- شروع کننده موضوع
- #1
سلام دوباره
خودکشی که طبیعتا" میدونید چیه
خوب یسری حرفای خاله زنک اولش رو بگم بعد بحث اصلیم رو مطرح کنم!!
خودکشی کار بدیه!!
خودکشی رو آدمای ضعیف میکنن که نمیتونن زندگیشونو درست کنن!!
خودکشی کنی خودت راحت شی بقیه اطرافیانت و اونایی که دوست دارن نابود میشن!!
خودکشی کنی میری جهنم هیچی بهتر نمیشه!!
خب اولین نکته در مورد حرفای بالا!! من هیچوقت هیچ قصدی برا خودکشی نداشتم و ندارم این حرفا هم یسریشون حرفای خودم به بقیه است یسریشون رو هم شنیدم دیگه از ملت!!
اکی؟
حالا سوالی که برای من پیش میاد اینه که چرا افراد خودکشی میکنن!! چی میشه که تنها راه رو مرگ میدونن ؟؟؟
پ.ن. آدمایی که برا جلب توجه خودکشی الکی میکنن رو نمیگما اونایی رو میگم که واقعا هدفشون مرگه!!
هر موقع صحبت از خودکشی میشه ناخوداگاه یاد کتاب کافه پیانو می افتم و یه تیکه ازش که اینجا میذارم کسی حال داشت بخونه (عذر خواهی بابت بی ربط بودن این تیکه به بحث)
--------------------------------------------------------------------------------------
تا آن که پرسید : یه روش واسه خودکشی نداری ؟ که تازه باشه ، خیلی هم باحال و مشت باشه ؟
پرسیدم : واسه جلب ترحم لازمش داری دیگه ، نه ؟
گفت : نه .
گفتم : اگه قول بدی ازش اسفاده نکنی بهت می گم . معرکه س هما... شاهکاره.یعنی باید بدی یه مجسمه ساز بتراشش بس که نابه . شایدم بهتر باشه بدی هرمز بتراشش!
آن وقت خندیدم و گفتم : مفت به دست نیومده که مفتم بدمش به یکی .بابتش باید یه چیزی بسلفی .
پرسید : چی ؟
گفتم : به یه پاکت مارلبورو ی پایه بلند امتیازش رو می فروشم. به شزطی که همین حالا پاشی بری بخری.
گفت قبول و دسنش را دراز کرد که مثلا قول بدهد.
می دانستم اهل این حرف ها نیست و هیچ وقت پیش نخواهد آمد که برود یک دستبند ، از آن ها که می زنند به دست دزد ها یا آدم کش ها و می برندشان این طرف و آن طرف؛ بخرد تا با آن خودش را بکشد.
برای همین هم بهش گفتم بعد آن که رفت و دستبند را خرید ،خودش را به یک استخر و سونای گران قیمت بالای شهر مهمان کند. از آن هایی که توی طبقه ی سوم چهارم جایی هستند و با این حال سقف ندارند و حتا وقتی برف هم ببارد ؛می توانی تویشان شنا کنی. چون زمـ ـستان ها آب شان را گرم می کنند . آن قدر که ؛از سطحش بخار بلند می شود و منظره ی رویایی قشنگی می سازد.
برود یک چنین جایی . اما همین که می رود تو ،بدون آن که محل سگ به کسی بگذارد ؛ مـ ـستقیم برود سمت نردبامی که یک جای استخر کار می گذارند تا هر وقت که می خواهند آبش را خالی کنند ،بتوانند از آن پایین بروند و تهش را بدهند تمیز کنند .آن وقت برای آخرین بار ،ریه هایش را از هوای این جهانی که هیچ وقت بهش لطف نداشته پر کند.
بعد یک نفس عمیق بکشد و پیش چشم های گرد شده ی آدم های خپل پر مو اما نیمه کچلی که یا توی استخرند یا نشسته اند دورش و پاهای گرد و قلبه شان را هم گذاشته اند توی آب و دارند گوش های کثیف شان را انگشت می زنند و از این که می بینند یک کسی برداشته و با خودش دستبند آورده به استخر ، یا دارند مثل کفتار می خندند یا بهت برشان داشته ؛پله ها را یکی یکی پایین برود . اما قبل این که سرش هم برود زیر آب ؛ دستبند را نشانشان بدهد و به شان بگوید کلیدشو گذاشتم خونه .مبادا دنبالش بگردین.
و طوری این جمله را بگوید که بیشترشان پیش خودشان فکر کنند بنده ی خدا مشاعرش را از دست داده .چون آن ها که دنبال کلید دستبند او نمی گردند. یعنی اصلا چرا باید این کار را بکنند ؟
بعد؛ خوب که نفس گرفت ،پله پله پایین برود.دستبند را ببندد به یک مچ دستش و حـ ـلقه ی دیگر را هم بند کند به آخرین پله ای که نزدیک کف استخر است . یعنی پله ای که از آن پایین تر ،دیگر پله ای نباشد.آن وقت سعی کند طبق عادت همیشگی ؛ اگر توانست نفس بکشد.
لابد داشت خودش را توی وضعیتی که برایش شرح دادم ،تجسم می کرد .چون وقتی نگاهی بهش انداختم ؛دیدم خیره شده بهم و سراپا گوش است.
این بود که ادامه دادم: تو آن پایین داری دست و پا می زنی و مثل سگ پشیمانی و خیلی دلت می خواست حماقت نکرده بودی و کلید پیشت بود. آن احمق های دست و پا چلفتی مایه دار خپل تاس ریشو هم که می بینند هی از سطح آب قلپ قلپ هوا بیرون می زند ؛ آن بالا دارند با دمپایی های پلاستیکی سفید یک شکلشان – که توی همه ی استخر های عالم ،هر چند که رو باز و زمـ ـستانی هم باشد و هر چند ورودیه شان خون بهای مادرشان هم باشد باز هم از این ارزان هاست – هی می دوند این طرف و آن طرف تا بلکه کلیدی چیزی پیدا کنند و بیایند نجاتت بدهند.
در حالی که ابله ها از فرط هیجان و اضطراب ،هواسشان نیست که تو قبلا به شان گفته بودی کلید را گذاشته ای توی خانه .توی کمد دیواری ات. بین یک عالمه خرت و پرت دیگر که محال است کسی بتواند پیدایش کند.
با این حال ؛ بعضی هایشان هم می دوند پیش نجات غریق چاق و کچلی مثل خودشان و هی بهش می گویند : د یه کاری بکنین.
آن مردک هم به شان می گوید : عقل تون کم شده ؟! شما بگین من چی کار می تونم بکنم تا من همون کار و بکنم...من که اره ی آهن بر با خودم ور نمی دارم بیارم استخر .چون یک در میلیون ؛یه افسرده ی مادر زاد عوضی ،ممکنه بیاد خودشو باهاش بیاد ببنده به نردبون استخر.
آن دست و پا چلفتی های مایه دار خپل تاس ریشو هم که می بینند مردک حق دارد و دارد درست می گوید ؛بر می گردند رو به هم شانه بالا می اندازند تا یه جوری به هم گفته باشند که طرف داره راس می گه . نجات غریق که اره ی آهن بری ور نمی داره بیاره استخر. اصلا همچین وظیفه ای تو شرح وظایفش نیست .
این است که دسته جمعی می آیند پای استخر . یعنی همان جایی که حباب های هوا دارد ازش قلپ قلپ بیرون می زند . که هی فاصله ی بین شان هم ،بیشتر و بیشتر می شود.و هی می زنند پشت دست های گرد و پر موی شان . مثلا دارند افسوس می خورند که از دست شان ،کاری برای جوان مردم بر نمی آید . تو هم آن پایین ، روی پایت بند نیستی.
خیلی خندید . آن قدر که حتا چند دقیقه ای پیشش ؛ یعنی وقتی مدام می گفت «آسان باز شو» و یک بند می خندید ،نخندیده بود. و آن قدر از تصور چنان وضعی کیف کرد که دست آخر ،وقتی توانست نفس بکشد گفت معرکه س . جون می ده یکی این جوری ترتیب خودش رو بده.
بهش گفتم : زندگی ما زندگی جالبیه هما. بین تراژدی محض و کمدی ناب ؛ دائم داره پیچ و تاب می خوره . یعنی یه جور غم انگیز ،خنده داره. یا شایدم یه جور خنده دار غم انگیز باشه . چیری ام نیس که وسط شو پر کنه . همه ی نکبتی ام که دچارشیم مال همینه ...همین که هیچ چی مون حد وسط نیس هما. هیچ چی مون.
خودکشی که طبیعتا" میدونید چیه
خوب یسری حرفای خاله زنک اولش رو بگم بعد بحث اصلیم رو مطرح کنم!!
خودکشی کار بدیه!!
خودکشی رو آدمای ضعیف میکنن که نمیتونن زندگیشونو درست کنن!!
خودکشی کنی خودت راحت شی بقیه اطرافیانت و اونایی که دوست دارن نابود میشن!!
خودکشی کنی میری جهنم هیچی بهتر نمیشه!!
خب اولین نکته در مورد حرفای بالا!! من هیچوقت هیچ قصدی برا خودکشی نداشتم و ندارم این حرفا هم یسریشون حرفای خودم به بقیه است یسریشون رو هم شنیدم دیگه از ملت!!
اکی؟
حالا سوالی که برای من پیش میاد اینه که چرا افراد خودکشی میکنن!! چی میشه که تنها راه رو مرگ میدونن ؟؟؟
پ.ن. آدمایی که برا جلب توجه خودکشی الکی میکنن رو نمیگما اونایی رو میگم که واقعا هدفشون مرگه!!
هر موقع صحبت از خودکشی میشه ناخوداگاه یاد کتاب کافه پیانو می افتم و یه تیکه ازش که اینجا میذارم کسی حال داشت بخونه (عذر خواهی بابت بی ربط بودن این تیکه به بحث)
--------------------------------------------------------------------------------------
تا آن که پرسید : یه روش واسه خودکشی نداری ؟ که تازه باشه ، خیلی هم باحال و مشت باشه ؟
پرسیدم : واسه جلب ترحم لازمش داری دیگه ، نه ؟
گفت : نه .
گفتم : اگه قول بدی ازش اسفاده نکنی بهت می گم . معرکه س هما... شاهکاره.یعنی باید بدی یه مجسمه ساز بتراشش بس که نابه . شایدم بهتر باشه بدی هرمز بتراشش!
آن وقت خندیدم و گفتم : مفت به دست نیومده که مفتم بدمش به یکی .بابتش باید یه چیزی بسلفی .
پرسید : چی ؟
گفتم : به یه پاکت مارلبورو ی پایه بلند امتیازش رو می فروشم. به شزطی که همین حالا پاشی بری بخری.
گفت قبول و دسنش را دراز کرد که مثلا قول بدهد.
می دانستم اهل این حرف ها نیست و هیچ وقت پیش نخواهد آمد که برود یک دستبند ، از آن ها که می زنند به دست دزد ها یا آدم کش ها و می برندشان این طرف و آن طرف؛ بخرد تا با آن خودش را بکشد.
برای همین هم بهش گفتم بعد آن که رفت و دستبند را خرید ،خودش را به یک استخر و سونای گران قیمت بالای شهر مهمان کند. از آن هایی که توی طبقه ی سوم چهارم جایی هستند و با این حال سقف ندارند و حتا وقتی برف هم ببارد ؛می توانی تویشان شنا کنی. چون زمـ ـستان ها آب شان را گرم می کنند . آن قدر که ؛از سطحش بخار بلند می شود و منظره ی رویایی قشنگی می سازد.
برود یک چنین جایی . اما همین که می رود تو ،بدون آن که محل سگ به کسی بگذارد ؛ مـ ـستقیم برود سمت نردبامی که یک جای استخر کار می گذارند تا هر وقت که می خواهند آبش را خالی کنند ،بتوانند از آن پایین بروند و تهش را بدهند تمیز کنند .آن وقت برای آخرین بار ،ریه هایش را از هوای این جهانی که هیچ وقت بهش لطف نداشته پر کند.
بعد یک نفس عمیق بکشد و پیش چشم های گرد شده ی آدم های خپل پر مو اما نیمه کچلی که یا توی استخرند یا نشسته اند دورش و پاهای گرد و قلبه شان را هم گذاشته اند توی آب و دارند گوش های کثیف شان را انگشت می زنند و از این که می بینند یک کسی برداشته و با خودش دستبند آورده به استخر ، یا دارند مثل کفتار می خندند یا بهت برشان داشته ؛پله ها را یکی یکی پایین برود . اما قبل این که سرش هم برود زیر آب ؛ دستبند را نشانشان بدهد و به شان بگوید کلیدشو گذاشتم خونه .مبادا دنبالش بگردین.
و طوری این جمله را بگوید که بیشترشان پیش خودشان فکر کنند بنده ی خدا مشاعرش را از دست داده .چون آن ها که دنبال کلید دستبند او نمی گردند. یعنی اصلا چرا باید این کار را بکنند ؟
بعد؛ خوب که نفس گرفت ،پله پله پایین برود.دستبند را ببندد به یک مچ دستش و حـ ـلقه ی دیگر را هم بند کند به آخرین پله ای که نزدیک کف استخر است . یعنی پله ای که از آن پایین تر ،دیگر پله ای نباشد.آن وقت سعی کند طبق عادت همیشگی ؛ اگر توانست نفس بکشد.
لابد داشت خودش را توی وضعیتی که برایش شرح دادم ،تجسم می کرد .چون وقتی نگاهی بهش انداختم ؛دیدم خیره شده بهم و سراپا گوش است.
این بود که ادامه دادم: تو آن پایین داری دست و پا می زنی و مثل سگ پشیمانی و خیلی دلت می خواست حماقت نکرده بودی و کلید پیشت بود. آن احمق های دست و پا چلفتی مایه دار خپل تاس ریشو هم که می بینند هی از سطح آب قلپ قلپ هوا بیرون می زند ؛ آن بالا دارند با دمپایی های پلاستیکی سفید یک شکلشان – که توی همه ی استخر های عالم ،هر چند که رو باز و زمـ ـستانی هم باشد و هر چند ورودیه شان خون بهای مادرشان هم باشد باز هم از این ارزان هاست – هی می دوند این طرف و آن طرف تا بلکه کلیدی چیزی پیدا کنند و بیایند نجاتت بدهند.
در حالی که ابله ها از فرط هیجان و اضطراب ،هواسشان نیست که تو قبلا به شان گفته بودی کلید را گذاشته ای توی خانه .توی کمد دیواری ات. بین یک عالمه خرت و پرت دیگر که محال است کسی بتواند پیدایش کند.
با این حال ؛ بعضی هایشان هم می دوند پیش نجات غریق چاق و کچلی مثل خودشان و هی بهش می گویند : د یه کاری بکنین.
آن مردک هم به شان می گوید : عقل تون کم شده ؟! شما بگین من چی کار می تونم بکنم تا من همون کار و بکنم...من که اره ی آهن بر با خودم ور نمی دارم بیارم استخر .چون یک در میلیون ؛یه افسرده ی مادر زاد عوضی ،ممکنه بیاد خودشو باهاش بیاد ببنده به نردبون استخر.
آن دست و پا چلفتی های مایه دار خپل تاس ریشو هم که می بینند مردک حق دارد و دارد درست می گوید ؛بر می گردند رو به هم شانه بالا می اندازند تا یه جوری به هم گفته باشند که طرف داره راس می گه . نجات غریق که اره ی آهن بری ور نمی داره بیاره استخر. اصلا همچین وظیفه ای تو شرح وظایفش نیست .
این است که دسته جمعی می آیند پای استخر . یعنی همان جایی که حباب های هوا دارد ازش قلپ قلپ بیرون می زند . که هی فاصله ی بین شان هم ،بیشتر و بیشتر می شود.و هی می زنند پشت دست های گرد و پر موی شان . مثلا دارند افسوس می خورند که از دست شان ،کاری برای جوان مردم بر نمی آید . تو هم آن پایین ، روی پایت بند نیستی.
خیلی خندید . آن قدر که حتا چند دقیقه ای پیشش ؛ یعنی وقتی مدام می گفت «آسان باز شو» و یک بند می خندید ،نخندیده بود. و آن قدر از تصور چنان وضعی کیف کرد که دست آخر ،وقتی توانست نفس بکشد گفت معرکه س . جون می ده یکی این جوری ترتیب خودش رو بده.
بهش گفتم : زندگی ما زندگی جالبیه هما. بین تراژدی محض و کمدی ناب ؛ دائم داره پیچ و تاب می خوره . یعنی یه جور غم انگیز ،خنده داره. یا شایدم یه جور خنده دار غم انگیز باشه . چیری ام نیس که وسط شو پر کنه . همه ی نکبتی ام که دچارشیم مال همینه ...همین که هیچ چی مون حد وسط نیس هما. هیچ چی مون.