اول ک تعریف کنم بگم من همیشه و از بدو تولد قامتم و چهره ام بسیار بزرگتر از سن واقعیم بوده،طوری ک چندین بار وقتی با یکی از معلم ها مثلا کار داشتم و اون هم منو نمیشناخته،فک کرده من مسئولی چیزی هستم و برام برپا داده

یه بارم اول راهنمایی مبصر بودم معلم عربی وارد نمیشد فک میکرد یه معلم تو کلاسه


رفته بودیم علی بن حمزه (یه امامزاده تو شیراز) ماهی عیدمون رو بندازیم توی حوضش. موقع نماز یه پسر بچه ۵-۶ ساله اومد گفت :
آقا میشه کلاهتونو بدین؟

منم حس بدی داشتم بهش،با خنده گفتم نه نمیشه!

گرفت کلاهمو (ک دستم بود)کشید.گفت اقا اگه مقاومت کنی پاره میشه ها،منم گفتم نه، جنسش خوبه،خیالت راحت...
با کلی شوخی و قلقلک و اینا از شرش راحت شدم،بعد برا این ک بگم کار دارم شروع کردم نماز خوندن.اینم تا دید،از فرصت استفاده کرد، شروع کرد کتک زدن من با تمام توان. دور خیز میکرد با پا میومد تو کمرم.محکم مشت میزد تو زانوهام.بابای خودم هم کنارم مشغول نماز خوندن بود. اون پسره هم در هر حالتی از نماز ک قرار می گرفتم به طور خاص تری منو میزد، انگار من کلاه اونو دزدیده بودم!
نماز بابام تموم شد،بابا برگشتت به بچه گفتن: چکار داری؟ چرا میزنی؟
پسره جواب داد:ب شما مربوط نیست،این بابامه! (با اشاره به من!#




)
بابام هم گذاشتن دنبالش ک بزننش!
خلاصه کلام،من رضا ، ۱۷ ساله، پدر پسری۵ ساله بودم و خودم خبر نداشتم....