معبدی باش آنور ِ تبّت تا در این شعر، زائرت باشم برکه ای باش آخر دنیا، تا که مرغ مهاجرت باشم می توانم که تا ته دنیا، می توانم تمام این شب ها مست باشم ته هواپیما تا همیشه مسافرت باشم می توانم فرشته ای بشوم در بهشت و جهنمی فرضی می توانم زنی برهنه شده داخل فیلمْ سوپرت باشم!!
یک قناری بغض کرده شوم، زیر شلّاق هات بَرده شوم می توانم به خاطرت «بروم»، می توانم به خاطرت «باشم»
توی این داستان که بد بشوی، گریه و حبس تا ابد بشوی تا که از مرز و کوه رد بشوی، بلدِ پشتِ قاطرت باشم!
تا که دیوی به منزلت آمد، تا که دشمن مقابلت آمد هرکجا ترس در دلت آمد، با تو در حال مشورت باشم هدف چند اتّهام شوی، لذّتی تا ابد حرام شوی یک خیابان ناتمام شوی... همه ی عمر، عابرت باشم عشق رؤیای ماست، خائن نیست! هیچ چی با تو غیرممکن نیست می توانم تو را خیال کنم، می توانم که شاعرت باشم...
دکتر سید مهدی موسوی
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من وز دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود حافظ
چه بنویسم از آن بیابتدا، بیانتها، زهرا
زمین زهرا، زمان زهرا، قدر زهرا، قضا زهرا
شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا
چه میفهمم من از زهرا و ما أدراک ما زهرا!
مرا در سایۀ خود برد و جوهر ریخت در شعرم
رفوی چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم
.
مدام او وصله میزد، وصلۀ دیگر بر آن چادر
که جبرائیل میبندد دخیل پَر بر آن چادر
ستون آسمانها میگذارد سر بر آن چادر
تیمّم میکند هر روز پیغمبر بر آن چادر
همان چادر که مأوای علی در کوچهها بودهست
کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بودهست
بُود آیا که در میکدهها بگشایند
گره از کار فروبسته ما بگشایند
اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند
دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند
به صفای دل رندان صبوحی زدگان
بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند
نامه تعزیت دختر رز بنویسید
تا همه مغبچگان زلف دوتا بگشایند
گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژهها بگشایند
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه تزویر و ریا بگشایند
حافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا
که چه زنار ز زیرش به دغا بگشایند
توپ سفیدم قشنگی و نازی
حالا من میخوام برم به بازی
بازی چه خوبه با بچههای خوب
بازی میکنیم با یه دونه توپ
چون پرت میکنم توپ سفیدم را
از جا میپره میره تو هوا
قل قل میخوره تو زمین ورزش
یک و دو و سه و چهار و پنچ و شش
نفهمیدی پریشانم
از این چشمان پژمرده؟
از این شعری که حرفش را
میان بغضها خورده؟
دلم میخواست تا یک شب
بگویم "دوستت دا…" نه!
امان از عقل مغروری
که من را تا جنون برده...
مجید ترکابادی
زندگانی چیست یکدم روی آسایش ندیدن
چشم از مخلوق بستن گوشه عزلت گزیدن
از پی یک نوش صد نیش از زبان خلق خوردن
و ز پی یک حرف حق صد گفته ناحق شنیدن
عرض حاجت را بهر در کوفتن چون حلقه بر در
از برای لقمه نان منت از دونان کشیدن
گاه در اندیشه فردای ناپیدا هراسان
گه به حسرت عمر ماضی را به دندان لب گزیدن
گاه در سوگ عزیزان جوی خون از دیده راندن
گاه از مرگ رفیقان جامه طاقت دریدن
در تلاش زندگی سودی بجز حسرت نبردن
از پی مقصود نامعلوم روز و شب دویدن
ناکسان را از پی حاجت سر تعظیم سودن
سفلگان را مدح گفتن تا به مقصودی رسیدن
با رفیقان دور و از روی ناچاری نشستن
از حریفان دغل چون آهوی وحشی رمیدن
حاصل عمر من و تو در جهان اینست یکتا
ای خوشا ناآمدن یا رفتن و دامن کشیدن
به سراغ من اگر مي آييد
پشت هيچستانم.
پشت هيچستان جايي است.
پشت هيچستان رگ هاي هوا، پر قاصدهايي است
كه خبر مي آرند، از گل واشده ی دورترين بوته خاک.
روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظريفی ست که صبح
به سر تپه ی معراج شقايق رفتند.
پشت هيچستان، چتر خواهش باز است
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود
زنگ باران به صدا مي آيد.
آدم اين جا تنهاست
و در اين تنهايی، سايه نارونی تا ابديت جاری ست.
به سراغ من اگر مي آييد
نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بردارد
چينی نازک تنهايي من.
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادرک ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
یه توپ دارم قلقلیه
سرخ و سفید وآبیه
می زنی زمین هوا می ره
نمی دونی تا کجا می ره
من این توپو نداشتم
مشقامو خوب نوشتم
بابام بهم عیدی داد
یه توپ قلقلی داد
(نصف کودکی من تو همینا خلاصه می شه)
جز اعتماد بر قفسِ آسمان نکن
بر شاخه ی شکستهی من آشیان نکن
من آدمم عزیز! خطا نیز میکنم
من آدمم عزیز! مرا امتحان نکن!
ارزان مرا خریده و ارزان فروختند
با چون منی حراجزده سر گِران نکن
از تاجرانِ قبل، بپرس از بهای من
من جز زیان نداشتهام، پس زیان نکن
آری... برو! برو! برو با دیگران ولی
هرگز مرا مقایسه با دیگران نکن!
این شعر را بخوان و فراموش کن، همین!
این شعر را برای خودت داستان نکن...