خدایا
مرا صفایی عطا کن
تا آنچه را توانایی تغییر ندارم
بپذیرم؛
مرا شجاعتی عطا کن
تا آنچه را توانایی تغییر دارم
تغییر دهم؛
و خردی
تا آن دو را از هم باز شناسم.
ما در درون خود لبخند میزنیم
ولی اکنون پنهان میکنیم همین لبخند را.
لبخندِ غیر قانونی
بدان سان که آفتاب غیر قانونی شد و
حقیقت نیز.
ما لبخند را نهان میکنیم، چنانکه تصویر معشوقهمان را در جیب
چنان که اندیشهی آزادی را در نهان جایِ قلبمان.
همهی ما که اینجاییم، یک آسمان داریم و
همین یک لبخند.
شاید فردا ما را بکُشند
اما نمیتوانند این لبخند و
این آسمان را از ما بگیرند.
میدانیم؛ سایههامان بر کشتزاران خواهد ماند
بر دیوار گِلی که کلبههامان را در بر گرفته
بر دیوار عمارتهای بزرگ فردا
بر پیشبند مادر که در سایهی ایوان
لوبیا سبز پاک میکند.
میدانیم، این همه را میدانیم.
فرخنده باد تقدیر تلخمان
فرخنده باد همبستگیمان
و فرخنده باد، جهانِ فردا!
یکی تو ۲۳ سالگی ازدواج میکنه و اولین بچه شو ۱۰ سال بعد به دنیا میاره،اون یکی ۲۹ سالگی ازدواج میکنه و اولین بچه شو سال بعدش به دنیا میاره
یکی ۲۵ سالگی فارغ التحصیل میشه ولی ۵ سال بعدش کار پیدا میکنه، اون یکی ۲۹ سالگی مدرکشو میگیره و بلافاصله کار مورد علاقه شو پیدا میکنه
یکی ۳۰ سالگی رئیس شرکت میشه و در ۴۰ سالگی فوت میکنه، اون یکی ۴۵ سالگی رئیس شرکت میشه و تا ۹۰ سالگی عمر میکنه
تو نه از بقیه جلوتری نه عقب تر. تو توی زمان خودت زندگی میکنی پس آرام باش، از زندگی لذت ببر و خودت را با دیگری مقایسه نکن.
هر کسی سرنوشت خودش را دارد...
هیچ بنایی ناگهان فرو نمیریزد، هیچ رشتهای ناگهان گسسته نمیشود، هیچ رابطهای ناگهان تمام نمیشود، ناگهان وجود خارجی ندارد. ناگهان نامی است که به «تدریجی» میدهیم که از آن غافل بودهایم. ناگهان دروغی است که به خودمان میگوییم.
چرا زهر در آب میریزید
و خاک در نان؟
چرا پسماندههای آزادی را
در بیغولهی دزدان ریختهاید؟
چون به صدای بلند
نفرین نکردم سرنوشت تلخ دوستانم را؟
چون وفادار ماندم
به سرزمین اندوهبارم؟
اینگونه هم هست. شاعر نمیتواند زنده باشد
بی سایهی تبر جلاد بر گردن
سرنوشت این بود که جامهی گناهکارانِ پشیمان به تن کنیم
و شمع در دست و بغض در گلو گام بسپاریم.