• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

خاطرات ما از سوختن!

Nadiye

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
332
امتیاز
2,225
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان3
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
95
پاسخ : خاطرات ما از سوختن !

من تو بچگیام (حدودا 4 سال)،خونه مامان بزرگم بودیم بعد تو پارکینگشون داشتن واسه یه کاری آهن جوش میدادن...بعد یه چند متر اینورترشون یه چهارپایه ی کوچیک بود که همون موقع جوش داده بودن منم که نمیدونستم اینا چقدر داغن رفتم که برش دارم به مامانم اینا نشونش بدم بعد خیلی یهویی دو طرفش رو گرفتم بلند کردم و اون موقع بود که تازه فهمیدم چقدر داغهههه....بعدشم کلی جیغ زدم وگریه کردمو اینا....کف دستام همش پوست پوست شده بود...البته بعدش که یه خورده آروم شدم بابام بردم بیرون کلی گشتیم ;))...
 

saraxcen

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
138
امتیاز
875
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1397
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
مهندسی کامپیوتر
اینستاگرام
پاسخ : خاطرات ما از سوختن !

من یه بار قشنگ دستم رو کردم تو فندک ماشین

یه بارم داشتیم بلال درس میکردیم یه آهنی رو منقل بود خواستم برش دارم کار خیر کنم کباب شدم

یه بارم خواستم چای بریزم حواسم نبود قشنگ آبجوشو ریخام رو دستم بعد همین جوری داشتم نگا میکردم بعدشم دستم بادی کردااااا
 

نیشابوری

کاربر جدید
ارسال‌ها
3
امتیاز
8
نام مرکز سمپاد
فرزانگان نیشابور
شهر
نیشابور
پاسخ : خاطرات ما از سوختن !

من که یه خاطره خیلی بد دارم اخه یه بار توی چهارشنبه سوری داداشم روی پیشونیش پلاستیک داغ افتاد اما خدا رو شکر ردش نموند
 

a.khakpour77

گُم‌دَرسَر!!!
ارسال‌ها
1,402
امتیاز
17,207
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 5 تهران
شهر
فرز 1 بندرعباس/فرز 5 تهران
سال فارغ التحصیلی
1396
مدال المپیاد
مدال که نه...اما سه تا مرحله یک دارم...
دو تا ادبی، ی زیست...
دانشگاه
علوم‌پزشکی تهران
رشته دانشگاه
ژنتیک
رفته بودیم خونه‌ی عموی مامانم
بعد من کلاً اون موقع چایی نمیخوردم، دوست نداشتم
ولی نمیدونم چرا گفتم منم چایی میخوام
خلاصه چایی درحال جوش رو ریختن و آوردن و من نمیدونم حواسم کجا بود ک لیوان چایی خالی شد روو پام
آقا این نسوزوند منو؟!
تنها کاری ک با اون سن عقلم کشید انجام بدم این بود ک سریع جورابمو درآوردم (ک شانسم آوردم چون با توجه ب میزان سوختگی، احتمالاً میچسبید ب پام!!)
ینی جلز ولز میکردما
یادمه نهارم مرغ داشتن، ولی انقدر پام میسوخت ک اصلاً نتونستم بشینم بخورم
ولی بقیه با کمال آرامش نشستن و خوردن و ب روی مبارکشونم نیوردن ک منِ بچه دارم میسوزم!!!
گذشت دیگه، ولی یادگاریش بعد سالها هنوز روی پام مونده...
 

Strangers

کاربر فوق‌حرفه‌ای
عضو مدیران انجمن
ارسال‌ها
1,212
امتیاز
21,176
نام مرکز سمپاد
علامه حلی۱
شهر
همدان
سال فارغ التحصیلی
0000
سیزده به در چند سال پیشش با دوستام و خانواده هاشون رفتیم بیرون بعد از اینکه کباب و اینا آماده شد به من گفتن منقل رو خاموش کن .منم اونجا جو گرفتم خواستم یکم خودنمایی کنم با پازدم روش.:D:)) اخه خودنمایی واسه کی؟؟؟؟ :))
هیچی دیگه هرچی ذغال اونجا بود رفت تو کفشم
لامصب روم هم نمیشد چیزی بگم ....:))
خدا پدر و مادر کسی که این جمله رو گفت بیامرزه
(انسان را سگ بگیرد ولی جو نگیرد...)<D=
 
آخرین ویرایش:

قاصدک آبی

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
948
امتیاز
12,976
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۲
شهر
اردبیل
سال فارغ التحصیلی
1400
تو مسافرت با اتوی دوستم میخواستم مانتوم رو اتو کنم انگار مدلش اینطوری بوده که اولش اصلا داغ نمیشده بعد یهو داغ ِ داغ میشده منم نمی دونستم اتو رو زدم به لباس یهو دیدم نصفش نیس :D اصلا نفهمیدم کجا رف :-" :)) بعدا دادیم به خالم که خیاطیش خوبه برام مدلشو عوض کرد درست شد هنوزم می پوشمش :))
 

【Epiphany】

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
217
امتیاز
7,530
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
...
سال فارغ التحصیلی
2121
فک کنم اینو همه تجربه کرده باشن...
ساعت 12 یا 1 ظهر تو اوج گرما با مامانت رفتی بیرون واسه کار ضروری وگرنه گربه زورش میاد اون موقع تو گرمای تابستون بیاد بیرون ..
کوچولو بودی یه لباس خوشمل معمولا استین کوتاه با شروارک یا دامن پوشیدی بعد گیر میدی به ننت میگی توروخدا بریم پارک!
بچه است دیگر :-w
خلاصه میری پارکو میری سراغ سرسره ... یااا علی
همین میشینی و خودتو سر میدی میبینی مث خر دااااغه
نه راه برگشت داری و نه میتونی بری پایین از بس داغه مجبوری همین سوختن رو تحمل کنی و بری پایین
حالا مگه سرسره تموم میشه :))
یه سرسره ی 1 متری از بس گرمه و داری میسوزی به 10 متر سرسره تبدیل میشه واست!
بالاخره میرسی پایین و پایین مامانت با دست باز پذیرای توست و تو هم با قیافه ی پوکر فیس :O@-):(
میری بغل مامانت...
پ . ن : مامانم از اون ماماناس که میگه بچه باید تجربه کنه تا بفهمه چی خوبه چی بد!
 

آرتمیس

...Tired
ارسال‌ها
51
امتیاز
675
نام مرکز سمپاد
استعداد های درخشان
شهر
رشت
سال فارغ التحصیلی
1403
بچه بودم داشتم واسه خودم همینجوری سرخوش تو خونه می دوییدم که یهو مامانم با سینی چایی از آشپزخونه اومد بیرون
منم ندیدمش خوردم به سینی کل چایی روم خالی شد:(

یه بار هم زیر برنج رو خاموش کردم بعد قابلمه با دسته های فلزی رو بدون دستگیره برداشتم...
حالا دستم هیچی خداروشکر در اثر افتادن قابلمه برنج زیادی حروم نشد:P
 

A M I N

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,803
امتیاز
37,053
نام مرکز سمپاد
BHT
شهر
LNG
سال فارغ التحصیلی
1397
دانشگاه
SBU
رشته دانشگاه
ARC
ترم یک خوابگاه بودم (طبق معمول:D) بعد روز تعطیل بود و برنامه‌م، گرم کردن غذاهای یخ‌زده‌ای که از خونه آورده بودم. رفتم آشپزخونه‌ی طبقه. گرم کردم، موقع برگردوندن حسش نبود ده بیست قدم برگردم اتاق پارچه وردارم:-" گفتم جهنم و ضرر! دکمه‌ی آستینم‌و وا می کنم می پیچم دور دسته‌ش بعد با اون یکی دستم می برم‌ش:-" کار داشت خوب پیش می رفت که آستین مذکور:-" سر خورد و دسته هه چسبید به یه نقطه از انگشتم:-" هنوزم جاش هست!
 
آخرین ویرایش:

MmmSampadi

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
630
امتیاز
2,278
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
سنندج
سال فارغ التحصیلی
1405
دلمو سوزوندی با این تایپیک
یادمه رفتم خونه بابا بزرگم رفتم با بیلچه تو اتیش بازی کنم بیلچه رو اوردم بیرون اومد فوت کنم تو اتیش دستم رفت رو بیلچه~X([-o<:-sX_Xو ب درک رفتم و تا یهفته دستم ورم کرد
 

s.zhr.s

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
83
امتیاز
497
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
لنگرود
سال فارغ التحصیلی
1399
مدال المپیاد
رویاشو داشتم ولی عملی نشد
دانشگاه
اصفهان
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
من آدم رویا پردازی ام
همش تو رویام بعدش یه چند ساعتی میام تو دنیای واقعیت اونم میام اینستام رو چک میکنم/////:
آشپزی خییییییلی میکنم و همش حس میکنم تو تی وی ام و از اشپزی من فیلم میگرن پخش میکنن تو همین حس و حالا رفتم در قابلمه باز کنم و توقع داشتم بگم به به بوی غذا تو آشپزخونه پخش شده ک ناگهان دستم با بخار بدجوری سوخت.حالا شاکی بودم مامانم ک اومد منو نجات داد چرا داشت بهم میزد غذا رو با بخار نسوخت/////:
 
آخرین ویرایش:

Black meaw

‌‌‌‌ ‌
ارسال‌ها
308
امتیاز
3,413
نام مرکز سمپاد
‌‌‌ ‌‌فرزانگان
شهر
‌‌‌ ‌‌‌بندرعباس
سال فارغ التحصیلی
1234
یجورایی من نه سوختم و نه سوزوندم و دقیقا بر عکس این حرفاست، ولی منم تعریف کنم دیگه =‌)
کلاس پنجم بودیم روز معلم بود معلمامونو خواستیم سورپرایز کنیم، بعد چون مدرسه‌مون هیات امنا بود حسابی بودجه میشد جور کرد.
خلاصه که جشن به خیر و خوشی گذشت، بعد که معلم از سر کلاس رفت بچه ها کرمشون گرفت اومدن روی میز من (که البته اونموقه نیمکت بود و بغلیم یه آدمی بود که گند می‌زد به همه چیز) و هی یه دستمال ورمیداشتن و با کبریت آتیشش میزدن، بعد مینداختن روی نیمکت چوبی من :‌|
منم پشت نیمکت بودم، جلومم کلی کیف بود و راه فراری نبود. پشت سرمم دیوار بود، روبه روم هم آتیش =‌|
خلاصه که به یه جایی رسید که میز داشت میسوخت، مدیر معاون معلم هیچ کسی هم نبود و همه توی سالن طبقه پایین بودن.
منم جهت حفظ جونم قمقمه‌م رو دراوردم همشو خالی کردم روی میز ' - '
پ.ن: همه بهم می‌گفتن خیلی بی جنبه‌ای و تا یه مدت باهام حرف نمی‌زدن =‌)))
 

Strangers

کاربر فوق‌حرفه‌ای
عضو مدیران انجمن
ارسال‌ها
1,212
امتیاز
21,176
نام مرکز سمپاد
علامه حلی۱
شهر
همدان
سال فارغ التحصیلی
0000
بعد از صد سال که داییم رو دیدم قرار شد شب همه بریم باغشون و شام تا صبح اونجا باشیم.تمامی ماشین ها پر بود و کسی هم جا نداشت من رو سوار کنه ولی با پرویی تمام خودم رو تو ماشین داییم جاکردم :D
ناگهان به من الهام شد که جعبه ای از شیرینی های خامه ای در زیر صندلی داییم هست و میخواستن خبر قبولی دختر داییم رو بگن و از این حرفا....
منم دستم رو دراز کردم و با کلی بدبختی با اهنگ ماشین هماهمنگ کردم که صدایی شنیده نشه و من نقشه ی خبیث الودم را اجرایی کنم که ناگهان سر پیچ فلاسک کج شد و منم دستم خورد به دکمه اش .....وای خدااا چه قدر داغ بود.... @:ا@:
ناگهان شروع کردم به داد زدن هم زمان دختر داییم و زن داییم هم جبغ میزدن:)) انصافا خیلی باحال شده بود....=))
قیافه ی داییم پشت فرمون...:-??
فقط حیف این وسط اون اب جوشه لعنتی شیرینی هارو خراب کرد.....:-s:-<:((
حالا چی میشد من یه دونه شیرینی بیشتر می خوردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/عههه:((:((

قیافه ی داییم بعد از توقف ماشین :-w
قیافه ی مامانم :-l:-l:-l:-l
قیامه ی بابام :D:D:D
قیافه ی زن داییم و دختر داییم[-|[-|
قیافه ی پسرای کرموی فامیل:-b
و قیافه ی من;;)
 

A M I N

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,803
امتیاز
37,053
نام مرکز سمپاد
BHT
شهر
LNG
سال فارغ التحصیلی
1397
دانشگاه
SBU
رشته دانشگاه
ARC
ترم یک خوابگاه بودم (طبق معمول:D) بعد روز تعطیل بود و برنامه‌م، گرم کردن غذاهای یخ‌زده‌ای که از خونه آورده بودم. رفتم آشپزخونه‌ی طبقه. گرم کردم، موقع برگردوندن حسش نبود ده بیست قدم برگردم اتاق پارچه وردارم:-" گفتم جهنم و ضرر! دکمه‌ی آستینم‌و وا می کنم می پیچم دور دسته‌ش بعد با اون یکی دستم می برم‌ش:-" کار داشت خوب پیش می رفت که آستین مذکور:-" سر خورد و دسته هه چسبید به یه نقطه از انگشتم:-" هنوزم جاش هست!
شاید فک کردین خاطرات سوختگیم تموم شد ولی زرشک:-" یکی دیگه -متاسفانه:D- یادم افتاد:
واسه کلاس عمومی رفته بودم دانشکده الهیات، اون جا از این چایی بزرگا (لیوان کاغذی) داره که دانشکده‌ی خودمون نداره. منم چایی دوست^_^ داشتم از الهیات می رفتم بیرون که یه دفه شیطونه به جلدم نفوذ کرد که برو چایی بزرگ بگیر! منم دلم نیومد تو این یه مورد روی شیطونه رو زمین بندازم، رفتم. [این جای قصه لازم می دونم توضیحاتی راجب سازه‌ی لیوان کاغذی (!) بدم:
دور لیوان و لبه‌ش بسیار منعطف و آب‌دوغ خیاری می باشه و تنها نقطه‌ی اتکاش، پایینشه اونم فقط گردی دور پایینش. مترجم.]
لیوانه رو از وسطاش گرفتم و یه مقدار آب جوش از سماور که ریختم تو لیوان، داغی آب تو لیوان زد به دستم، یه کم دستمو جمع کردم لیوان قدری تا شد و یه کم آب جوش ریخت رو دستم-.- منم لیوانو ول کردم افتاد زمین! باز خدا پدر یکی از حاضرین در صحنه رو بیامرزه که گفت آب سرد بگیرم روش. منم رفتم دسشویی الهیات [عشق منه اون جا((:] و لحظاتی دستامو با آب سرد شستم و جا داره بگم واقعا تاثیر گذاشت اما اون روز دستم مث زبون سوخته گزگز می کرد. این دفه خوش‌بختانه جاش نموند:-"
 

Mooni

کاربر فعال
ارسال‌ها
57
امتیاز
616
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1397
مدال المپیاد
شیمی
رشته دانشگاه
داروسازی
8 سالم بود و رفته بودیم مسافرت
چایی که تازه از فلاسک ریخته بودن رو به حساب اینکه چایی قبلی که خورده بودم دماش خوب بود سر کشیدم
یادمه از شدت سوختن جیغ میزدم و میدوییدم:))
 
ارسال‌ها
397
امتیاز
8,688
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
-_-
سال فارغ التحصیلی
97
مدال المپیاد
طلای هدر دادن وقت
حنابندون داداشم بود غذای شبو سوزوندم:|
فقط شانس اوردم که فامیل خونمون بودن و اتفاق خاصی برام نیفتاد:D
 
ارسال‌ها
397
امتیاز
8,688
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
-_-
سال فارغ التحصیلی
97
مدال المپیاد
طلای هدر دادن وقت
پست بالا رو دیدم یادم اومد منم ی بار با بخاری سوختم:/
بچه که بودم ی مدت همش به این فکر میکردم که کورا چجوری راه میرن
به مادر گرامی که گفتم چطوری راه میرن نامردی نکرد چشامو بست چنتا دور هم تو خونه بهم داد و گذاشتم رو ب روی بخاری:|منم که که انگار از حس لامسه بهره ای نبرده بودم زاارت رفتم دستمو چسبوندم به بخاری و کامل گوشت روی دستم چسبید به بخاری:/
 

Mehrasa~

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
180
امتیاز
1,933
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بابل
سال فارغ التحصیلی
1401
من یه بار سوار موتور پسرعمه ام شدم(که البته اولین و آخرین بارم بود) بعد رفتیم دور زدیم اومدم پیاده بشم، پام میخوره به یه چیزی از موتور که نمیدونم چیه ولی خیلی داغ بود درحدی که من اصلا متوجه داغیش نشدم و فکر کنم پام خورد به یه چیز تیز . تازه بعد ده دقیقه سوزشش شروع شد ولی واقعا خیلی بد بود وترسیدم و دیگه سوار موتور نشدم
 

sara-s

panda^^
کنکوری 1403
ارسال‌ها
383
امتیاز
4,950
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بوشهر
سال فارغ التحصیلی
1403
یه سال عید. دقیقا بعد سال تحویل مامان اینا رفتن بیرون. به منم گفتن حواسم به مرغ تو فر باشه. مرغ از رو اون میلهه افتاد و اومدم درستش کنم دستم خورد به بالای فر و سوختممم:)) از بعد همون کلا تو عیده و اون سال بلا سرم اومد....
 
بالا