پاسخ : جادوی سلینجر...؟!
خوب
بعله، من بالاخره بعد از سال ها (!) که وقت خوندن این تموم شده و اینا، به خاطر عواملی مثل خوندن کتاب ترجمه و خود ترجمه و مشغله ها و سرعت لاکپشتی و اینا که دست به دست هم دادن تا من این قدر دیر کنم، خوندم موزماهی رو...! ببخشید دیگه. فقط از این به بعد هم منتظر من نمونین، من کلّاً عقب می مونم همیشه! کارتون رو ادامه بدین، من اگه تونستم شرکت می کنم
البته این رو هم به نسبت خودم سریع خوندم! از یه ربع بیشتر شد، ولی بد نبود!
خوب، حالا در مورد
یک روز خوش برای موزماهی:
چه قدر جالب بود...
....!
نه ولی جدی بد نبود! یعنی من کلاً داستان کوتاه زیاد نمی خونم، و از این که خیلی زود تموم می شه خیلی دل خوشی ندارم، ولی به نظرم به عنوان یه داستان کوتاه خوب بود.
البته یه چیزی هم که هست،
به نقل از بیلی بچه...! :
سیمور خیلی آدم ِ لطیفی ه( همون جور که توی بقیه ی کار های سلینجر پیداست)
به نقل از نرگس¹ :
داستان موزماهيُ قبل از آشنايي با خانواده ى گلس خوندين يا بعدش؟ چون من به چن نفر كه "فرني و زويي" و "بالا بلندتر.." رو نخونده بودم پيشنهاد دادم اين داستانُ بخونن، و هيچكدوم اونقدر كه من جذبش شدم نشدن. نظرتون چيه؟
به نظر می رسه داستانا کاملاً مجزا نباشن، و ظاهراً سیمور تو داستانای دیگه هم هست. من که بعد از
ناتور دشت این اولین داستان سلینجر بود که خوندم... با این وجود به نظرم این داستانش هم خوب بود! یه کم فکر کنم از اون نکته های نهفته و سمبولیک[nb]آخه مثلاً تو
ناتور دشت، ملّت واسه اون کلاه قرمز شکاری هم کلی داستان ساخته بودن! کلاه کلاهه دیگه، سخت نگیرین
[/nb] داشت که عقل من نرسید، ولی در کل به همینش هم که رسید راضیم
در مورد شخصیت سازی هم کاملاً موافقم. خیلی خوب بود. تو این مدت کم که داستان طول کشید، هم مادره، هم سیبل، هم سیمور، و حتی میوریل خیلی خوب پرداخته شده بودن به نظرم!
جزئیات رو هم که اشاره کردین، خیلی خوب گفته بود، خیلی هم ملموس بودن. مثلاً اون جایی که
سیمور میگه مایوی آبی رو دوس دارم، بعد میگه سیبل یه لحظه خیره شد، من قبل از این که خودش بگه فهمیدم که
الان به پایین و شکمش نگاه می کنه و اونجوری می گه! یا حتّی حرکات موریل وقتی داشت تلفن حرف می زد، پاهاش رو روی هم انداختن و وزنش رو رو یه پا انداختن و اینا، همه خیلی قابل تصور بودن!
یه نکتۀ دیگه هم جایی خوندم، این بود که
هم مادر سیبل و هم مادر موریل، هر دو تو فکر لباس و اینا بودن! مثه این که سیبل تو یه دنیای دیگه س و اون مادرا که آدم بزرگن تو یه دنیای دیگه!
بعد به نظرم مهم ترین قسمت داستان که در واقع خیلی کلیدی بود، اون جایی بود که
سیبل گفت «موزماهی دیدم»! که سیمور هم بعدش پاشو بوسید و اینا. به نظرم حتی شاید یکی از عوامل خودکشی بوده باشه
! آخه یه جورایی نشان از زودباوری و پاکی بچه هه داشت... چیزی که سیمور شاید مدت ها بود در حسرتش بود...
همین دیگه! دو تا نکته فقط به نظرم مبهم اومدن:
1) سیمور چشمش مشکل داشت؟! چرا می گفت
آبی؟ البته خودم یه حدسی دارم، ولی احتمالاً غلطه: می گم نکنه اونجوری می گفت که ببینه عکس العمل سیبل چیه؟ که مثلاً سیبل صادقانه و ناخودآگاه میگه که اشتباه گفته یا نه؟
2)
اون پائه نکتۀ خاصی داشت؟! این که عصبانی شد از
زل زدن اون خانومه؟
پ.ن. من ترجمۀ احمد گلشیری رو خوندم، بعد یه قسمت داشت، «مقدمۀ مترجم بر چاپ دوم». اینم به نظرم جالب بود! فقط هی تعجب می کردم که همۀ فعلایی که در مورد سلینجر استفاده کرده بود، مضارع بودن...
«او هنوز هم از راه چاپ همین آثار اندک زندگی می کند.»
... ای روزگار
...