نبار باران زمین جای قشنگی نیست
من از جنس زمینم خوب میدانم
که دریا جد تو در یک تبانی ماهی بیچاره را در تور ماهی گیر گم کرده
نیا باران زمین جای قشنگی نیست
من از جنس زمینم خوب میدانم
که گل در عقد زنبور است ولی از یک طرف سودای بلبل یک طرف خال لب پروانه را هم دوست میدارد
من از جنس زمینم خوب میدانم
که اینجا جمعه بازار است و دیده ام عشق را در بسته های زرد کوچک نسیه میدادند
در اینجا قدر نشناسند مردم
در اینجا شعر حافظ را به فال کولیان اندازه میگیرند
نیا باران......
حالا که رفته ای ، بیا
بیا برویم
بعد ِ مرگت قدمی بزنیم
ماه را بیاوریم
و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم
... بعد
موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار
بعد
موهایت را از روی لب هایت ....
لعنتی
دستم از خواب بیرون مانده است.
گروس عبدالملکیان
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
خنده جام می و زلف گره گیر نگار
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
"خانه ی دوست کجاست؟"در فلق بود که پرسید سوار.
آسمان مکثی کرد.
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت :
نرسیده به درخت
کوچه باغیست که از خواب خدا سبز تر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبیست.
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی میپیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمان میمانی
و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی میشنوی
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه ی نور و از او میپرسی
خانه ی دوست کجاست.
دارد صدایت می زنم... بشنو صدایم را!
بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را
داری کنار شوهرت از بغض می میری
شب ها که از درد تو می گیرم کجایم را
هر بوسه ات یک قسمت از کابوس هایم شد
از ابتدا معلوم بودم انتهایم را
در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!
شاید ببیند شوهر تو اشک هایم را
هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو
مستیم از نوشابه ی مشکی ست یا از تو؟!
دارم تلو... دارم تلو... از «نیستی» مستم
حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!
«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها
«بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها
«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم
«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها
حالا منم! که پاک کرده ردّ پایم را
می کوبم از شب ها به تو سردردهایم را
با تخت صحبت می کنم از فرط تنهایی
«هستم!» ولی در یاد تو وقت خودارض-ایی
«بودم!» کنار شوهری که عاشق ِ زن بود
خاموش کردم برق را... تکلیف، روشن بود
خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب هام
از چشم های بچّه ات! که بچّه ی من بود!!
خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام
خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود...
روشن شدم مثل چراغی آن ور ِ دیوار
سیگار با سیگار با سیگار با سیگار
می ریخت اشک و ریملت بر سینه ی لخ-تم
با دست لرزانت برایش شام می پختم
روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی
خوردی به لب هایم... مرا نان و نمک خوردی
بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور
هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتکخوردی
راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ
از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!
بالا بیاور آسمان را از خدا، از من
مستیت از نوشابه ی مشکی ست یا از من؟!
دست مرا از دورهای دووور می گیری
داری تلو... داری تلو... از درد می میری
خاموش گریه می کنی بر سینه ی دیوار
با بغض روشن می کنی سیگار با سیگار
باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری
داری تنت را داخل حمّام می شوری!
با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت
کز می کند کنج خودش این سایه ی بدبخت
«من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهدبرد
بوی مرا این آب و صابون ها نخواهد برد
جای مرا خالی بکن وقت ِ هماغوشی
از بچّه ای که سقط کردی در فراموشی
از شوهرت از هر نفس از سردی لب هات
جای مرا خالی بکن در گوشه ی شب هات
بیدار شو از خرخرش در اوج تنهایی
و گریه کن با یاد من وقت خودارض-ایی
حس کن مرا که دست برده داخل گیست
حس کن مرا بر لکه های بالش خیست
حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت
حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!
حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام
حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام!
حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم
بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»
از :سیدمهدی موسوی