دیالوگ‌های واقعی

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع reza__sh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
(مادر در حال ساییدن فلفل قرمز...)
-اینا رو داری برا ترشی میسابی؟
+نه
-برا غذا میسابی؟
+نه
-پس واس چیه؟
+صرفا برا اینکه تو حلق تو بریزم

پ.ن:مامانم چرا اینقدر مهربونه؟:))
 
من :سلام
دایی :سلام
من :خوبی دایی ؟
دایی :فدات عزیزم تو چطوری ؟
من :ای بد نیستم میگذره
دایی :منم زنداییتو طلاق دادم زن جدید گرفتم دارم میرم تهران : )
من هیچ من نگاه :|
من: دایی خب حالا اسمش چیه ؟
دایی : پشت تلفن نمیشه باید حضوری ببینی :)) باشه دایی الحق داییه خودمی =))
 
دوستم : چرا موهاتو کوتاه نمی کنی ؟
من : چون که داییم قصد ازدواج داره :D
 
مامانم:اخه چیه اون اون پسره رو دوسش داری ؟
من: یه بخش از اعضای بدنشو که سمت چپش قرار داره و خون پمپ میکنه ، هیپوتالاموسشو دوست دارم که رفتاراشو تعیین میکنه ، دوسش دارم چون میدونه کی باید ارومم کنه ، چون میدونه کی باید اعصبانیم کنه ، چون میدونه من کی هستم میدوه من چی میخوام می دونه منو نباید تنها بزاره میدونه دلم نازکه باهاش خوب تا میکنه
مامانم: (:
 
+این چقد آشناس...
-کی؟
+همونی که هی داره نگات میکنه...!
-عه؟ اهان :)
+این مگ همونی نیس که ...
-دیگه چ خبر؟
 
_واسه چی میخوای بری کرمان?:-?
+دانشگاهم اونجاست ;;)منتها ترم بهمنی ام:-s
_اهااا افرین:|
فقط این همه میخونی اخرش باید پوشک بچه عوض کنی:))
خیلی حال میکنم بهت ضد حال میزنم =))
+(من در واقعیت~X()
اما خودمو خونسرد نشون دادمو بهش گفتم
"چرا فکر میکنی ضد حال زدی بهم?o_O:-j
_نزدم?:-<
+نه:'>

*در مواجهه با همچین ادمایی بهترین کار اینه که رفتاری رو از خودمون نشون ندیم که اونا انتظارشو دارن ;)><
 
-میذاری اونو یا لپتو بکشم؟
@ZAHRA_A;)

+اگه لپامو بکشی،اونو میذارم
رابطه ی دوشرطی برقراره..بکشی میذارم
@hanita.ard

_ بذار لپاتو بکشم

+نخیرم صاحاب داره

×تو غلط کردی که صاحاب داره بیشور
@ZAHRA_A;)
@فاطیما

+وحشیا نزنین منو..صاحابش خودمم

_ وحشی خودتی و صاحابت
 
+ دوستت دارم. به نظرم تو عالی هستی. 8->
_ نشان از درک بالات داره عزیزم o_O:))
( و من اینجا میفهمم که سهمیه اعتماد به نفس منو کی جا من از خدا گرفته )
 
+ مامان من اخرشم نمیفهم چرا اینجوری میخوابی شما ( دستش رو رو شکمش میزاره میخوابه )
_ وقتی تورو باردار بودم شبا که میخوابیدم میچرخیدی سرت میومد اینجا منم دستمو میکشیدم رو سرت باهات صحبت میکردم خوابم ببره
الان 17 ساله تو به دنیا اومدی بزرگ شدی ولی من هنوز فک میکنم سرت اینجاس دستمو نکشم رو سرت زیر لبی باهات حرف نزنم خوابم نمیبره


پ.ن وی محض خود شیرینی مثل خنگا دست مامانمو میگیرم میزارم رو سرم دراز میکشم و میخوابم
 
-اینا خیلییی سختن!من دیگه نمیتونم!فردا انصراف میدم

-خب از ترم بعد بیشتر واحد بردار تا زودتر تموم شه
 
مامانم : کجایی عزیزم ؟
من : کتابخونه خوابگاه . درسمم تموم شده ولی حوصلم نمیشه پاشم بیام خونه عی همه راه .
مامانم سکوت اختیار کرد :|
[خوابگاه کوچه بغلیمونه]
[هنوزم نرفتم خونه ی ساعت گذشته از اون مکالمه :| ]
[اونیم ک گفتین خودتونین]

....

من : میخوام برا ملوسک اسباب بازی بگیرم روزایی ک پیشش نیست کسی حس تنهایی نکنه سرش گرم شه ، پیشنهادتون چیه ؟
جناب دامپزشک : براش میتونی خونه چوبی درست کنی ؛ توش هم پوشال بذاری .
من : ک همشو بخوره ؟ :| :دی
جناب دامپزشک : خب بازی میکنه میخورتش هم سرش گرم میشه :))
من : ی اسباب بازی دائمی میخوام این موندگار نیست خب :))
جناب دامپزشک : میتونی هعی براش خونه بسازی بخورتش ؛ بعد دوباره خونه بسازی :)) :)) :))
من : :| :دی
 
_تو پتاسیم پرمنگنات منی
+ها؟
_می دونی چرا؟
+چرا؟
_چون بنفشه تو هم بنفش خیلی دوست داری
+آهان
_تو رو بزاریم با اسید واکنش بدی بی رنگ میشی :))
 
- ف +@narjess
-نرجس مطمئنی اونی که تو گفتی میشه؟خب پس یه نمره غلط دارم:(:-ss
+نه!خب بذار ازش بپرسم ببینم چی میگن :)
-نه نمی خواد اینجوری ممکنه تو یه نمره را غلط نوشته باشی
+خب من و تو نداره که یا تو یه نمره اشتباه نوشتی یا من که خب امیدوارم من اشتباه نوشته باشم:)
-لابد چون درونگرایی و اگه هم ناراحت بشی بروز نمی دی!
+خیلی خوبی تو
-برو دیگه عَه:|
 
-یا سر تو رو زیر آب میکنه یا سر منو
+ باید سرش رو زیر آب کنیم
«قصه ی آشنا»
 
پسر عموم(۴سالشه) خطاب به بابام
عمو گربه چطوری بچه شو بدنیا میاره؟
-بابام بالبخند ملیح: برو از بابات بپرس
+نمیگه
-از تو دهنش درمیاد بچه ش، مثه بالا آوردن و استفراغ
+دروغ نگو عمو
مامانم: گربه تخم میذاره دیگهههه!
پسرعمو: :| از کجا تخم رو میزارن؟
بابام اومد بحثو جمع کنه: گربه ها تخم نمیذارن که!!شکمشونو پاره میکنن،مثه سزارین(!!!!!!)
+گربه های توی خیابون چطوری؟
-اونا خودشون راه دامپزشکیو پیدا میکنن،میرن پیش دکتر
پسر عموم :-?:-?:-?
مطمئنی عمو؟
-آرررررههه بابا،برو بپرس(!!!)
 
من کلا به دریای خزر یه حس عجیبی دارم ، احساس میکنم یه چیزیو اونجا گم کردم .
حالا من حسمو با اطرافیانم در میون میزارم ، واکنش های مردم منو میکشه :-":D

مامانم : طبیعیه ، منم همسن تو بودم ، نسبت به اینور و اونور خیلی حسا داشتم :| اختصای سنته

بابام : چه عجیب ، اخه تو بچه ی واقعی ما نیستی:( ما از مشهد مهمون داشتیم ، وقتی میومدن خونه ی ما ، تو راه همون کناره های دریای خزر تصادف کردن ‌، متاسفانه همشون فوت شدن و فقط تو زنده موندی ، ما هم تو رو آوردیم بزرگ کردیم=))=))
( حالا نگم که خودمم همینچین فکرایی داشتم ‌، اخه قیافه ام ترکیبه، در نگاه اول نه شبیه بابامم نه شبیه مامانم، به خاطر همین بعضی موقع ها فکر می کردم که شاید بچه ی واقعی شون نباشم، اونا هم که تو دامن زدن به تخیلاتم سنگ تموم میزارن =)))


دوستم : یه نگاه نیمه منحرف و اشاره به نیمه ی گمشده و اینا .... :|

کلا من از در میون گذاشتن احساسات با اطرافیان بسی خرسند شدم ...:D
کس دیگه ای هم اگه نظری داشت دریغ نکنه ..:D
 
Back
بالا