بهترین شعرهایی که تا به حال خوندی!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع taraneh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
با آنکه تو را گرم کند سرد مباش
بر آنکه تو را شفا دهد درد مباش
چیزی به جهان به ز جوانمردی نیست
رسوای زمانه باش و نامرد مباش !
 
تو که نازن‍ده بالا دلربایی

تو که بی سرمَه چش‍مون سرمَه‌سایی

تو که مُشکین دو گیسو در قفایی

به مو گویی که سرگردون چرایی

بمی‍رم تا تو چش‍م تر نبی‍‍نی

شرار آه پُر آذر نبی‍‍نی

چنان از آتش عش‍‍قت بسوزُم

که از مو رن‍‍گ خاکستر نِبین‍‍ی

دلُم دردی که دارد با که گوی‍‍د

گنه خود کرده تاوان از که جوی‍‍د

دری‍‍غا نیست هم‍‍دردی م‍‍وافق

که بر بخت بَدُم خوش خوش ب‍‍موید

گل وصل‍‍ت فراموشم نگردد

و گر خار از سر گورم بروید

سیه بخ‍‍تُم که بخ‍‍تُم واژگون بی

سیه روزُم که روزُم تی‍‍ره‌گون بی

شدُم مح‍‍نت‌کَش کوی مُ‍حِ‍‍ب‍‍ت

ز دس‍‍ت دل که یا رب غرق خون بی

ز عشقت سوخ‍‍تُم ای جان کجای‍‍ی

بمان‍‍دُم بی سر و سامان ک‍‍جای‍‍ی

نه جانی و نه غیر از جان چه چی‍‍زی

نه در جان نه برون از جان کجای‍‍ی
 
یکی رفت یکی موند
یکی از غصه هاش خوند
یکی برد یکی باخت
یکی با قسمتش ساخت
یکی رنجید یکی بخشید
یکی از آبروش ترسید
یکی بد شد یکی رد شد
یکی پابند مقصد شد
تو اما باش
خدا اینجاست...
 
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
 
عمرت تــا کـی بـه خودپرستی گــذرد
یا در پـی نـیستی و هستی گــذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن بـه کـه بخواب یا به مستی گذرد
===================================
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نه نشان خواهد بود
زين پيش نبوديم و نبد هیچ خلل
زين پس چو نباشيم همان خواهد بود
 
سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد يا رب بلا بگردان

مه جلوه می‌نمايد بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآيد بر رخش پا بگردان

مر غول را برافشان يعنی به رغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان

يغمای عقل و دين را بيرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان

ای نور چشم مستان در عين انتظارم
چنگ حزين و جامی بنواز يا بگردان

دوران همی‌نويسد بر عارضش خطی خوش
يا رب نوشته بد از يار ما بگردان

حافظ ز خوبرويان بختت جز اين قدر نيست
گر نيستت رضايی حکم قضا بگردان
 
گرگ هاری شده ام...
هرزه‌پوی و دَلَه دو
شب درين دشت زمستان زده ی بی‌همه چيز
می‌دوم، بُرده ز هر باد گرو
چشم‌ هايم چو دو كانون شَرار
صف تاريكی شب را شكند
همه بی‌رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده‌ام، خون مرا ظلمت زهر
كرده چون شعله چشم تو سياه
تو چه آسوده و بی‌باک خرامی به بَرَم
آه، می‌ترسم، آه
آه، می‌ترسم از آن لحظه پر لذت و شوق
كه تو خود را نگری
مانده نوميد ز هر گونه دفاع
زير چنگ خشن وحشی و خون‌خوار منی
پوپَكَم! آهوكَم!
چه نشستی غافل
كز گزندم نرهی، گرچه پرستار منی

پس ازين دره ژرف
جای خميازه جاويد شده غار سياه
پشت آن قله پوشيده ز برف
نيست چيزی، خبری
ور تو را گفتم چيز دگری هست، نبود
جز فريب دگری
من ازين غفلت معصوم تو، ای شعله پاک
بيشتر سوزم و دندان به جگر می‌فشرم
منشين با من، با من منشين
تو چه دانی؟ كه چه افسونگر و بی پا و سرم
تو چه دانی؟ كه پس هر نگه ساده من
چه جنونی، چه نيازی، چه غمی‌ست؟
يا نگاه تو، كه پر عصمت و ناز
بر من افتد، چه عذاب و ستمی‌ست

دردم اين نيست، ولی
دردم اين است كه من بی تو دگر
از جهان دورم و بی‌خويشتنم
پوپَكَم! آهوكَم!
تا جنون فاصله‌ای نيست از اين جا كه منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه ديگر به چه كار آيم من؟
بی‌تو؟ چون مرده چشم سيَهت
منشين با من اما، منشين
تكيه بر من مكن ای پرده طناز حرير
كه شراری شده‌ام
پوپَكَم! آهوكَم!
گرگ هاری شده‌ام...

#مهدی_اخوان‌ثالث
 
قلم در دست و تحریر از غم جانسوز حالاتم
دل از تنهایی ام فریاد و من هم بی مبالاتم
پ.نباتی
 
رباعی رو میشه قالب مورد علاقه من دونست. خب شاخ تر از خیام هم توی رباعی گویی تا این لحظه که من اینو مینویسم زاده نشده. این پست رو با دو رباعی از خیام شروع و تموم میکنم مابین اون هم یک سری از رباعی های مزدک نظافت هست که خب یکی دیگه از شاعر ها مورد علاقمه

جامی است که عقل آفرین می‌زندش،
صد بوسه زِ مِهْر بر جَبین می‌زندش؛
این کوزه‌گر دَهْر چنین جامِ لطیف
می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش!
-----------------------------
چیزیست در این صبر و مدارا کردن؟
از پای چلاق هی به آن پا کردن؟
دلبسته و دلخوش به چه هستید؟ به عشق
در گوشه ی جنده خانه پیدا کردن؟!
------------------------------------
با سوز و گداز خودکشی خواهم کرد
هر ثانیه باز خودکشی خواهم کرد
من «صادقِ » قصهام که یک روز آخر
در دخمهی گاز خودکشی خواهم کرد
مزدک نظافت
----------------------------------
بی ترس به هر چیز موثق شک کن
حتی به صدای حق و ناحق شک کن
ایمان و یقین دشمن اندیشهی توست
یکبار به هر باور مطلق شک کن
------------------------------------
حتی شده طول و عرضها را بشکن!
اندیشهی پوچ فرضها را بشکن!
با پتک بزن شبیه یک نیچهی مست
یکبار تمام مرزها را بشکن!
---------------------------------
از پشت شب تار فقط خندیدید
به هر سر بر دار فقط خندیدید
با بغض نوشتم که بفهمید ولی
انگار نه انگار... فقط خندیدید
----------------------------------
می خور که به زیرِ گِل بسی خواهی خفت،
بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت؛
زنهار به کس مگو تو این رازِ نهفت:
هر لاله که پَژْمُرد، نخواهد بِشْکفت.
 
زِ عشقت بند بندِ
این دل "دیوانه"می لرزد!
خرابم می کنی اما
خرابی با تو می ارزد...

هوشنگ ابتهاج
 
هر روز، جهان است و فرازی و نشیبی
این نیز نگاهی است به افتادن سیبی

در غلغله ی جمعی و «تنها» شده ای باز
آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی

آخر چه امیدی به شب و روز جهان است؟
باید همه ی عمر، خودت را بفریبی

چون قصه ی آن صخره که از صحبت دریا
جز سیلی امواج نبرده است نصیبی

آیینه ی تاریخ تو را درد شکسته است
اما تو نه تاریخ شناسی نه طبیبی!

فاضل نظری
 
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود

آن دَم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گِلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیزی در آنسوی یقین، شاید کمی هم کیش تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود

مرحوم افشین یداللهی
 
خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم

راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم

گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب

مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم

دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

چون صبا با تن بیمار و دل بـی‌طاقت

بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم

در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت

بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم

نـــذر کـــردم گــــر از این غـــم به درآیــم روزی

تا در میکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم

حضرت حافظ
 
شاهِ شطرنجِ منی با رخ ماهت چه کنم؟
با سپیدِ دل و چشمان سیاهت چه کنم؟

تا ابد در دلی و گاه به گاهی دیده..
با دل و دیده و دیده و این گاه به گاهت چه کنم؟

عالمی خاطر چشمان تو را میخواهند..
من و یک لشکری از خاطره خواهت چه کنم؟

من کنون یوسفم و دامن صحرا همه گرگ..
گر پناهم نشود گوشه ی چاهت چه کنم؟
 
ای پدر ای با دل من همنشین ای صمیمی ای بر انگشتر نگین


ای پدر ای همدم تنهاییم آشنایی با غم تنهاییم




ای طنین نام تو بر گوش من ای پناه گریه ی خاموش من


همچو باران مهربان بر من ببار ای که هستی مثل ابر نو بهار






در صداقت برتر از آیینه ای در رفاقت باده ای بی کینه ای


ای سپیدار بلند و بی پایدار می برم نام تو را با افتخار






هر چه دارم از تو دارم ای پدر ای که هستی نور چشم و تاج سر


رحمت بارانی روشن تبار مهربانی از مانده یادگار






ای پدر بوی شقایق می دهی عاشقی را یاد عاشق می دهی


با تو سبزم،گل بهارم،ای پدر هر چه دارم از تو دارم ای پدر
 
خوشا به بختِ بلندم که در کنارِ منی

تو هم قرارِ منی ،هم تو بی‌قرارِ منی

گذشت فصل زمستان ،گذشت سردی وسوز

بیا ورق بزن این فصل را بهارِ منی
 
به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
- دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
- همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم.
به کجا چنین شتابان؟
- به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم
- سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه‌ها، به باران
برس ان سلام ما را

شفیعی کدکنی
 
پیش هرکس که رسی سفره دل باز نکن
گه به خود نیز غم و درد خود ابراز نکن

یک کلاغ تو چهل گرکه نخواهی بشود
هرکه را لایق هم صحبتی راز نکن

صدفراز است و فرود است،همه روی زبان
گه به خودنیز غم ودرد خود ابراز نکن

مرغهای قفس عالم پرواز ببین
جان فدای هوس چهچهه آواز نکن
 
بعضی شعرها هست که خودت تجربشون کردی و با پوست و خونت حسشون میکنی ... این شعرا اگه آرومتون میکنه و حال خوب بهتون میده،خیلی قشنگند اینا رو حفظ کنید حتما ...مثل این:

گفتم چه چاره سازم با عشق چاره سوزت
گفتا که چاره آورد این کارها به روزت

گفتم که سوخت جانم در آتش فِراقت
گفتا که کارِ خامست باید جَفا هنوزت

گفتم ز سوزِ هجران آمد مرا به لب جان
گفتا که سازی آخر، سربَرکَنَد ز سوزت

گفتم تَموز هجران در من فکند آتش
گفتا بهار وصلی آید پس از تموزت

گفتم که با سگانت دیریست آشنایی
گفتا بلی ولی من نشناختم هنوزت

گفتم که نیست جایز از عاشقان بریدن
گفتا که ما معافیم از جان لایجوزت

سربسته حیرت افزود آیا چها کند باز
با اهل دانش ای فیض گرحل شود رُموزت
 
Back
بالا