نه
نميتوانم
پياده بنشينم و
حواسات را پرت كنم
جانب دستاني
كه بوي ياس ميدهد.
من اكنون
تبعيدي سرزمينِ سنگهايي چيدهام
با نامهايي از شيار و تَرَك،
گورستاني قلم
نشسته رودررويم،
بختكي
كه مدام نگاهام ميكند و
چين و چروكِ پيشانيام را
چون كتابِ وارونهاش
بازرسي ميكند.
نه
نميتوانم
چيني نشسته است بيشاني زمين
كه ميبايدم انكار كنم و
نه
نميتوانم
(اين قطعه ادبي از ايرج صفشكن هستش)
در یکی روز عجیب، مثل هر روزِ دگر، خسته و کوفته از کار، شدم منزل خویش.
منزلم بی غوغا، همسر و فرزندان، چند روزی است مسافر هستند، توی یک شهر غریب.
فرصتی عالی بود، بهرِ یک شکوۀ تاریخی پر درد از او . . . . . . .
پس به فریاد بلند، حرف خود گفتم من:
با شما هستم من!
خالق هستیِ این عالم و آن بالاها . . . .!
من چرا آمده ام روی زمین؟
شده ام بازیچه؟ که شما حوصله تان سر نرود؟
بتوانید خدایی بکنید؟ و شما ساخته اید این عالم،
با همه وسعت و ابعاد خودش، تا به ما بنمائید،
قدرت و هبیت و نیروی عظیم خودتان؟؟؟
هیبتا، ما همگی ترسیدیم! به خداوندیتان،
تنمان می لرزد . . .!
چون شنیدیم ز هر گوشه کنار، که شما دوزخِ سختی دارید،............
آتشی سوزنده و عذابی ابدی!
و شنیدیم اگر ما شب و روز، زِ گناهان و زِ سرپیچی خود توبه کنیم، چشممان خون بارد و بساییم به خاکِ درتان پیشانی،
و به ما رحم کنید، و شفاعت باشد و صد البته کمی هم اقبال،
حور و پردیس و پری هم دارید..........................
تازه غلمان هم هست، چون تنوع طلبی آزاد است!
من خودم می دانم که شما از سر عدل، بخت و اقبال مرا قرعه زدید،
همه چیز از بخت است! شده ام من آدم،
اشرف مخلوقات، ( راستی حیوانات، هرچه کردند ندارد کیفر؟)
داشتم خدمتتان می گفتم، قسمتم این بوده،
جنس من مرد شده ! آمدم من دنیا، مرز سال دو هزار.
قرعه ام این کشور و همین شهر و دیار،
پدرم این بوده، که به من گفت:پسر! مذهبت این باشد! راه و رسم و روشت این باشد!
سرنوشتم این بود. جنگ و تحریم و از این دست نِعَم . . . . ! هرچه شد قرعۀ من این آمد!
راستی باز سؤالی دارم، بنده را عفو کنید. توی آن قرعه کشی، ناظری حاضر بود؟
من جسارت کردم، آب هم کز سر من بگذشته، پاسخی نیست ولی می گویم: من شنیدم که کسی این می گفت:
چشمِ تنها ز خودش بی خبر است.
چشم را آینه ای می باید، تا خودش دریابد،
تا بفهمد که چه رنگی دارد، تا تواند ز ِخودش لذّت کافی ببرد.
عجبا فهمیدم، شده ام آینه ای بهر تماشای شما!
به شما بر نخورد . . . . . .! از تماشای قد و قامتتان سیر نگشتید هنوز؟
ظلم و جور ستمِ آینه را می بینید؟
شاید این آینه، معیوب و کج است، خط خطی گشته و پُر گرد و غبار!
یا که شاید سر و ته آینه را می نگرید!
ور نه در ساحتتان، این همه زشتی و نا زیبایی؟
کمی از عشق بگوییم با هم.
عرفا می گویند، که تو چون عاشق من بوده ای از روز ازل، خلق نمودی بنده!
عجبا! عشق ما یک طرفه ست؟
به چه کس گویم من؟
می شود دست زِ من برداری؟ بی خیالم بشوی؟
زورکی نیست که عاشق شدنِ ما برهم!
من اگر عشق نخواهم چه کنم؟
بنده را آوردی، که شوم عاشق تو؟
که برایت بشوم والِه و حیران وخراب؟
مرحمت فرموده، همۀ عشق و مِی و ساغر خود را تو زِ ما بیرون کش!
عذر من را بپذیر!
این امانت بده مخلوق دگر!
می روم تا کپه ام بگذارم.
صبح باید بروم بر سر کار، پی این بدبختی، پی یک لقمۀ نان!
به گمانم فردا، جلوۀ عشق تو را می بینم،
در نگاه غضب آلود رئیسم که چرا دیر شده . . . . !
خوش به حالت که غمی نیست تو را، نه رئیسی داری، نه خدایی عاشق، نه کسی بالا دست!
تو و یک آینۀ بی انصاف! کج و کوله ست و پر از گرد و غبار.
وقت آن نیست کمی آینه را پاک کنی؟
خواب سنگین به سراغم آمد. کم کمک خواب مرا پوشانید.
نیمه شب شد و صدایی آمد،
از دل خلوت شب،
از درون خود من.
هرچه را می خواهی، عاشقانه به تو تقدیم کنم.
تو خودت خواسته ای تا باشی!
به همان خندۀ شیرین تو سوگند که تو، هرچه را می بینی، ذهن خلاق خودت خلق نمود.
هرچه را خواسته ای آمده است. من فقط ناظر بازی توام. منتظر تا که چه را یا که که را خلق کنی!
تو فقط یک لحظه و فقط یک لحظه، زِته دل، زِ درون،
خواهشی نا محسوس، نه به فریاد بلند،
بلکه از عمق وجود، زِ برای عدم خود بنما،
تو همان لحظه دگر نابودی، به همان سادگیِ آمدنت.
خواهش بودن تو، علت خلقِ همه عالم شد.
تو به اعماق وجودت بنِگر، زِ چه رو آمده ای روی زمین؟
پیِ حس کردن و این تجربه ها .
حس این لحظۀ تو، علّت بودن توست!
تو فقط لب تر کن، مثل آن روز نخست،
هرچه را می خواهی، چه وجود و چه عدم، بهر تو خواهد بود.
در همان لحظۀ آن خواستنت.
و تو را یاد نباشد که چه با من گفتی؟ دلبرم حرف قشنگت این بود:
شهر زائیده شدن این باشد، تا توانم که فلان کار کنم،
و در این خانه ره عشق نهان گشته و من می یابم.
پدرم آن آقا، خلق و خویش، روشش، میراثش،
همه اش راه مرا می سازد.
بنده می خواهم از این راه از این شهر به منزل برسم.
همه را با وسواس تو خودت آوردی. همه را خلق نمودی همه را.
تو از آن روز که خود خواسته پیدا گشتی، من شدم عاشق تو.
دست من نیست، تورا می خواهم،
به همین شکل و شمایل که خودت ساخته ای،
شرّ و بی حوصله و بازیگوش، مثل یک بچۀ پر جوش و خروش،
ناسزا گفتن تو باز مرا می خواند، که شوم عاشق تر،
هرچه معشوق به عاشق بزند حرف درشت،
رشتۀ عشق شود محکمتر .............!
دیر بازی ست به من سر نزدی!
نگرانت بودم، تا که آمد امشب و مرا باز به آواز قشنگت خواندی!
و به آواز بلند، رمز شب را گفتی:
" من چرا آمده ام روی زمین؟ "
باز هم یادم باش! مبر از یاد مرا
همه شب منتظر گرمیِ آغوش توام.
عشق بی حد و حساب من و تو بهر تو باد . . . . . . . . . . !
خواب من خواب نبود! پاسخی بود به بی مهری من،
پاسخ یک عاشق . . . . . . . . . . . .
به خداوند قسم، من از آن شب،
دل خود باخته ام بهر رسیدن
به عزیزم به خدا
دير گاهي است در اين تنهايي،رنگ خاموشي بر طرح لب است،بانگي از دور مرا مي خواند،ليك پاهايم در قير شب است.
روز وشب ها رفت،من به جا ماندم در اين سو...
باغبان ابي گل هاي نيلوفر،باز شددرهاي بيداري،پاي درها لحظه وحشت فرو لغزيد،سايه ترديد در مرز شب جادو گسست از هم،روزن رويا بخار نور را نوشيد.
خلاصه اينكه من شيفته شعر سهرابم!!!
چه صدف ها که به دریای وجود
سینه هاشان ز گوهر خالی بود!
ننگ نشناخته از بی هنری
شرم ناکرده از این بی گهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز ...
زندگی دشمن دیرینه ی من-
سنگ انداخته در سینه ی من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سینه ی تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهر ها ... همه کوبیده به سنگ
سه دفتر فریدون مشیری
من یه دفتر دارم کلا با وسواس توش شعر جمع میکنم!اگه شعر جالب بخوای باید دفترو کامل بخونی!
اما یه بیت که نیم ساعت پیش شنیدم:
دی در بد ما کسی سخن گفت/ما روی زو نمیخراشیم/ما نیز نکوئیش بگوئیم/تا هر دو دروغ گفته باشیم!
شرمنده اگه طولانيه (جاي رباعي ها كه پاك مي كنين!!! X-( ) ولي اگه بخونين پاش گريه مي كنين.
شام است و آبگينة رؤياست شهر من
دلخواه و دلفريب و دلآراست شهر من
دلخواه و دلفريب و دلآراست شهر من
يعني عروس جملة دنياست شهر من
از اشكهاي يخزده آيينه ساخته
از خون ديده و دل خود خينه ساخته
اندوهگين نشسته كه آيند در برش
دامادهاي كور و كل و چاق و لاغرش
دنيا براي خامخيالان عوض شدهاست
آري، در اين معامله پالان عوض شده است
ديروزمان خيال قتال و حماسهاي
امروزمان دهاني و دستي و كاسهاي
ديروزمان به فرق برادر فرا شدن
امروزمان به گور برادر گدا شدن
ديروزمان به كورة آتش فرو شدن
امروزمان عروس سر چارسو شدن
گفتيم سنگ بر سر اين شيشه بشكند
اين ريشه محكم است، مگر تيشه بشكند
غافل كه تيشه ميرود و رنده ميشود
با رنده پوست از تن ما كنده ميشود
با رنده پوست ميشوم و دم نميزنم
قربان دوست ميشوم و دم نميزنم
اي دوست! اين سراچه و ايوان مباركت
يوسف شدن به وادي كنعان مباركت
يك سالم و عصاكش صد كور و شل شدن
ميراثدار مردم دزد و دغل شدن
سهم تو يك قمار بزرگ است، بعد از اين
چوپانشدن به گلّة گرگ است بعد از اين
يا برّه ميشوند و در اين دشت ميچرند
يا اين كه پوستين تو را نيز ميدرند
حتي اگر به خاك رود نام و ننگشان
اين لقمههاي مفت نيفتد ز چنگشان
شايد رها كنند همه رخت و پخت خويش
اما نميدهند ز كف تخت و بخت خويش
دستار اگر كه در بدل هيچ ميدهند،
شلوار را گرفته به سر پيچ ميدهند
سنگ است آنچه بايدشان در سبد كني
سيلي است آنچه بايدشان گوشزد كني
اي شهر من! به خاك فروخسپ و گَنده باش
يا با تمام خويش، مهياي رنده باش
اين رنده ميتراشد و زيبات ميكند
آنگه عروس جملة دنيات ميكند
تا يك دو گوشواره به گوش تو بگذرد،
هفتاد ملّت از بر و دوش تو بگذرد
صبح است و روز نو به فراروي شهر من
چشم تمام خلق جهان سوي شهر من...
دیدم شعر ای ایران تو مدرسه ی ما با اینکه خیلی طرفدار داره ولی خیلی نا مفهومه . فکر کردم شاید اینجا هم مثل مدرسه باشه ، واسه همین برای اطلاع رسانی ، دوباره تأکید میکنم اطلاع رسانی نه چیز دیگه ای نسخه ی اصلیش رو میذارم .
بند اول
ای ایران ای مرز پر گهر / ای خاکت سر چشمه ی هنر
دور از تو اندیشه ی بدان / پاینده مانی و جاودان
ای ، دشمن ار تو سنگ خاره ای من آهنم / جان من فدای خاک پاک میهنم
مهر تو چون شد پیشه ام / دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما / پاینده باد خاک ایران ما
بند دوم
سنگ کوهت در و گوهر است / خاک دشتت بهتر از زر است
مهرت از دل کی برون کنم / بر گو بی مهر تو چون کنم
تا ، گردش جهان و دور آسمان به پاست / نور ایزدی همیشه ره نمای ماست
مهر تو چون شد پیشه ام / دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما / پاینده باد خاک ایران ما
بند سوم
ایران ای خرم بهشت من / روشن از تو سرنوشت من
گر آتش بارد به پیکرم / جز مهرت در دل نپرورم
از ، آب و خاک و مهر تو سرشته شد گلم / مهر اگر برون رود تهی شود دلم
مهر تو چون شد پیشه ام / دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما / پاینده باد خاک ایران ما
البته ی شاید بند های دوم و سوم زیاد براتون آشنا نباشن ، اکثراً جاهایی که این آهنگو پخش میکنن ، نمیذارن به بند دوم و سوم برسه ...