبخند های جذابم رو بگیرین.
نمیذارم بودنمو ازم بگیرین.

من میرم. هر چی زودتر... سریعتر... بهتر.
خسته شدم.
 

**ستاره**

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
152
امتیاز
1,405
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
-10
میدونین چیه؟
میدونم چیه. الان آخر شبه و من خوابالو ام و شاید دارم چرت و چرت مینویسم.
اما یه گله دارم ازتون. از نمیدونم کدومتون.
خیلی برام عجیبه که ما داریم با آدمای اطرافمون چیکار میکنیم؟ چطور برخورد میکنیم؟ چطور فیدبک میدیم؟
چرا داریم آدما رو میبریم سمتی که هی بخوان اثبات کنن که خوبن؟
چرا؟ چرا؟ چرا؟

مردا رو نابود نکنین بابا. اینقدر سیخ نزنین بهشون که زشتی!!! مرد خوشگل باشه زن چیکار کنه پس؟
یادمه آقای ن. وقتی داشتیم عکس میگرفتیم برگشت گفت وجود ما مردا توی این محل کار زیبایی بخشیده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مگه اصلا کار مرد زیبایی بخشیدنه؟ اون مگه کار زن نیست؟
چرا معادله ها رو بهم میزنین؟

چرا کاری میکنین مردا برن دندوناشونو لمینت کنن؟ ابرو بردارن؟ ژل بزنن؟ تیپ زنونه و لوس بزنن؟
حواستون هست دارین چیکار میکنین؟
میدونین چقدر بهشون گفتین «زششششت» که بهشون فشار اومده و دارن این جنگولک بازیا رو از خودشون در میارن؟
کار مرد ساختنه. کار زن زیبایی بخشی. اینقدر به مردای زن نما و زنای مرد نما رو ندین. مد نکنین اینا رو... الگو نسازین.
اصلا میدونین چیه؟ حالا که اینطوریه اصلا چرا به زن ها هم فید بک های این شکلی میدین تا از اصل خودشون فاصله بگیرن؟ یکیو دیدم که ابروهای تتو کلفت زده بود با بینی عروسکی (یا خوکی شاید) و از زور ژل توی لپ هاش داشت منفجر میشد. ولی میدونی چیه؟ داشت با یه لبخند زورکی میگفت ما خونوادگی همینقدر لپ داریم....! دلم سوخت براش...

واقعا برام عجیبه متن مکالمه تون با مردا و زنای مسیر زندگیتون چیه که دارین اینجوریشون میکنین.

بیاین فیدبک منفی ندیم اینقدر. خوبیا رو ببینیم و اگه بخشنده بودیم به اندازه کافی به طرفمون بگیم. اگر هم تنگ نظر بودیم و ندیدیم لطفا زیپ دهنمون رو بکشیم.

زندگی خودش پر از مشکل هست. سخت ترش نکنیم.
(یا حداقل...من یکی حوصله حرف مفت ندارم)


ببخشید. من عادت به منفی بودن ندارم. دل پری دارم امشب.
 
بالا