رابطت با خانوادت چه طوره ؟

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع N!00sha
  • تاریخ شروع تاریخ شروع

صمیمیتت تو خانواده ؟

  • باهاشون خیلی صمیمی هسم

    رای‌ها: 125 38.0%
  • با مادرم صمیمی هسم فقط

    رای‌ها: 49 14.9%
  • با پدرم صمیمی هسم فقط

    رای‌ها: 10 3.0%
  • با خواهرم یا برادرم صمیمی هسم فقط

    رای‌ها: 30 9.1%
  • ازشون دورم

    رای‌ها: 115 35.0%

  • رای‌دهندگان
    329
نوجوونا کلا تو این سن زیاد با پدر ماردرشون حال نمیکنن.چون یهویی بعد ده پونزده سال میبینن پدر مادرشون اون ادمای بی نقض و فوق العاده ای که فک میکردن نبودن.یه جور شوکه فک کنم.
 
چرا گزینه معمولی نداریم ؟؟؟!
حس میکنم از خانوادم نه خیلی دورم ، نه خیلی باهاشون صمیمیم
 
خوب بود و هست ولی نه درحدی که همه چی رو به هم بگیم...
 
با مامانم به شدت صمیمیم، در حدی که همه چیو به هم میگیم و شوخی میکنیم و کلا یکی بره تو اتاق درو ببنده اون یکی حوصلش سر میره.

با بابام رابطم خوبه، ولی صمیمی نیست اونقد.

ولی با فاطمه، با مسلسل سایه هم رو میزنیم
 
خانواده موودی:))
با احسان شدیدا شدیدا مچ البته با اختلاف عقاید های دینی ولی با تفاهم:heart_eyes:
 
آقا قدر خانوادتونو بدونید خدایی
نمیگم من میدونما
بعضی وقتا نمیدونم
ولی بعضی وقتا هم میدونم
 
به مرور از بچگی تا الان تو‌هر‌دوره‌صمیمی تر از قبل شدیم هم با مامانم هم‌حتی با بابام الان خیلی اوکیم شاید اوکی ترینیم
داداشمم که نگم اوووف شده یه نسخه از خودم :))
و کل مشکلمون فقط کنکوره :/
 
فقط در یه جمله
"من این خانواده ای رو که دارم رو با کل دنیا عوضش نمیکنم"
 
فقط با بابام احساس نزدیکی میکردم اونم رفت : ) صرفا زیر یه سقفیم و غذا میخوریم و وظایف اجتماعیمونو به جا میاریم : )
 
در ظاهر بهشون نزدیکم ولی در باطن دور.
یعنی اون (دوست دارم) و صدا زدن با القاب مهر آمیز ا این عشوه و ناز ها رو داریم تهش (تازه اونم فقط با مادرم، پدر و برادرم رو یه رابطه ی کاملا معمولی باهاشون دارم)، ولی وقتی برام مشکلی پیش میاد یا میخوام رازی رو به کسی بگم، احتمالا خانوادم آخرین نفراتین که مساله رو باهاشون در میون میزارم.
 
من با خانوادم صمیمی هستم. دلیل این صمیمیت هم اینه که سعی میکنم بیشتر با اعضای خانواده دوست باشم. مثلا ما شب ها چون پدرم هم خونه است سعی می‌کنیم یه تایمی رو درکنار هم باشیم و فیلم ببینیم یا مثلا منچ بازی کنیم. یا ما بدون همدیگه غذا نمیخوریم(پدرم که ظهرا سرکاره بحثش جداست ولی شب ها منتظر میمونیم تا وقتی بابام اومد غذا بخوریم) همین چیزای کوچیک خودش صمیمیت بوجود میاره. یه چیز دیگه هم که هست اینه که هیچ چیزی رو از هم پنهان نمیکنیم چون پنهان کاری واقعا مشکل سازه.
 
در ظاهر بهشون نزدیکم ولی در باطن دور.
یعنی اون (دوست دارم) و صدا زدن با القاب مهر آمیز ا این عشوه و ناز ها رو داریم تهش (تازه اونم فقط با مادرم، پدر و برادرم رو یه رابطه ی کاملا معمولی باهاشون دارم)، ولی وقتی برام مشکلی پیش میاد یا میخوام رازی رو به کسی بگم، احتمالا خانوادم آخرین نفراتین که مساله رو باهاشون در میون میزارم.
باورت میشه مامان بابای منم میگن دانشگاه هرجا قبول بشی ما هم باهات میایم اگر هم همینجا قبول شدی خودمون میبریم و میاریمت😂😂
 
از یه جایی به بعد تقریبا رابطه ای نداریم🙄
 
صمیمی هستیم همه مون و برای هم خیلی ارزش قائل هستیم گرچه که ممکنه گاهی درگیری و مشکلاتی باشه ولی همه مون ته دلمون پر از محبت به همه :)
داداش اولیمو(بچه اول خانواده) راحت تر میزنم (شوخی و بازی کردنمون اینه =)) ) و با داداش دومیم(بچه۲م خانواده) راحت تر صحبت میکنم و کلا جوریم با هم=) مامان و بابامم کلا راحتم :)
 
همینقدر بگم که دیروز مامانم گفت "حالا شاید دانشگاه که قبول شدی همه باهم رفتیم" و من واقعا دیگه دلیلی واسه ادامه زندگی نمیبینم:))
مامان بابای من همیشه :هرجا قبول شدی همونجا خونه میگیریم میایم اونجا:)
 
Back
بالا