دیوانه و دل بسته ی اقبالِ خودت باش
سرگرمِ خودت، عاشقِ احوالِ خودت باش
یک لحظه نخور حسرتِ آن را که نداری
راضی به همین چند قلم مالِ خودت باش
دنبالِ کسی باش که دنبالِ تو باشد
این گونه اگر نیست، به دنبالِ خودت باش
پرواز قشنگ است ولی بی غم و مِنّت
مِنّت نکش از غیر و پر و بالِ خودت باش
صد سال اگر زنده بمانی، گذرانی
پس شاکرِ هر لحظه و هر سالِ خودت باش
دیوانه تر از من چه کسی هست، کجاست؟
یک عاشق این گونه از این دست کجاست؟
تا اخم کنی دست به خنجر بزند...
تا بغض کنی درهم و بیچاره شود...
تا آه کشی بند دلش پاره شود...
«به دست آوردن» تدریجیست. اما «از دست دادن» ناگهان رخ میدهد. آدم ممکن است «به دست آوردن» را به یاد نیاورد: خاطرهای گنگ در دوردستی محو. اما «از دست دادن» را هرگز فراموش نمیکند: زخمی ناگهانی که محو نمیشود: «جمعه بود. در راه بازگشت به خانه. پشت فرمان بودم که از دستاش دادم.»
این دنیای کوچک و هفت میلیارد آدم!؟
یعنی تو باور می کنی؟
شمرده ای؟
کسی شمرده است؟
جز سیاستمدارها
دیده ای کسی آدم بشمرد؟
باور نکن
نارنجی!
باور نکن
سبز آبی کبود من!
باور کن
همه ی دنیا فقط تویی!
دلم بدون تو غمگین و با تو افسرده است
چه کردهای که ز بود و نبودت آزرده است
به عکسهای خودم خیرهام، کدام منم؟
زمانه خاطرههای مرا کجا برده است؟
چه غم که بگذرد از دشت لالهها توفان
که مرگ دلخوشی غنچههای پژمرده است
اگر سقوط بهای بلندپروازیست
پرندۀ دل من بیسبب زمین خورده است
از این به بعد به رویم در قفس مگشای
چرا که طوطی این قصه پیش از این مرده است
دیوانه نمیگوید دوستت دارم
دیوانه میرود تمام دوست داشتن را
به هر جان کندنی
جمع میکند از هر دری
میزند زیر بغل
میریزد زیر پای کسی که
قرار نیست بفهمد دوستش دارد.
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر تواَم سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیَم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیَم زآلودگیها کرده پاک
ای تپشهای تن سوزان من
آتشی در سایهٔ مژگان من
ای ز گندمزارها سرشارتر
ای ز زرین شاخهها پر بارتر
ای در ِبگشوده بر خورشیدها
در هجوم ِظلمتِ تردیدها
با تواَم دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست
این دل تنگ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمیانگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سرنهادن بر سیه دل سینهها
سینه آلودن به چرک کینهها
در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرّارها
گمشدن در پهنهٔ بازارها
آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دوردست آسمان
از تو تنهاییم خاموشی گرفت
پیکرم بوی همآغوشی گرفت
جوی خشک سینهام را آب، تو
بستر رگهام را سیلاب، تو
در جهانی این چنین سرد و سیاه
با قدمهایت قدمهایم به راه
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونههام از هرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمینهای جنوب
آه، آه ای از سحر شادابتر
از بهاران تازهتر سیرابتر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینهام بیدار شد
از طلب پا تا سرم ایثار شد
این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
ای لبانم بوسهگاه بوسهات
خیره چشمانم به راه بوسهات
ای تشنجهای لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه، میخواهم که بشکافم ز هم
شادیَم یکدم بیالاید به غم
آه، میخواهم که برخیزم ز جای
همچو ابری اشک ریزم هایهای
این دل تنگ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمههای چنگ و رود؟
این فضای خالی و پروازها؟
این شب خاموش و این آوازها؟
ای نگاهت لای لایی سِحربار
گاهوار ِکودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته از من لرزههای اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرا با شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لا جرم شعرم به آتش سوختی