پاسخ : کار زن در خارج از خانه
ما برای چی زندگی می کنیم؟ درک این سوال و پیدا کردن جوابش کار ساده ای نیست. مثلا من خودم چند سال با این مساله درگیر بودم و حالا هم که به نتایجی رسیدم، همچنان بدون تعصب برای یافتن جوابهای دیگر جستجو می کنم. همچنین یکی از بچه های مدرسه که از من یک سال کوچکتر بود و خب آدم باهوش و با مطالعه ای هم بود و در دانشگاه شاگرد اول بود، به دنبال یافتن جواب این سوال خودش را از کوه پرت کرد و مرد
و یادآوری این خاطره چه غم انگیزه
این سوال کمک می کنه اولویت های زندگی برای آدم مشخص بشه.
زن و مرد گرچه در کلیات و اصول اصلی آفرینش و انسانیت با هم مشترک هستند، اما تفاوتهایی هم دارند، که به نظر من برای آن است که بتونند در کنار یکدیگر با هم به خوشی زندگی کنند و مایه آرامش همدیگر بشوند. مثلا مرد از لحاظ جسمی قوی تر از زن هست و یا زن لطیف تر. زن از لحاظ فیزیولوژیکی مادر میشه و بچه به دنیا می آوره و بچه شیر می دهد و خلاصه پرورش دهنده هست. و مرد حامی خانواده هست. اینها به طور کلی در ذات زن و مرد هستش.
این سوال را دخترها، به خودشون جواب بدهند؟ آیا دوست ندارید مادر بشوید و بچه داشته باشید؟
یکی از لذت بخش ترین تجربیات زندگی والد شدن و بچه داشتن هستش. اگر حالا این موضوع را خوب درک نمی کنید وقتی بزرگتر شدید بهتر آن را درک می کنید. یا اینکه می توانید این سوال را از پدر و مادر خودتون بپرسید و ببینید چه جوابی به شما می دهند.
یه ضرب المثل خارجی هستش که میگه Men make Houses, Women make homes. یا به تاریخ نگاه کنید، نقش زنها و مردها را ببینید چی بوده؟ گرمای یک خانواده از زن هست. اینکه یک چیزی در تاریخ دوام آورده، شاید یک چیزی پشتش باشه.
من به عنوان یک مرد از همسرم یک سری انتظاراتی دارم. مثلا نمی خواهم کار سنگین در بیرون داشته باشد، به طوریکه آرامش فکری وی را برهم بزند. کارهای سخت برای مردان است، که طبیعتا برای این کار آماده شده اند. یک مثال واقعی از یکی از چالشهای کاری می زنم. فرض کنید شما مدیر یک شرکت مهندسی هستید که حدود 30 مهندس در شرکت شما کار می کنند. شما یک کارفرما دارید که طی یک قرارداد کاری، شما مرحله به مرحله کار را انجام می دهید و پول دریافت می کنید. حالا کارفرما بدقولی می کنه و به شما پول نمی ده
و شما پول کافی ندارید که به کارمندان خود بدهید، چند ماه حقوق دادن به تعویق می افته، و این در حالیه که هر کدام از این کارمندان شما مسوول خانواده ای هستند و خرج دارند. تازه به شب عید هم نزدیک می شین. شما به عنوان مدیر عامل این شرکت چه کار باید بکنین؟!
اگر آدم مسوولیت پذیری باشید و مساله را درک کرده باشید، می بینین که اصلا کار ساده ای نیست و حسابی آدم را تحت فشار می گذاره!
من به عنوان مرد دوست دارم وقتی می رم خونه، با روی گشاده و حس آرامشی که همسرم داره, منم آرام بشم. حالا اگر همسرم هم این استرسهای کاری را داشته باشه، که دیگه هیچی.
یکی دیگه از نکاتی که می تونم بگم اینه که مردا دوست دارن، زن خودشون را خوشحال کنن. من به نوبه خودم اگر حس کنم برای زنم مهم نیستم و یک جوری همسرم بی نیاز از من هست، به آرامی دیگر احساسی به او نخواهم داشت. این موضوع را جدی بگیرین. این موضوع اگر طلاق واقعی نیاره، می تونه طلاق عاطفی بیاره. اگر کار کردن زن به اینجا بیانجامه که مردش حس نکنه که مرد زنش هست, آن زندگی گرمی خودش را نخواهد داشت.
این قابل درک هستش که بعضی دخترها که درس خوندن، می خواهند کار بکند، اما نکته بسیار بسیار مهمی که اینجا می تونم به آنها بگم اینه که رمز زندگی موفق
تعادل هست. سعی کنید تعادل را حفظ کنید و فطرت خودتون را هم فراموش نکنید. اگر یه جایی دید، حالا اگر پیش بچه تان بمونین بیشتر حال می کنین، پیش بچه تون بمونین. و این را هم بدونین که کار کردن سختیهای خودش را داره، که اگر تجربه آن را کسب کردید می تونید بفهمید. علی الحساب می تونید از آن خانمهایی که کار می کنند بپرسید؟ مثلا این سوال را از آنها بپرسید که اگر شما نیاز مادی به کار نداشتید آیا باز هم کار می کردید؟ یا چه کار می کردید؟
به بچه ها هم فکر کنید، بچه ها به مادر نیاز دارن. یک خانم دکتری در وبلاگش درددل می کرد که فرزندش به وی گفته بود:"اصلا برای من مهم نیست که تو دکتر خوبی هستی. من می خواهم مامان خوبی باشی"
یک نکته دیگر هم که هستش اینه که لزوما در دنیای مدرن همه چی بهتر از گذشته نشده. من معتقدم اینکه قرار باشه زنها هم مثل مردها در بیرون کار کنند، برای آن خانواده خیلی خوب نیست.
در جواب این سوال
در صورتی که شما راضی به کار همسر خود در خارج از خانه نباشید و استطاعت مالی نیز داشته باشید و نیازی به کار همسر از نظر مالی نباشد و وی قصد قانع کردن شما با موارد زیر ر ا داشته باشد چگونه با او صحبت میکنید :
1_ میخام دستم تو جیب خودم باشه 2- درس نخوندم که بشینم تو خونه غذا بپزم !!!!
من شخصا تا جایی که گرمای خانواده و لطف و صفای خانواده به هم نخورد، اختیار کار کردن را بر عهده خودش می گذارم. البته همچنان پشتیبانش می مانم (پیرو آن حرفی که مردا می خواهن برای همسرشون مهم باشن و آنها را خوشحال کنند) و طبیعی هستش که موارد موقتی ممکنه کار بالا و پایین داشته باشه. در مورد سوال 1- خب چیزی نم گم, ولی اگر حس کنم برای زنم مهم نیستم, غمگین می شوم. در مورد سوال 2- هم می گم من درس خوندم و خواهم خوند، فقط برای اینکه از آن لذت بردم و البته چون مرد هستم بعد با آن کار می کنم و باز لذت می برم.
به هر حال تعادل و عاقل بودن راه حل را به آدم می ده.
در پایان هم یک متنی که در یک
وبلاگ خوندم و برایم ایمیل هم شد می نویسم. داستان زندگی یک نفر هست و جای تامل داره، که آدم بتونه بین نیازها و احساسهای خودش یه تعادلی برقرار کنه که نه از این طرف بیفته و نه از آن طرف.
یک صحنه از فیلم کازابلانکا هست که خیلی دوست دارم. اون جا که موقع خداحافظی همفری بوگارت چونه ی اینگرید برگمن رو می گیره، سرش رو خیلی آروم میاره بالا و می گه: تو چشمهای من نگاه کن کوچولو. چشمهای زیبای اینگرید، پر از اشک، پر از عشق، پر از نیاز و معصومانه است. عین یک موجود کوچک بی پناه، زیبا، معصوم ، با چشمانی که پرده ای از شرم روی نگاهش افتاده و به آن جلوه ای از زیبایی ناب زنانه داده. با خودم میگم چطور میشه عاشق این زن نشد؟ زنی که مثل یک کودک ظریف و بی پناه و معصوم است.از خودم می پرسم به سر آن زنها چی اومد؟ دلم برای مردهای این دوران می سوزد
که با هیولاهایی مثل من طرفند . زنهایی صریح و بی پروا. با خودم فکر می کنم اگر همفری بوگارت داشت از من خداحافظی می کرد چه باید می گفت ؟لابد باید می گفت: تو چشمهای من نگاه کن الاغ ! این بهترین چیزی است که به ذهنم می رسد.
سالها پیش، وقتی ازدواج می کردم من هم همان نگاه شرمگین را داشتم. من اونئروزگار یک دانشجوی بی پول از یک خانواده ی متوسط بودم. همه چیز مرا خوشحال می کرد و اصغر چقدر از خوشحال کردن من لذت می برد. وقتی درسم تمام شد اصغر کنارم نشست و گفت عزیزم، تو لازم نیست کار کنی. من حتی اگه شده به زندان بیفتم هم برای تو بهترین زندگی رو فراهم می کنم. و من توی دلم احساس غرور کردم. از انجا که ذاتا موجود تنبلی هستم صبح ها تا لنگ ظهر می خوابیدم و بعد بلند می شدم و خانه را مرتب می کردم. چند جور غذا و سالاد و سوپ می پختم ( چون اصغر خیلی سوپ دوست داشت ) . از تلویزیون دستور پخت غذاهای جدید یاد می گرفتم که اصغر رو سورپرایز کنم. خمیازه می کشیدم و می نشستم تا شوهرم برگردد. زندگی ما خیلی خوب بود و من خوشحال بودم. تا اینکه یک تلفن ساده همه چیز را به هم ریخت
***
جمله خیلی ساده و خیلی بی رحمانه تا ته قلب من نشست:"این همه درس خوندی، دکتر شدی که بری توی آشپزخونه کلفتی کنی؟" مادرم بود.سعی کردم توضیح بدم که این که برای شوهرم غذا می پزم کلفتی نیست. گفت برو کار کن، برای شوهرت هم غذا بپز! و گوشی را گذاشت. چند روز بعد پدرم وسط حرفهایش گفت که کار جوهر آدمی است و ما را طوری تربیت نکرده که توی خانه بنشینیم و ما به جامعه سهمی داریم که باید برگردانیم. بعد هم تاکید کرد که کسی که خرج یک روز از زندگی اش را در نیاورد یک مفت خور است! فرداش رفتم سراغ استادم توی دانشگاه، چون شاگرد خوبی بودم همان روز توی بخش تحقیقات به من کاری دادند، کاری که از نظر علمی دوستش داشتم ولی حقوقش انقدر کم بود که خرج رفتن و آمدنم هم نمی شد. با این همه قبولش کردم، چون نمی خواستم مفت خور باشم.
***
اصغر با کار کردن من مخالفتی نکرد. اصغر آدم باهوشی بود. نه برای اینکه اعداد 4 رقمی را در هم ضرب می کرد و روی هوا انتگرال توابع سینوسی می گرفت. برای این که می دونست که اینجور موقع ها نباید مخالفت کند.خیلی آرام و مهربان گفت: عزیزم، اگر دوست داری کار کنی ، کار کن. اما تو خیلی لطیف و زیبایی . حیف تو نیست توی اون محیط مردونه خشن؟ توی اون راه دور؟من خودم می برم و میارمت، دوست ندارم خانوم کوچولوی خوشگلم وسط اون جاده قاطی راننده کامیون ها رانندگی کنه و خدای نکرده مشکلی پیش بیاد. راستش ،من باز هم احساس غرور کردم که شوهرم این طور از من محافظت می کند. به حدی که یادم رفت که من از 18 سالگی گواهینامه داشتم و اتفاقا خیلی هم خوب رانندگی می کردم.
***
مدتی به این منوال گذشت. اصغر هر روز من رو مثل یک کودک می برد دم در کارخونه و تحویل می داد و عصر هم تحویل می گرفت. اما کار آسونی نبود. چون کارخونه ها رو توی دو راهی قلهک نمی سازند. راه دور بود. اصغر خسته می شد. کم کم بهانه گیری می کرد، بد اخلاقی می کرد. نهایت سعی اش را کرد که به من بفهماند که این کار از نظر منطقی بیخود است و رهایش کنم. اما من توی کارم شروع به پیشرفت کرده بودم و از این که به جای سالاد درست کردن برای اصغر برای مردمم دارو می ساختم لذت می بردم. گفتم که کارم رو ول نمی کنم و خودم می خواهم رانندگی کنم و او هم در نهایت قبول کرد. از اون روز همه چیز عوض شد، می تونستم اضافه کاری وایسم ، تونستم به سرعت پبشرفت کنم ؛ حتی جمعه ها می رفتم سر تولید.دقیقا یک سال بعد به من یک پیشنهاد کاری با سه برابر حقوق داده شد که بلافاصله قبول کردم. پنجشنبه ها هم یک کار نیمه وقت توی یک شرکت خصوصی گرفتم که بابت یک نصف روز کلی پول می دادند. جمعه ها هم توی یک داروخانه شیفت وای میستادم.از اون پیشی کوچولوی ناز چیزی باقی نمونده بود،دوباره روی پاهای خودش فرود اومده بود و احساس ببر بودن می کرد.
***
سالها گذشت، من عوض شده بودم.دیگه از این که یک مرد ازم حمایت کنه احساس غرور نمی کردم.از این که خودم داشتم از عده ای به مراتب بزرگ تر و بیشتر حمایت می کردم خوشحال بودم. اما همه اش هم خوشحالی نبود.سختی و مبارزه و خستگی هم بود. اصغر شروع کرد به بی توجه شدن. به بی تفاوتی ، به بد زبانی و آزار دادن. لابد دلش برای پیشی کوچولوش تنگ شده بود. اما من دیگه اون آدم نبودم، من بالغ شده بودم . حالا بجای اینکه سالاد درست کنم و بشینم تا شوهرم برگردد، وقتی دیر می آمد ازش می پرسیدم کجا بودی و اصغر این رو دوست نداشت. توی حساب بانکی مشترک مان می دیدم که پولهایی کم می شود و وقتی ازش می پرسیدم دوست نداشت توضیح بدهد. اصغر زنی که بپرسد؛ مشارکت کند؛ نظر بدهد ، بپرد روی پشت بام و دیش ماهواره را تنظیم کند دوست نداشت. شاید هم حق داشت ، او با یک پیشی کوچولو ازدواج کرده بود وحالا با یک هیولا باید سر می کرد.من هم اصغر را دوست نداشتم. نگاه کردم و دیدم همه ی این مدت چیزی که مرا به او پیوند می داد نیاز بود و نه عشق. حالا دیگه بهش نیازی نداشتم، می تونستم روی پای خودم بایستم. به همین سادگی. چرا باید می ماندم؟ خداحافظی کردم. از زمانی که از اصغر جدا شدم خیلی مصیبت کشیدم. کارم را از دست دادم، مهاجرت کردم، گرسنگی کشیدم، غربت دیدم ، اشک ریختم، زمین خوردم ، اما همه ی این ها را روی پاهای خودم کردم . گاهی از خودم می پرسم اگر آن روز مادرم به من زنگ نمی زد و مرا به زور به کار کردن وادار نمی کرد همه ی این اتفاق ها می افتاد؟ اگر هنوز هم داشتم توی آشپزخانه برای شوهرم سالاد و سوپ می پختم و بچه هام توی اطاق داشتند بازی می کردند خوشحال تر نبودم؟ پاسخ این سوال را هرگز نخواهم دانست.
****
به چشمهای اینگرید برگمن نگاه می کنم. حالا می دونم چه بر سر اون زنهای ناز و کوچولو آمده است. آنها بزرگ شده اند، قد کشیده اند و دیگر کوچولو نیستند. توی کوچه ؛ توی خیابان دارند می دوند و سهم آدم بودنشان را می پردازند. توی زندگی جورهای مختلفی آدم را فلج می کنند. یک جورش هم این است که توی چشمهایت نگاه می کنند و می گویند توی چشمهام نگاه کن ، کوچولو! برای فلج کردن یک زن لازم نیست پاهایش را قطع کنی، کافی است به او بقبولانی که این پاهای زیبا برای دویدن و پریدن از روی موانع ساخته نشده است.برای فلج کردن یک زن لازم نیست بهش بگویی احمق و نصف عقل! می توانی در عوض بهش بگویی: تو فقط و فقط برای عشق ورزیدن ساخته شده ای. با همین حرفهای زیبا می توان از یک انسان، با همه ی قابلیت هایش یک عروسک بی خاصیت ساخت که »فقط و فقط برای عشق ورزیدن ساخته شده» و در نتیجه بدون عشق یک مرد دلیلی برای بودن ندارد. موجودی که حتی یک روز هم نمی تواند روی پای خودش بایستد ( چون متاسفانه با عشق ورزیدن و این حرفها ی قلمبه حتی یک نون بربری هم نمی شود خرید) . موجودی که نه در سطح روحی و نه در سطح اجتماعی هیچ هویت و استقلالی ندارد. می توان روی طاقچه گذاشت و پرستیدش. می توان هم به راحتی برش داشت و یک عروسک دیگر جایش گذاشت و در نهایت پر رویی بهش گفت : «عزیزم، ذات مردانه این است. ما مردها وحشی و رام نشدنی هستیم. ما مردها ذاتا تنوع طلبیم! ما مردها دوست نداریم به کسی توضیح بدهیم. اصلا ما مردها وحشی هستیم. اما تو مظهر کمال و زیبایی و عشقی. تو یگانه دلیل آفرینشی ، تو وجودت سراپا مهر و وفاداری است، تو تندیس مادرانگی و شاعرانگی هستی! » بعد همان طور که این حرفها را می زنیم می توانیم آن تندیس نازنین را پرتش کنیم توی سطل آشغال و راهمان را بکشیم و برویم ، همانجوری که همفری بوگارت راهش را کشید و رفت. به چشمهای اینگرید برگمن نگاه می کنم. خوشحالم از اینکه نسل زنهای کوچولو رو به انقراض است.نه ، اشتباه نکنید، من هنوز هم خوشحال نیستم ! اما فکر نمی کنم آنها هم خوشحال بوده اند. فلج بودن که خوشحالی ندارد...