خاطرات ما از سوختن!

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع حمیده
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
پاسخ : خاطرات ما از سوختن !

من تو بچگیام (حدودا 4 سال)،خونه مامان بزرگم بودیم بعد تو پارکینگشون داشتن واسه یه کاری آهن جوش میدادن...بعد یه چند متر اینورترشون یه چهارپایه ی کوچیک بود که همون موقع جوش داده بودن منم که نمیدونستم اینا چقدر داغن رفتم که برش دارم به مامانم اینا نشونش بدم بعد خیلی یهویی دو طرفش رو گرفتم بلند کردم و اون موقع بود که تازه فهمیدم چقدر داغهههه....بعدشم کلی جیغ زدم وگریه کردمو اینا....کف دستام همش پوست پوست شده بود...البته بعدش که یه خورده آروم شدم بابام بردم بیرون کلی گشتیم ;))...
 
پاسخ : خاطرات ما از سوختن !

من یه بار قشنگ دستم رو کردم تو فندک ماشین

یه بارم داشتیم بلال درس میکردیم یه آهنی رو منقل بود خواستم برش دارم کار خیر کنم کباب شدم

یه بارم خواستم چای بریزم حواسم نبود قشنگ آبجوشو ریخام رو دستم بعد همین جوری داشتم نگا میکردم بعدشم دستم بادی کردااااا
 
پاسخ : خاطرات ما از سوختن !

من که یه خاطره خیلی بد دارم اخه یه بار توی چهارشنبه سوری داداشم روی پیشونیش پلاستیک داغ افتاد اما خدا رو شکر ردش نموند
 
رفته بودیم خونه‌ی عموی مامانم
بعد من کلاً اون موقع چایی نمیخوردم، دوست نداشتم
ولی نمیدونم چرا گفتم منم چایی میخوام
خلاصه چایی درحال جوش رو ریختن و آوردن و من نمیدونم حواسم کجا بود ک لیوان چایی خالی شد روو پام
آقا این نسوزوند منو؟!
تنها کاری ک با اون سن عقلم کشید انجام بدم این بود ک سریع جورابمو درآوردم (ک شانسم آوردم چون با توجه ب میزان سوختگی، احتمالاً میچسبید ب پام!!)
ینی جلز ولز میکردما
یادمه نهارم مرغ داشتن، ولی انقدر پام میسوخت ک اصلاً نتونستم بشینم بخورم
ولی بقیه با کمال آرامش نشستن و خوردن و ب روی مبارکشونم نیوردن ک منِ بچه دارم میسوزم!!!
گذشت دیگه، ولی یادگاریش بعد سالها هنوز روی پام مونده...
 
سیزده به در چند سال پیشش با دوستام و خانواده هاشون رفتیم بیرون بعد از اینکه کباب و اینا آماده شد به من گفتن منقل رو خاموش کن .منم اونجا جو گرفتم خواستم یکم خودنمایی کنم با پازدم روش.:D:)) اخه خودنمایی واسه کی؟؟؟؟ :))
هیچی دیگه هرچی ذغال اونجا بود رفت تو کفشم
لامصب روم هم نمیشد چیزی بگم ....:))
خدا پدر و مادر کسی که این جمله رو گفت بیامرزه
(انسان را سگ بگیرد ولی جو نگیرد...)=D>
 
آخرین ویرایش:
تو این گرما بندر . رفته بودم با اجی هام پارک (فک کنم اسپیکا هم بود) تا نشستم رو نیمکت آتیش گرفتمااا
 
تو مسافرت با اتوی دوستم میخواستم مانتوم رو اتو کنم انگار مدلش اینطوری بوده که اولش اصلا داغ نمیشده بعد یهو داغ ِ داغ میشده منم نمی دونستم اتو رو زدم به لباس یهو دیدم نصفش نیس :D اصلا نفهمیدم کجا رف :-" :)) بعدا دادیم به خالم که خیاطیش خوبه برام مدلشو عوض کرد درست شد هنوزم می پوشمش :))
 
فک کنم اینو همه تجربه کرده باشن...
ساعت 12 یا 1 ظهر تو اوج گرما با مامانت رفتی بیرون واسه کار ضروری وگرنه گربه زورش میاد اون موقع تو گرمای تابستون بیاد بیرون ..
کوچولو بودی یه لباس خوشمل معمولا استین کوتاه با شروارک یا دامن پوشیدی بعد گیر میدی به ننت میگی توروخدا بریم پارک!
بچه است دیگر :-w
خلاصه میری پارکو میری سراغ سرسره ... یااا علی
همین میشینی و خودتو سر میدی میبینی مث خر دااااغه
نه راه برگشت داری و نه میتونی بری پایین از بس داغه مجبوری همین سوختن رو تحمل کنی و بری پایین
حالا مگه سرسره تموم میشه :))
یه سرسره ی 1 متری از بس گرمه و داری میسوزی به 10 متر سرسره تبدیل میشه واست!
بالاخره میرسی پایین و پایین مامانت با دست باز پذیرای توست و تو هم با قیافه ی پوکر فیس :O@-):(
میری بغل مامانت...
پ . ن : مامانم از اون ماماناس که میگه بچه باید تجربه کنه تا بفهمه چی خوبه چی بد!
 
بچه بودم داشتم واسه خودم همینجوری سرخوش تو خونه می دوییدم که یهو مامانم با سینی چایی از آشپزخونه اومد بیرون
منم ندیدمش خوردم به سینی کل چایی روم خالی شد:(

یه بار هم زیر برنج رو خاموش کردم بعد قابلمه با دسته های فلزی رو بدون دستگیره برداشتم...
حالا دستم هیچی خداروشکر در اثر افتادن قابلمه برنج زیادی حروم نشد:P
 
ترم یک خوابگاه بودم (طبق معمول:D) بعد روز تعطیل بود و برنامه‌م، گرم کردن غذاهای یخ‌زده‌ای که از خونه آورده بودم. رفتم آشپزخونه‌ی طبقه. گرم کردم، موقع برگردوندن حسش نبود ده بیست قدم برگردم اتاق پارچه وردارم:-" گفتم جهنم و ضرر! دکمه‌ی آستینم‌و وا می کنم می پیچم دور دسته‌ش بعد با اون یکی دستم می برم‌ش:-" کار داشت خوب پیش می رفت که آستین مذکور:-" سر خورد و دسته هه چسبید به یه نقطه از انگشتم:-" هنوزم جاش هست!
 
آخرین ویرایش:
دلمو سوزوندی با این تایپیک
یادمه رفتم خونه بابا بزرگم رفتم با بیلچه تو اتیش بازی کنم بیلچه رو اوردم بیرون اومد فوت کنم تو اتیش دستم رفت رو بیلچه~X([-o<:-sX_Xو ب درک رفتم و تا یهفته دستم ورم کرد
 
من آدم رویا پردازی ام
همش تو رویام بعدش یه چند ساعتی میام تو دنیای واقعیت اونم میام اینستام رو چک میکنم/////:
آشپزی خییییییلی میکنم و همش حس میکنم تو تی وی ام و از اشپزی من فیلم میگرن پخش میکنن تو همین حس و حالا رفتم در قابلمه باز کنم و توقع داشتم بگم به به بوی غذا تو آشپزخونه پخش شده ک ناگهان دستم با بخار بدجوری سوخت.حالا شاکی بودم مامانم ک اومد منو نجات داد چرا داشت بهم میزد غذا رو با بخار نسوخت/////:
 
آخرین ویرایش:
بعد از صد سال که داییم رو دیدم قرار شد شب همه بریم باغشون و شام تا صبح اونجا باشیم.تمامی ماشین ها پر بود و کسی هم جا نداشت من رو سوار کنه ولی با پرویی تمام خودم رو تو ماشین داییم جاکردم :D
ناگهان به من الهام شد که جعبه ای از شیرینی های خامه ای در زیر صندلی داییم هست و میخواستن خبر قبولی دختر داییم رو بگن و از این حرفا....
منم دستم رو دراز کردم و با کلی بدبختی با اهنگ ماشین هماهمنگ کردم که صدایی شنیده نشه و من نقشه ی خبیث الودم را اجرایی کنم که ناگهان سر پیچ فلاسک کج شد و منم دستم خورد به دکمه اش .....وای خدااا چه قدر داغ بود.... :@ا:@
ناگهان شروع کردم به داد زدن هم زمان دختر داییم و زن داییم هم جبغ میزدن:)) انصافا خیلی باحال شده بود....=))
قیافه ی داییم پشت فرمون...:-??
فقط حیف این وسط اون اب جوشه لعنتی شیرینی هارو خراب کرد.....:-s:-<:((
حالا چی میشد من یه دونه شیرینی بیشتر می خوردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/عههه:((:((

قیافه ی داییم بعد از توقف ماشین :-w
قیافه ی مامانم :-l:-l:-l:-l
قیامه ی بابام :D:D:D
قیافه ی زن داییم و دختر داییم[-|[-|
قیافه ی پسرای کرموی فامیل:-b
و قیافه ی من;;)
 
ترم یک خوابگاه بودم (طبق معمول:D) بعد روز تعطیل بود و برنامه‌م، گرم کردن غذاهای یخ‌زده‌ای که از خونه آورده بودم. رفتم آشپزخونه‌ی طبقه. گرم کردم، موقع برگردوندن حسش نبود ده بیست قدم برگردم اتاق پارچه وردارم:-" گفتم جهنم و ضرر! دکمه‌ی آستینم‌و وا می کنم می پیچم دور دسته‌ش بعد با اون یکی دستم می برم‌ش:-" کار داشت خوب پیش می رفت که آستین مذکور:-" سر خورد و دسته هه چسبید به یه نقطه از انگشتم:-" هنوزم جاش هست!
شاید فک کردین خاطرات سوختگیم تموم شد ولی زرشک:-" یکی دیگه -متاسفانه:D- یادم افتاد:
واسه کلاس عمومی رفته بودم دانشکده الهیات، اون جا از این چایی بزرگا (لیوان کاغذی) داره که دانشکده‌ی خودمون نداره. منم چایی دوست^_^ داشتم از الهیات می رفتم بیرون که یه دفه شیطونه به جلدم نفوذ کرد که برو چایی بزرگ بگیر! منم دلم نیومد تو این یه مورد روی شیطونه رو زمین بندازم، رفتم. [این جای قصه لازم می دونم توضیحاتی راجب سازه‌ی لیوان کاغذی (!) بدم:
دور لیوان و لبه‌ش بسیار منعطف و آب‌دوغ خیاری می باشه و تنها نقطه‌ی اتکاش، پایینشه اونم فقط گردی دور پایینش. مترجم.]
لیوانه رو از وسطاش گرفتم و یه مقدار آب جوش از سماور که ریختم تو لیوان، داغی آب تو لیوان زد به دستم، یه کم دستمو جمع کردم لیوان قدری تا شد و یه کم آب جوش ریخت رو دستم-.- منم لیوانو ول کردم افتاد زمین! باز خدا پدر یکی از حاضرین در صحنه رو بیامرزه که گفت آب سرد بگیرم روش. منم رفتم دسشویی الهیات [عشق منه اون جا((:] و لحظاتی دستامو با آب سرد شستم و جا داره بگم واقعا تاثیر گذاشت اما اون روز دستم مث زبون سوخته گزگز می کرد. این دفه خوش‌بختانه جاش نموند:-"
 
8 سالم بود و رفته بودیم مسافرت
چایی که تازه از فلاسک ریخته بودن رو به حساب اینکه چایی قبلی که خورده بودم دماش خوب بود سر کشیدم
یادمه از شدت سوختن جیغ میزدم و میدوییدم:))
 
حنابندون داداشم بود غذای شبو سوزوندم:|
فقط شانس اوردم که فامیل خونمون بودن و اتفاق خاصی برام نیفتاد:D
 
پست بالا رو دیدم یادم اومد منم ی بار با بخاری سوختم:/
بچه که بودم ی مدت همش به این فکر میکردم که کورا چجوری راه میرن
به مادر گرامی که گفتم چطوری راه میرن نامردی نکرد چشامو بست چنتا دور هم تو خونه بهم داد و گذاشتم رو ب روی بخاری:|منم که که انگار از حس لامسه بهره ای نبرده بودم زاارت رفتم دستمو چسبوندم به بخاری و کامل گوشت روی دستم چسبید به بخاری:/
 
من یه بار سوار موتور پسرعمه ام شدم(که البته اولین و آخرین بارم بود) بعد رفتیم دور زدیم اومدم پیاده بشم، پام میخوره به یه چیزی از موتور که نمیدونم چیه ولی خیلی داغ بود درحدی که من اصلا متوجه داغیش نشدم و فکر کنم پام خورد به یه چیز تیز . تازه بعد ده دقیقه سوزشش شروع شد ولی واقعا خیلی بد بود وترسیدم و دیگه سوار موتور نشدم
 
یه سال عید. دقیقا بعد سال تحویل مامان اینا رفتن بیرون. به منم گفتن حواسم به مرغ تو فر باشه. مرغ از رو اون میلهه افتاد و اومدم درستش کنم دستم خورد به بالای فر و سوختممم:)) از بعد همون کلا تو عیده و اون سال بلا سرم اومد....
 
وقتی خردسال بودیم توی خونمون بخاری نفتی داشتیم، خواهر بزرگم سپرده میشه به پدرگرام و همونطور که کاملااا مراقب بچه بودن(:))) میره دستش رو میزنه به بخاری منتها بخاطر شدت مراقبت متوجه نمیشن که کجای بچه سوخته و سرش رو میگیرن زیر شیر آب و بدین گونه می‌شود که همچنان اون لکه ننگ روی دستش باقی میمونه:)):(
.
طی یک حرکت انتهاری میخواستم روی گاز قارچ آتیشی (:-?) درست کنم، بی توجه به داغ بودن سیخ اومدم نجاتش بدم و در همین راستا سه تا از انگشتام فدا شدن :-s:))
.
هرکی غذاهای روی گاز که بهمون سپرده میشن رو تاحالا نسوزونده باشه از ما نیست:))
 
Back
بالا