• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

نوشته های نیما

  • شروع کننده موضوع
  • #41

nimche

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
542
امتیاز
2,261
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 1
شهر
تهران
مدال المپیاد
مدال طلای بیست و ششمین دوره‌ی المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
مهندسی معماری و زبان و ادبی
پاسخ : نوشته های نیما

You know Billy the thumb?
دست مالان چشم از خواب بیدار شده جلوی آینه ی دستشویی به تصویر زل زده،سعی میکنم که هشیار باشم.تصویر دست مالان چشم از خواب بیدار شده پشت آینه ی دستشویی به من زل زده،از من میپرسد:"چه خبر؟اوضاع خوب پیش میره؟".آب بر صورت پاشانده،خیس،به دنبال حوله پاسخ میدهم که:"آره!دارم پیشرفت میکنم!من میتونم!همونطور که پیش از اینها هم تونستم!".تصویر حوله نهاده بر صورت دستها را بالا و پایین حرکت دهنده،نیشها بازکرده و میگوید:"تو بیلی شسته رو میشناسی؟"
آه ای بیلی!ای چهره ی نقش بسته بر شست!
آه ای بیلی!ای که نقاب از هر خیال برمیداری!آه ای بیلی!ای که هر روز رخ خود بر ما مینمایی!
آه ای بیلی!که این روزها بر زندگی من سایه افکنده ای!
مرحمتی کن،نیشت را ببند،و رو از من برگردان که نیم نگاهت تباه کننده ی هر تلاشیست..
There is a face upon my thumb
I did not paint it there
With pointy ears and winky eyes
And greenish bristly hair.
I keep it hidden from my friends
So that they will not stare.
It has a little twisty mouth,
And yellow teethies, too.
It snickers when I hold my fork,
It giggles when I'm blue,
And laughs and laughs and laughs
At everything I try to do.
Shel Silverstein
توضیح:درست است که از اولین باری که شعر بالا را مطالعه کردم هشت سال میگذرد ولی تازه دارم به معانی عمیق این شعر پی میبرم
 
  • شروع کننده موضوع
  • #42

nimche

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
542
امتیاز
2,261
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 1
شهر
تهران
مدال المپیاد
مدال طلای بیست و ششمین دوره‌ی المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
مهندسی معماری و زبان و ادبی
پاسخ : نوشته های نیما

بعله...در دوران مدرسه که هیچ چیز دندانگیری ننوشتیم....
سفرنامه مان به بانه و چندتا نوشته دیگر یافتیم...
خوب نیستن به نظرم!ولی خب تحمل خاک خوردن اینجا رو ندارم!!
بفرمایید!فعلا سفرنامم:
پیش در آمد
خبرت هست که نیما ز سفر بازآمد/در سماع آمد و استاد همه رندان شد​
من از سفر برگشتم.پستهای بعدی قرارن که یادداشتهایی راجع به سفرم باشن.قرار نیستن سفرنامه باشن.قرار نیستن ماجراهای جالب رو بازگویی کنن.هیچی.قرار نیستن اصلا چیزی باشن که مثلا وقتی بعدا بیام بخونمشون بگم:"آخـــــــی!یادش به خیر".نه.فقط یه مشت یادداشتن.همین و بس.

1.بربندید محملها
از حدودا اولای تابستون بود که مامان حرفهایی راجع به سفری احتمالی به همدان زد.معلوم بود.همدان جزو معدود استانهایی بود که نکاویده بودیمش.
تابستون به تهش نزدیک شد.مامان یه زنگ بزرگ(ازونایی که به گردن گاوها میبندن) خرید و اومد وسط پذیرایی.دلنگ دولونگ کنان زنگ رو به صدا درآورد و میتینگ خانوادگی اعلام کرد.قرار بر این شد که بریم همدان رو بکاویم.
پسفرداش مامان زنگ رو دوباره به صدا در آورد.پرسیدم:"زنگها برای که به صدا در می آیند؟".بابا پاسخ داد:"خودتو لوس نکن.مثل اینکه دوباره میتینگه."در میتینگ دوم مامان اعلام کرد که سه تا از خاله ها و مامانبزرگم قرار هست که برن بانه.از ما هم خواستن بریم.از طرفی نرفتن حمل بر بی ادبی و بی نزاکتی میشه.از طرفی طبیعت کردستان محشره.از طرفی ملت انقد از بانه تعریف میکنن.بعد پرسید که آیا موافقیم.گفتیم باشه.
و اینگونه بود که همدان جای خود را به بانه داد...

بخش دوم به دلیل شخصی بودن حذف شد!

3.گمشده در سرزمین چشمها
مخلص شما هنک سگ گاوچران....

رسیدیم به بانه.کردها رو دیدیم.مردمان نازنینی که هیچ وقت فرصت رشد بهشون داده نشده..مردمانی که اجازه ی یاددادن زبون قومیشون تو مدارس بهشون داده نمیشه مثل بقیه ی اقوام.مردمانی که متاسفانه هنوز تنها حافظه ی ملت ازشون "آدم کشی" هست....هی تف.
رسیدیم به مسافرخونه.دم مسافرخونه یه اطلاعیه زده بودن که مسافرا در صورتی که سلاح گرم همراهشونه تحویل بدن به مسافرخونه چی.General Shepherd ماشین گانش رو تحویل میده.من هم کولت کمریم رو.جت رو هم لب مرز پارک کردیم.
میریم تو اتاق.اتاق.دخمه.دخمه ی مرگ.کلید رو میزنیم.تلک.چراغ روشن نمیشه.میرم پایین بگم بیان چراغ رو عوض کنم.میبینم بقیه ملت هم وایسادن دارن اعتراض میکنن:
-ببخشید آقا!کلید ما تو قفل شیکسته.
-خب میخواستی درست در رو واز کنی!
-ببخشید آقا کلید کولر ما کجاست؟
-کلید کولرا توی راهرو هستش.
-ببخشید آقا!موشهای اتاق به زنم تجاوز کردن!
-خب من چیکار کنم؟
.....
بیخیالش میشم.میرم بالا میگم چراغ نداشتن.چراغ دستشویی رو میکنیم میذاریم جای چراغ اتاق.خب دستشویی رو با موبایل میریم!

تا میایم یه خستگی در کنیم.گوشی مامان زنگ میخوره.خاله ها هستن.دارن میرن خرید.مامان یه نگاه به بابا میندازه.بابا یه نگاه به من.من یه نگاه به هندزفریم.
ساعت یازده میایم خونه.خسته و کوفته.حاصل سگ دو زدنهای فراوان چی شد؟هیچ!

صبح صبحونه رو میخوریم.میریم سوار ماشین بشیم که بریم آبشار سردشت رو ببینیم.در رو واز میکنیم.دوباره موبایل مامان زنگ میخوره.نیم ساعت دیگه دم پاساژ فلان.
ظهر میشه.ساعت دو رسیدیم به دخمه.خوابمون میبره.ساعت سه با صدای زنگ موبایل مامان بیدار میشیم.
-خواب که نبودین؟یه ربع دیگه بریم پاساژ فلان؟فلان مغازه بازه ها!

من میرم وسط پاساژ میشینم رو صندلی.به مامان و بابا میگم که برن کارهاشون رو بکنن بعد موقع رفتن من میام.بابا ملتمسانه به صندلی خالی نگاه میکنه.مامان هم همینطور!قرار بود از طبیعت لذت ببریم.هرچند هر زنی به صورت ذاتی دیوانه ی خرید کردن و پاساژ دیدنه...
من میشینم رو صندلی.هندزفری ها به گوشم.شهر قصه رو گوش میدم.مردم رو نگاه میکنم.پسر!این کردها چه چشمهایی دارن.شفاف.بادومی.با نگاهی نافذ.
خاله سوسکه:دو چشم نرگسُم کار خداییه.خونم میدون شایه.
قطعش میکنم.
نگاه میکنم.و چشمها را میبینی که فوج فوج به پاساژ داخل میشوند.جفت جفت چشمهای زیبا.دارم دیوونه میشم خدا.یاد حرف پنج سال پیشم میفتم.همونی که گفته بودم که من از کردستان زن میگیرم.میبینم که بابا عقلم میرسیده.کلافه میشم.توی سیل چشمها دارم غرق میشم.سرم درد میگیره.دو چشم نرگسم کار خداییه.سفیدی صورتم چون قرص مایه.دستام رو میذارم رو سرم.دارم خل میشم.یه حسی بهم میگه که میخوام شعر بگم.خیلی دوست دارم شعر بگم.دهنم رو واز میکنم.زور میزنم.بااااارق!جای شعر سرودن آروغ میزنم.یه بار دیگه.چشام رو میبندم.دهنم رو واز میکنم.سعی میکنم.زور میزنم.زور.زور.بلکه یه شعری بیرون بیاد.زور.زور.نا امیدانه تصمیم میگیرم که حداقل تصنیفی رو که عارف قزوینی واسه عشقش در هفده سالگی سروده رو زیر لب زمزمه کنم.
دیدم صنمی سرو قد و روی چو ماهی
الهی تو گواهی خدایا تو پناهی
افکنده به رخسار چو مه زلف سیاهی
الهی تو گواهی خدایا توپناهی
گر گویم سروش نبود سرو خرامان
این قسم شتابان چون کبک خرامان
ور گویم گل، پیش تو گل همچوگیاهی
الهی تو گواهی خدایا تو پناهی
این نیست مگر آینه ی لطف الهی
الهی تو گواهی خدایا تو پناهی
صد بار گداییش به از منصب شاهی
الهی تو گواهی خدایا تو پناهی
 
  • شروع کننده موضوع
  • #43

nimche

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
542
امتیاز
2,261
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 1
شهر
تهران
مدال المپیاد
مدال طلای بیست و ششمین دوره‌ی المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
مهندسی معماری و زبان و ادبی
پاسخ : نوشته های نیما

در حال نوشتن داستانی بلند هستیم و نوشته های کوتاه خوبی تولید نمیکنم...
به ناچار از مجموعه ی خاطراتمان چرندی در آوردیم
سیگار نکشیده
زود میرسم به کلاس موسیقی.چندتا بچه ی مهد کودکی نشستن.یه پسره هم جزوشونه.
چند لحظه بعد میگه که:
-Oooooh!Im bored!Its ridiculous!
میبینم که منشی آموزشگاه ور میداره فکم رو از رو زمین.میگه این واسه شماست؟به شوخی میگم نه!جدی میگیره.فکم رو میذاره رو میزش.به جای زیرسیگاری.
یکی دیگه از اون بچه مهدکودکیا به اون پسره میگه که:
-کلاس زبان میری؟
پسره میگه:
-No!I just watch cartoons. و موقع گفتن Cartoons دستش رو به نشانه ی کوتیشن حرکت میده.
دوباره دختره ازش میپرسه که:
-چرا همش اینجوری میکنی؟(دستش رو به نشانه ی کوتیشن حرکت میده)
پسره میگه:
-I dunno!In have seen them in those cartoons!
دختره میگه:
-چیچی میگی؟!اه!چرا مامان من نمیاد؟حوصلم سر رفت!
پسره میگه:
-I see....
دختره میگه که:
-دیگه چرت و پرت نگو!آخه آیس کریم چه ربطی داشت!
پسره سری به نشانه ی تاسف تکون میده.
نگاه میکنم.خانم منشی سیگارش رو روی زبون من خاموش میکنه.دندونای فک پایینم زرد شدن.برم خونه مامانم فکر میکنه من سیگار کشیدم...
پسره دوباره میگه:
-ای بابا!Im so bored!Daddy when will you come?
توی ذهنم صحنه های بعدی رو تصور میکنم.احتمالا پسره خیز بر میداره و از توی یکی از کلاسها یه گیتار میاره.یه آکورد میگیره و میخونه:
Daddy's flown across the ocean
Leaving just a memory
A snapshot in the family album
Daddy, what else did you leave for me?
Daddy, what you leave behind for me?
All in all it was just a brick in the wall​
 
  • شروع کننده موضوع
  • #44

nimche

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
542
امتیاز
2,261
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 1
شهر
تهران
مدال المپیاد
مدال طلای بیست و ششمین دوره‌ی المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
مهندسی معماری و زبان و ادبی
ماجراهای فرخ

یک روز پاییزی بود.فرخ داشت با ژیلتی که از توی آشغالها پیدا کرده بود،پشمهای سینه اش را میزد.در تمام مدتی که داشت پشمهایش را میزد جدیت وصف ناپذیری در اعضای صورتش مشهود بود.وقتی جدی می شد کمتر کسی جرئت میکرد مزاحمش بشود.البته فرخ از معدود گربه های میان سالی بود که هنوز احترامش نگه داشته میشد.نسل جوان گربه ها،چندان با ادب نبودند.
در همان لحظه که تیغ داشت روی سینه ی فرخ بالا و پایین میرفت،بچه ی یک ماهه اش داشت نگاهش میکرد. پشمهایی که به تیغ چسبیده بود،بی شباهت به یک گلوله کاموا نبود.بچه ی یک ماهه(که هنوز نامی برایش در نظر گرفته نشده بود) مجذوب پدرش و پشمهایش شده بود.مسخ ِ مسخ شده بود.
فرخ سرش را برگرداند،لبخندی زد،گفت:"هه...ننه ت هم عادت داشت وقتی پشمهام رو میزدم نگام بکنه...هعی ...حالا اون رفته و تو رو واسم گذاشته...".همیشه ی خدا وقتی به اینجاهای حرف میرسید،بغض میکرد.دیگر چیزی نگفت.نگاهی به سینه ی اصلاح شده اش انداخت،مثل پشت یک قاشق تمیز بود.دوباره سرش را برگرداند و بچه اش را دید که هنوز مجذوب بود.چشمهایش اندازه ی در ماهیتابه شده بودند.فرخ خنده ای کرد.بعد آرام به راه افتاد.وقتی کنار خیابان رسید،پشمهایش را از تیغ کند و بعد آن گلوله ی پشمین (که هنوز بی شباهت به گلوله ی کاموا نبود) را پرت کرد به سمت سطل آشغال.در میانه ی راه بادی وزید و پشمها را صاف در وسط خیابان فرود آورد.
پیش از آن که فرخ بتواند بجنبد،ماشینی از روی بچه اش رد شد.
 

fatima !!!!!

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
711
امتیاز
2,573
پاسخ : نوشته های نیما

قلم خوبی داری نتونستم بین بعضی از آرایه های ادبی توصیفی متنت ارتباط برقرا کنم ! قاشق و وصف ناپذیر !
ولی در کل خوب مینویسی و قلمت ررونه به نظرم آخرشم باید یه خرده بهتر کش میدادی ! ولی در کل بازم خوب بود آورین !
 

vahidd

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,163
امتیاز
1,749
نام مرکز سمپاد
شهید هاشمی نژاد
شهر
مشهد
پاسخ : نوشته های نیما

بس زمانی بود که از خوندن چیزی انقد لذت نبرده بودم ... کل پستات لایک .
 

asghar shepeshu

کاربر فعال
ارسال‌ها
67
امتیاز
84
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
کرمون
مدال المپیاد
نچ نچ
پاسخ : نوشته های نیما

سبکت خیلی جالبه خیلی خیلی نویسنده قابلی هستی به نظرم
 

Billy the kid

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
694
امتیاز
2,658
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 | آموزشگاه هنری میدیا
شهر
تهران.
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
پاسخ : نوشته های نیما

جدا" خوشم اومد...!
فضای غریب خیلی خوبی داشت...! به شدت لایک...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #49

nimche

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
542
امتیاز
2,261
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 1
شهر
تهران
مدال المپیاد
مدال طلای بیست و ششمین دوره‌ی المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
مهندسی معماری و زبان و ادبی
پاسخ : نوشته های نیما

هه...سپاس..خجالت ندین...
نمیخوام خودم رو لوس کنم ولی به نظرم گند زده بودم به ایده! :|
 
  • لایک
امتیازات: dorna

Billy the kid

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
694
امتیاز
2,658
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 | آموزشگاه هنری میدیا
شهر
تهران.
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
پاسخ : نوشته های نیما

به نقل از نیمچه :
هه...سپاس..خجالت ندین...
نمیخوام خودم رو لوس کنم ولی به نظرم گند زده بودم به ایده! :|
هاها...! لطف داری... الآن گند زدی به ما...! :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #51

nimche

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
542
امتیاز
2,261
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 1
شهر
تهران
مدال المپیاد
مدال طلای بیست و ششمین دوره‌ی المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
مهندسی معماری و زبان و ادبی
پاسخ : نوشته های نیما

به نقل از بیلی بچه...! :
هاها...! لطف داری... الآن گند زدی به ما...! :D
هه...چیکار کنم!خودم راضی نبودم ازش...هرچند از ایدش فوق العاده راضی بودم...
ایده ی غیرعمدی به قتل رسیدن یک بچه توسط پشمهای پدرش واقعا جالب بود....خودم کفم بریده بود که چگونه در حالی که داشتم نقشه ای شوم برای تکه انداختن به یکی از دوستان میکشیدم این ایده به ذهنم رسید!...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #52

nimche

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
542
امتیاز
2,261
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 1
شهر
تهران
مدال المپیاد
مدال طلای بیست و ششمین دوره‌ی المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
مهندسی معماری و زبان و ادبی
پاسخ : نوشته های نیما

بالاخره یه چیزی نوشتم که ازش راضیم،نظر فراموش نشه!
Fine Gril
کنار یکی از مغازه های انقلاب پیرزنی را دیدم با کیسه ای پر از بامیه.از آن هیپیهای کهنه کار بود.موها یکدست سفید و جای کفش قطعاتی از گونی سیب زمینی را با کش ماست به پاهایش وصل کرده بود.به مانتوی مارک "درست"ـش دو پیکسل وصل بود:یکی با طرح گیاه cannabis(ماریجوانا) و روی دومی نوشته شده بود I (شکل قلب) Veggies.
گونیهای پایش گلی شده بودند،انگار سیبزمینیهایی باشند که تازه از خاک درشان آورده اند.کش ماستها سفت و سخت به پاهایش چسبیده بود و نمیگذاشت پاهایش(که ترجیح میدادم سیب زمینی فرضشان نکنم) معلوم شوند.پاهایی که لابد خیلی پیر بودند.درست مثل پاهای آدم بعد از استخر.پاهای پیری که در اثر راه رفتن در آن چاله های آب،احتمالا پیرتر هم شده بودند.صورتش که خیلی پیر بود.البته گمان کنم قدری از پیریش به خاطر زیر باران قدم زدنش بود ولی خب با این حال،باز هم چروکهای ساموئل بکت را رو سفید میکرد.البته صورت سفید بدون خونش،قطعا نمیتوانست ساموئل بکت را رو سفید بکند ولی خب چروکهایش،شاید قادر به انجام چنین کاری بودند.
بدجور ذوق زده شده بودم.خواستم بروم و کمی باهاش اختلاط بکنم که واقعا شما با این همه عمری که از خدا گرفته اید هنوز نفهمیده اید که هیپی ها یک مشت به (قول فرنگیها) Phony ِخودگولزن هستند؟بعد دیدم که خسته ام و خیس و خویکرده و همچنین قصد ناراحت کردن یک پیرزن هیپی را هم نداشتم.
برای اینکه ازین فرصت طلایی پیش آمده(یعنی دیدار با یک پیرزن هیپی) بتوانم خاطره ای با خود به همراه داشته باشم،فکری به سرم زد.جلو رفتم و به آرامی بهش تنه زدم.وقتی که پیرزن -با لبخند عجیبی که روی صورتش نقش بسته بود،طوری که انگار فکر من را خوانده باشد-برگشت سمتم،گفتم:"می بخشین،فکر کردم شما یک جویبار قزل آلا هستین.".پیرزن چروک،به واسطه ی پهنتر شدن لبخندش،چروک تر از قبل،(انگار که چیز ترشی خورده باشد)،پاسخ داد:"نه،نیستم."
کار من تمام شده بود،لبخندی زدم و سری تکان دادم و راهم را ادامه دادم که یکهو دیدم پیرزن پشت سرم دارد داد میزند:"و اینجا ورمونت نیست!"
حالا نوبت من بود که چروک شوم.مثل سیب زمینیهای پیر روی چروکهای بکت سفید کنش...
 

Billy the kid

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
694
امتیاز
2,658
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 | آموزشگاه هنری میدیا
شهر
تهران.
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
طراحی صنعتی
پاسخ : نوشته های نیما

بسم الله...

صرف ِ اینکه گفتی "نظر یادتون نره" دارم می نویسم! :D

یه هیپی ِ موسفید ِ چروک، حس ِ عجیبی داشت!
این تیکه اش رو خیلی دوست داشتم...
صورتش که خیلی پیر بود.البته گمان کنم قدری از پیریش به خاطر زیر باران قدم زدنش بود
/m\ <D=

و یه چیز ِ دیگه... به نظرم اگه یه خرده سعی نمی کردی همه چیزو توضیح بدی، بهتر بود... ( البته صرفا" یه نظر ِ شخصیه!)

ولی در کل خوب بود! :)
 
  • شروع کننده موضوع
  • #54

nimche

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
542
امتیاز
2,261
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 1
شهر
تهران
مدال المپیاد
مدال طلای بیست و ششمین دوره‌ی المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
مهندسی معماری و زبان و ادبی
پاسخ : نوشته های نیما

(aq)گالینگور
-همینطور واستاده بودم و غرق در مطالعه که تالاپ! کتاب از دست افتاد با جای دستی روش. پنج انگشت و کف دست بر برگ برگش حک شده و جلد سخت نیز. انگار که کل کتاب، یعنی صفحات و جلد سختش، همه، یک کاغذ غول آسا بوده که هزاران بار تا شده و یک دست از میانش در آورده اند با یک قیچی محکم.
-صبر کن ببینم!هیچ کاغذی رو نمیشه هیچ جوره ای بیشتر از نه بار تا کرد که!
-نمیشه بهت ایراد گرفت.ندیدی.اون موقع که پشت لب پوست پوست میشه و دور ناخنها ریش ریش و دهن خشک و پیشونی سرخ و دست مشت و انگشتها به صدا در میان تالاق تالاق و عرق دست همه چیز رو در خودش حل میکنه و چیزها یکی پس از دیگری می افتن روی زمین تالاپ تالاپ.
-صبر کن ببینم.چرا بیفتن زمین؟خب میتونن تمیز به اندازه یه دست از توشون در بیاد و برن توی دست. مثلا مثل النگو.ها؟
-نمیشه بهت ایراد گرفت.
 

Mozartine

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
388
امتیاز
1,737
پاسخ : نوشته های نیما

سلام نیم
همشو خوندم، "کش"، "ذوبخیس فلان، همون کامفتبلی نامب" رو خیلی خوشم اومد وایده پیکسل کانابیس محشره.
بطور کلی اونهایی که از زبون خودته خیلی بهتر بودند از اونایی که نقش اول یکی دیگست-منهای این فاین گرل- و علتشم فک کنم اینه که تو خودتو خیلی بهتر میشناسی تا جاوید یا خانوم جهان بخش یا هرفرد دیگه.
فکر کنم قهرمانا لزوما نباید یه صفت رو خیلی شدید داشته باشند.
نکته دیگه اینکه بیشتر جایگنیما من دیدم تا مینیما، که من فکر میکنم مینیما بهتره.
در مورد ملموس و قابل ارتباط برقرار کردن، هر دوتاش ردیفه، چرت میگن:د
سو گود لاک اند هو فان رایتینگ گورتسک!
 

sarajoon

کاربر فعال
ارسال‌ها
26
امتیاز
108
نام مرکز سمپاد
فرزانگان1
شهر
مشهد
پاسخ : نوشته های نیما

به نقل از نیمچه :
احتمالا بعدها این نوشته رو گسترش بدم و بکنمش داستان کوتاه
البته الآنشم خوبه
یه داستانه واسه خودش
یه مونولوگه
Dead Man Blues​
...آقای صادقی خواهش میکنم،تو رو به خدا!الآن خرداد ماه هست.دختر من شبها باید خوب بخوابه که بتونه بره امتحانش رو بده...میدونم!بعله!قبلا هم گفتین!بعله!درست میفرمایین.ولی آخه چرا نصف شب؟...بعله!قبلا هم گفتین ولی آخه دختر من چی؟حالا خودم و همسرم جهنم!دخترم چی؟...بعله!میدونم مشکل من نیست،ولی خب آقای صادقی محض رضای خدا کاری نکنین که من پلیس بیارم!...خب آرومتر بزنین...یواش تر!...بعله!قبلا هم گفتین!میخواین شبیه اون مردک بشه لپهاتون!بله... ...گفتین....میخواین کامل باد بشه لپهاتون!بله!ولی لپهای شما مهم تره یا خواب من و خونوادم؟...ببینین،من با مدیر ساختمون هم حرف زدم!ایشون گفتن که برم پلیس بیارم ولی خب آقای صادقی من احترام زیادی برای قائلم...عقیده دارم که تو این مملکت به اندازه ی کافی بهشون ظلم میشه...ممنون!ولی توقع دارم شما هم به همین اندازه فهمیده باشین!...خب...چمیدونم...یه ملحفه ای...بالشی...متکایی...چیزی تو اون بتپونین که صداش انقد بلند نشه...اینجوری هم لپهاتون باد میشه...چشم...چشم....خیلی ممنون...امیدوارم که دیگه نیازی به تذکر نباشه...خیلی ممنون...




من هیچی ازش نفهمیدم :-/
 
بالا