هه هه هه امير کبير!
صبح بسيار عذاب کشيدم برا اين دانشگاه لعنتي... من مدارکم به شدت نقص داشت و کلي هم استرس داشتم که زود برسيم دانشگاه, يهويي مامانم گفت "من و کيوان هم ميايم". و وقتي مامان من و داداش من بخوان با آدم بيان يه جايي اين يعني استفاده از حداکثر ظرفيت هاي موجود جهت هر چه بيشتر لفت دادن و معتل کردن.
رفتيم دانشــگا بعد يه برنامه بهمون دادن که قراره تا ساعت 13 چه کار ها بکنيم (لازم به ذکره جهت صيانت از پايه هاي اسلام تفکيک جنسيتي در برنامه ها کاملا رعايت شده بود و کار دانشجويان پسر طبق برنامه تا ساعت 13 تمام, 1 ساعت فاصله جهت اطمينان و سپس از ساعت14 برنامه هاي خواهران تازه شروع مي شد). نفري يک شاخه گل قرمز هم دادن دست ما ورودي هاي جديد
و من هي مي خواستم اينو قايم بکنم هي مامان و بابام مي گفتن وايسا با اون گل توي دستت عکس بگيريم ازت
بعد از سه چاهار ساعت فهميدم اين گل هايي که مي دادن برا اين بود که بريم سر قبور شهدا بذاريم که ما اصلا نرفتيم اونجا. خيلي بي در و پيکر بود. تقريبا هيچکس نمي دونست بايد کجا بره.
يک سخنراني اي بود تو يک تالاري که انقدر پر شده بود ديگه نرفتيم ببينيم چي مي گن اون تو, خيلي ها هم جا شده بودند ولي انگار اهميت نمي دادن ديگه چي مي گن اون تو, اومدن بيرون. تو اين فرصت يکي دو ساعته تا برنامه بعدي ما مشغول انجامٍ اتلاف وقت شديم. پس تصميم گرفتيم که بريم دمبال دانشکده ي صنايع که يک ربع بيست دقيقه اي سرگرم شيم...
"يک ساعت بعد"
ده دفعه کل دانشگاه رو زير و رو کرديم, همه سوراخ سمبه ها رو گشتيم, جاي همه دانشکده ها رو حفظ شديم ولي اين صنايع پيدا نمي شد. کم کم داشتيم به اين نتيجه مي رسيديم قراره ما ثبت نام کنيم بعد يهويي بهمون بگن ما صنايع نداريم, قبولي هاي صنايع هر سال مي رن نساجي مي خونن.
البته اين که بگرديم و بگرديم و بگرديم روشٍ من و بابام بود. ما مرد ها اگر حتي شده توي چاه بيوفتيم, نمي پرسيم چاه کجاست. نوبت مامانم که شد رفت, سيزده ثانيه بعد اومد گفتش که دانشکده صنايع بيرون دانشگاهه
به قول يکي "ما اين همه درس خونديم (
) بيايم تو دانشگاه امير کبير, الـان بهمون مي گن بايد بيرون امير کبير درس بخونيد"
کلا در اين هيري ويري من خيلي تلاش کردم احمد رضا رو پيدا کنم, بعد از يک ساعت گشتن فهميدم که من نمي دونم احمد رضا چه شکليه. بي خيالش شدم.
بعد از پيمايش يک مسير طولاني و دور زدن دانشگاه و ساختمون هاي اطراف بالـاخره اين دانشکده صنايع پيدا شد. هرچند وختي رسيدم اونجا فميدم از داخل دانشگاه هم راه بود. مثل اين بود که براي رفتن از يک تير دروازه به اون يکي تير دروازه, کل استاديوم رو دور بزني و آخرش بفهمي چه خري هستي.
رفتيم تو دانشکده و از هر دري رد مي شديم, هر طبقه اي وارد مي شديم, هي خسته نباشيد و تبريک و تشکر و اينها ابراز مي کردن.
بعد دَمبٍ در کلاس يک آقائي بود که اسمت رو بايد مي گفتي و تيک مي زد و مي رفتي تو کلاس. کلي با آقائه تلاش کرديم تا اسم من رو پيدا کنيم و بار اول تا آخر گشتيم و پيدا نشد و دلٍ من قيلي ويلي رفت و دنيا پيش چشمم سياه گشت و اينها. ولي به لطف بصيرت بنده بار دوم پيداش کرديم و من ديگه داشتم مي رفتم تو کلاس که ديدم يک پسرک معصوم و مظلومي بود هي مي گفت احمدرضا هستم, جلوداريان... بعد هي اين آقاهه مي گشت... من گفتم " ببين شايد به جاي جلوداريان نوشته باشه نوقطه ج (.ج) " و اونجا بود که من اين رو ديدم و اين من رو ديد و کلي هندي شد و رفتيم نشستيم سر کلاس و يک آقاهايي اومدن کلي دعوا کردند و انذار دادند و ترساندند و تهديد کردند و گفتند هي بايد درس بخونيد, دمبال تفريح نريد, دمبال گروه هاي هنري و فرهنگي و ورزشي نريد, با دوستاتون جمع نشيد, با دختر ها هيچ کاري نداشته باشيد و کلي حرف هاي ترسناک ديگه.
داستان ثبت نام هم کلي استرس آور بود که حوصله تعريف کردنش رو ندارم و البته من اونجا از احمدرضا جدا شدم و رفتم مدارکم رو کامل کنم و سرانجام در آخرين لحظه که داشتن مي رفتن نماز بخونن و ناهار بخورن ثبت نام شدم.
شمبـــه هم گفتن کلاسا شروع مي شه که حرف بسيار ترسناکيه و ما بلد نيستيم و اجازه ما نخوانديم و دست و پاي خودمون رو اساسي گم کرده ايم.
در انتها از امير کبيري هاي اينجا درخواست مي شود خبر بدهند تا ما در اين ديار غريب و اين شهر بزرگ و پر از گرگ و اينها, تنها نباشيم... گناه داريم.
با تشکر از خوانندگان گرامي