آدميزاد است ديگر ، دوست دارد دق کند
گاه گاهي گوشه اي بنشيند و هق هق کند
با خودش خلوت کند از دست بي کس بودنش
هي شکايت از خودش، از خلق و از خالق کند
من شدم اين روزها خورشيد سرگردان که حيف
در پي ات بايد مکرر مغرب و مشرق کند
آن قـدر با چشم هايت دلبري کردي که شيخ
جرات اين را ندارد صحبت از منطق کند
حد بي انصاف بودن را رعايت کن... برو !
ماندن تـو مي تواند شهـر را عاشق کند
کاش مي شد کنج دنجي را شبي پيدا کنم
آدميزاد است ديگر... دوست دارد دق کند