چرا فاطمه از گوشواره هاش خوشش نمیومد؟
اینقدر طلا گرون شده و گوشواره های به اون سنگین وزنی و خوشگلی... واقعا جذاب بودن... واقعا.فکر کن از این گوشواره هایی که تازه مد شده و ورقه ورقه توی همن و کلی هم از ته و توش زدن سبک شه وزنشون همونا حالا دایره ایش و بدون اینکه وسطاش خالی باشه...چقدررر قشنگ بودن.
من چند سال پیش یه گوشواره مامانم برام خرید شکل لوزی و همون موقع بهش گفتم ازشون خوشم نمیاد... هی میکرد گوشم میگفت وای چقدر بهت میاد... ولی هیچوقت به دلم نشستن اونجور که باید... هنوزم با این همه سن و سال برم طلا فروشی گوشواره ستاره ای و قلبی چشم منو میگیره.
کاش شلنگ تخته بازی در آورده بودم همون موقع...
الانم که با این وضع قیمتا عوض کردن گوشواره جوک محضه.

چرا همون موقع اعتصاب نکردم

اصن نوموخوام.
ولی من واقعا اگه درآمد دلاری داشتم میام ایران طلا میخرم. یعنی این سیود های اینستام پر از مدله... از همه مدلاش یکی میخرم... والا...
اینطوری که به یه نفر میگی بفرمایید بنشینید و اون میگه نه من میخوام بتمرگم!
خب بتمرگ...ولی برو بیرون از این جا.
امروز خانوم ز. برامون شکافتش این مسئله رو که باشگاه رفتن خیلی بهتر از کافه و خرید رفتن هست. اولا باشگاه میای همه رو میبینی و کلی هم آهنگای رقصونکی گوش میدی و بعدش هم به سلامتیت کمک میکنی و تازه چندین جلسه بیای باشگاه بشه تازه بشه پول ۲ ، ۳ بار کافه رفتن. نه واقعا خوشم اومد.
کدوم کافه/بار/کلاب تو ایرانه که میشه نیم تنه پوشید و رقصید و سالم هم بود؟
امروز داشتم میز آرایشمو مرتب میکردم و برداشتم یه رژ قرمز زدم یهووو ذهنم فلش بک زد به چند سال قبل و بچگیام. خیلی کوچولو بودم. شاید آمادگی و یا کمتر.
با خاله هام اینا داشتیم میرفتیم پارک کوهستان و بعدش تو ماشین خالم نشسته بود صندلی جلو و ما هم عقب. بعد من یادمه موقع آماده شدن تو خونه خالم دیدم رژ لبش جلوی آینه س نگاهش کردم و به خاله م گفتم رژت قشنگه. گفت دم رفتن یادم بیار بزنم. بعد من یادم رفته بود بهش بگم رژ بزن. بچه بودم خب...من خودمو هم یادم میرفت گاهی

بعد هیچی...همونجور که روی پای مامانم نشسته بودم یهو یادم اومد و از عقب خاله مو صدا زدم گفتم خاله رژ زدی؟
گفت آره عزیزم. گفتم ببینم.. اونم سرشو چرخوند تا ببینم. حالا چه پیگیر بودم من...الله اعلم...بعدم ازم پرسید خوشگل شده؟ گفتم بله...چه کوچیک بودم خووودایاااا

دقیقا همرنگ همین رژی بود که الان زدم.
قرمز اناری!
آخ آخ... دلم تنگ شدش!
تازه همون موقع ها بود فکر کنم دقیق یادم نیست...شوهر خالم بهم تو خونشون ذغال طراحی و کاغذ داد نقاشی بکشم بعد همه نشسته بودن. بهم گفت خدا رو بکش.
منم تصورم از خدا یه پیرمرد مو و ریش سفید بود که فقط دست داشت و پاهاش شکل ابر... ولی بلد نبودم بکشم. دیدم همه منتظرن... پس تصمیم گرفتم یه پسرک بکشم و سریع تموم شد بهشون نشون دادم و همه خندیدن و با مزه بود براشون. خودمم حال کردم. ولی همش اینجوری بودم توی ذهنم که بدبختا من یه چی کشیدم شما خوشال باشین... خدای واقعی یه چیز دیگه سسس... آررررره.
چقدررر بچه بودم و کوشولو موشولو... ۵ یا ۶ سالم بود... هنوز اول دبستان هم نبودم...

داستان منه دیگه.
چه خاطره بازی شد امروز.