سوالات باحال بازی جرات حقیقت

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع marmoolak
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
یادمه راهنمایی بودیم رفتیم اردو
یه جرعت حقیقت زدیم هنوز یادم نمیره : /
افتاد به من به عنوان جرعت بهم گفتن ۲۰۰ ۳۰۰ متر رو آسفالت اردوگاه باهنر غلت (املا؟؟) بزنم
یکی دیگه هم مجبورش کردن به صورنش ماست بادمجون بزنه
داشت میسوخت : ))))
 
من گنده ترین بچه ی مدرسه رو مجبور کردم با نشیمنگاه گرامیش رو دیوار بنویسه قسطنطنیه با اون سیبیل و ریشش قیافش واقعاً خنده دار بود :)):Dیکبار هم یکی رو مجبور کردم چند تا از بچه های سیبیلوی کلاس رو بوس کنه:*:D
 
اوهوم راس میگه.مجبور کردیم یکی عربی برقصه جلو معلم . ( آخه ما معمولا با معلما بازی می کنیم مخصوصا آخر سال و قبل عید) بعد یکی رفت ادای معلم رو جلو خودش درآورد. بعد دو نفر تانگو رفتن . بعد یکی رو بدون جوراب فرستادن تو دستشویی خیس . بعد منه بیچاره رو باصورت گلی تا آخر زنگ با یه پا نگه داشتن روی صندلی. یه دوستمون مجبور شد با مانتوی برعکس بره بیرون . و یکی با یه صندلی فلزی بالا سرش چن دور دوره کلاس راه رفت . بعد یکی زنگ زد به مامانش گفت: مامان من شوهر می خوام ...
یادم باشه با تو جرئت حقیقت بازی نکنم
 
یادمه روز معلم بربری دادم به معلم آذری زبانمون البته کادو شده بود و روش نوشته بود یاشاسین آذربایجان،معلم جان نوش جان بعد رفقا زحمت اطلاع رسانی رو کشیدند بنده یک هفته منزل استراحت کردم :))
 
بهترینش این بود که با بروبچ فامیل و دوستان نشسته بودیم افتاد به منو یکی از فامیل ها که از لبخندای من خوشش نمیاد میخواست منو اذیت کنه :D گفت برم سوال کول یکی از پسرای اشنا بشم اونم بدبخت قبول کرد منم رفتم نشستم گفتن باید پاشه راه بره ( من اصلا لاغر نیستم قدمم 170 هستش صرفا جهت اطلاع ) اونم بیچاره قبول کرد همینطوری بلند که شد بابام درو باز کرد :)):)):))هیچی دیگه چشمتون روز بد نیبینه هول شدیم هر دو از پشت افتادیم رو همونی که این پیشنهاد رو داده بود :)):)):)):))دلم خنک شد
 
همین جمعه با بچه ها رفتیم پیتزایی

قانون بازی ما هم یه جوریه که اول دو بار حقیقت میگی بعد دو بار جرئت

خلاصه اولین جرئت به من افتاد و چند مورد به دوستان پشت سر هم

بعد از یه ربع وسط خیابون یکی از بچه ها طوری راه می رفت که انگار رو طنابه

پشت سرش یکی رقص مایکل جکسون می رفت

و پشت سر اون من سینه می زدم ><><><

بدترین جاش اینجا بود که یکی از معلما رد شد با ماشینش

بعد از اون یکی از بچه ها رو فرستادیم بالای تیر برق سینه بزنه

( همچین ادمای مسلمونی هستیم ما )

و یکی دیگه از بچه ها هم زنگ زد به مامانش گفت من یه دختری رو دیدم بریم خواستگاریش
( مامانش به کنار باباش گفت بریم :| )
 
یادش بخیر رفته بودیم اردو،رفیقمو مجبور کردم ساعت ۳ شب که همه خواب بودن تو راهرو خوابگاه بلند داد بزنه :من دیوونه ام.

هیچی دیگه پنج دقیقه بعدش مدیر معاونا همه در اتاقمون بودن:D:D:D
 
با رفیقامون داشتیم سرکلاس بازی میکردیم افتاد به من و یه ازخدا بی خبر(:-w)زنگ تفریح بود زنگ بعد ریاضی داشتیم بهم گفت وقتی معلم از در کلاس اومد داخل میری لپشو میکشی میگی "چطوری بلا؟":|
همون لحظه سرکار خانم از در وارد شد و اینجانب مونده بودم چیکارکنم بقیه هم کاملا منتظر واکنش بنده:-?
منم بلند شدم رفتم لپشو کشیدم و اون جمله نفرت انگیزو گفتم:/
بنده خدا تا دو دقیقه تو شوک بود بعد بهش گفتم جرات حقیقت بوده یادش بخیر کلی خندیدیم:D
 
یبار جرعت حقیقت داشتیم بازی میکردیم داخل پارکی که پیرمرد و اینا زیاد توش بود
جرعت افتاد به منو
گفتن برو با اون پیرمرده برقص
از شانس من(-_-)طرفم از این پایه ها بود
هیچی دیگه وسط پارک جلو همه مجبور شدیم برقصیم باهم
 
یه بنده خدای مذکری (نسبتشو نگم :-") رو مجبور کردم چشماشو ببنده با خودکار میکاپش کنم، توجه بفرمایید نکته‌ش میکاپ پسره نبود، خودکاره بود :|
وی را با همان خودکار به چنان دافی بدل ساختم که همگان عنان از کف داده و پیشنهادیدند که به بلاد کفر رفته، مشاطه‌گر زنان شوم :))
 
به یه بنده‌خدایی تو بازی گفتیم پاشه سینه بزنه وسط کلاس. اونم پاشد حدود یه دقیقه سینه زد بعد معلم انداختش بیرون و ۳ روز اخراج موقت که اولیاش اومدن اخراج رو کنسل کردن

به بنده‌خدای دوم هم گفتیم بره تو سالن داد بزنه من اوبی‌ام (ترجمه‌اش را در ذهن بیاورید) هنزمان با دو دست بزنه تو‌کله‌اش
 
آخرین بار توسط مدیر ویرایش شد:
یه بار تو مدرسه داشتیم شجاعت یا حقیقت بازی میکردیم بعد شجاعت افتاد به من بچه ها هم گفتن برو جلوی معاون زانو بزن بگو با من ازدواج میکنی؟؟ هیچی دیگه منم انجام دادم و انضباط چن نمره ازم کم کرد :)):)):))
 
ی بارم ب من گفتن برو گوشیتو توو دفتر ناظم بزن ب شارژ!!!
منم گفتم شارژر ندارم و اینا، عوضش کنید ک یکی از بچه‌ها گفت من دارم!!!
هیچی دیگه، منم با ذکر جمله‌ی خانوم ببخشید امروز ی اتفاقی افتاد مجبور شدم گوشی بیارم، الانم شارژم تموم شده(ک نشده بود!!) و بعد مدرسه باید منتظر تماس از پدرم باشم و ... و الانم برای این ک مطمئن باشید مجبور بودم گوشی بیارم و قصد مخفی کردنشو‌نداشتم، توو دفتر شما میزنمش شارژ (و البته مقداری پاچه‌خواری!!)
موفق شدم بازیو ببرم ولی نمیدونم کدوم از خدا بیخبری رفت بهش جریان بازی رو گفت و من علاوه بر خیط شدن، گوشیمم حدود یک ماه از دست دادم...
(من ک نمیدونم کی لوم داد، ولی خدا ازش نگذره خدایی)
 
داشتیم ج.ح بازی میکردیم بعد همه حقیقت انتخاب میکردن
آخرش یکی گفت جرئت
بعد گفتیم برو یه لگد بزن به دبیر ادبیات
(دبیر ادبایتمون هم خیلی معروف بود چندتا کتاب معروف داشت)فکرشو بکن :))
خلاصه رفت که بزنه اما از خر شانسیش دبیرمون یه قدم برداشت و لگد در هوا زده شد :)):))
لعنتی
 
دیروز داشتیم بازی میکردیم
به من جرئت افتاد

رنگ زدم به دوستم گفتم
من مشهد هستم و الان تو حرمم
و بعد تند تند احوالپرسی کردن
گفتم میخای گوشیو بگیرم دعا کنی ؟؟[-o<:D

هیچی دیگه:-"

گوشیو گذاشتم رو بلند گو
گفتم بیا دعا کن:-":D


بعد بیچاره
دو سه ماهی میشد بهش زنگ نزده بودم
کلی خوشحال شده بود و بود وهی میگفت
دستت دردنکنه
مرسیی که به یادم بودی و اینا...


همچین ادمای بی شعوری بودیم ما:))[-|
 
با یکی از اشیا بقل دستت راجب زندگی مشترک صحبت کن!
_خودکار جان تا حالا به این فکر کردی که زندگی دو نفره چقدر شیرینه
وقتی دو نفر خوشبختی ها شون رو تقسیم می کنند و مشکلاتشون رو با هم حل میکنن
خیلی قشنگه مگه نه؟
تو خودکار خیلی خوبی برای ساخت یه زندگی جدید هستی!
 
حوصله ام سررفته یکی بیاد بازی کنیم .
 
آقا ما یه غلطی کردیم گفتیم جرأت هیچی دیگ مجبورم کردن به زشت و پرمدعا ترین پسر محله که بنده به شخصه حالم ازش بهش میخورد، بگم عوضی من دوستت دارم اونم جلو دوستاش تو پارک :|
پسره هاج و واج ::oops:
رفیقاش::D
رفیقام:>)=))
 
Back
بالا