sara-s
panda^^
- ارسالها
- 396
- امتیاز
- 5,131
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- بوشهر
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
یه بار دوستمو مجبور کردم بره به مامانش بگه عاشق یه پسری شده و اون پسره هم عاشقشه و بگه پسر خوبیه و اینا تا بزاره بیاد خواستگاری،بعد مامانش میگفت تو سنت کمه این حرفا چیه دختر،این حرفا برا تو زوده،اصن پسره کیه،بعد دوستم گفت مامان شمارشو بدم مامانش گفت نه نمیخواد فقط فراموشش کن،منو دوستامم دیگه از خنده داشتیم میمردیم،اخرشم برا اینکه مامانش به باباش نگه بش گفت بازی بوده و اونم گفت خاک بر سرتون با بازیاتون|: ولی خاطره خیلی خوبی شد.