نه این مسابقه رو که یادم نمی یاد.به نقل از White Lord August :اینی که الان گفتم یادمه
سه تا چینی اینا بودن که استراتژی جنگیو اینا تو کارتونش خیلی مهم بودو وآخرش خواهره یک متنو هر بار تو باد زمزمه میکرد که منتظرشونه
+
ایول تو هم یادته خاطره
خیلی جالب بود یادش بخیر
اون بازیشو چی؟
یک پسر کوچولو با بلوز قرمز تو یک صفحه ی سبز که قلب بدست میاورد تا گنجو باز کنه
زنگ میزدن میگفتن چپ چپ چپ،راست راست راست،بالا بلا....
آره خیلی باحال بود. همش هم ساعت مچی میداد آخرشبه نقل از White Lord August :اینی که الان گفتم یادمه
سه تا چینی اینا بودن که استراتژی جنگیو اینا تو کارتونش خیلی مهم بودو وآخرش خواهره یک متنو هر بار تو باد زمزمه میکرد که منتظرشونه
+
ایول تو هم یادته خاطره
خیلی جالب بود یادش بخیر
اون بازیشو چی؟
یک پسر کوچولو با بلوز قرمز تو یک صفحه ی سبز که قلب بدست میاورد تا گنجو باز کنه
زنگ میزدن میگفتن چپ چپ چپ،راست راست راست،بالا بلا....
آره من یادمه، من عاااااااااااشق اون برنامه بودم.به نقل از White Lord August :این یکی خیلی قدیمیه
شاید پنج شیش سالگی یا کمتر
یک خاله ای بودو یک سی عروسک که آدما پوشیده بودن
یادمه یکیشونم کیم بودش
کلا فک کنم انواع بستنی ها بودن عروسکاش