جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
اگر انوری خواهد از روزگار
که یک لحظه بی‌زاء زحمت زید

مگس را پدید آورد روزگار
که تا بر سر راء رحمت ریَد
 

در زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا / سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

 
I saw you talking on the phone
I know that you are not alone
But you steal my heart away
Yeah you steal my heart away
 
آدميزاد است ديگر ، دوست دارد دق کند
گاه گاهي گوشه اي بنشيند و هق هق کند
با خودش خلوت کند از دست بي کس بودنش
هي شکايت از خودش، از خلق و از خالق کند
من شدم اين روزها خورشيد سرگردان که حيف
در پي ات بايد مکرر مغرب و مشرق کند
آن قـدر با چشم هايت دلبري کردي که شيخ
جرات اين را ندارد صحبت از منطق کند
حد بي انصاف بودن را رعايت کن... برو !
ماندن تـو مي تواند شهـر را عاشق کند
کاش مي شد کنج دنجي را شبي پيدا کنم
آدميزاد است ديگر... دوست دارد دق کند
 
سرعتِ آهو از شیر بیشتره ولی ترس از شکار حواسشو به پشتِ سر پرت میکنه و شکار میشه، گذشته دقیقا همین شکلیه.
 
روزی که برای اولین بار
تو را خواهم بوسید؛
یادت باشد
کار ناتمامی نداشته باشی!

یادت باشد!
حرف‌های آخرت را
به خودت،
و همه
گفته باشی...

فکر برگشتن
به روزهای قبل از بوسیدنم را
از سرت بیرون کن...

افشین یداللهی
 
گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو

چشم هایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند

همه بی رحمی و فرمان فرار
تو چه اسوده و بی باک خرامی به برم

پوپک ام! اهوک ام!
چه نشستی غافل؟

کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
من از این غفلت معصوم تو ، ای شعله پاک

منشین با من ، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم؟

تو چه دانی که پس این نگه ساده من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست؟

یا نگاه تو که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست

پوپک ام ! اهوک ام
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم

مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت

ورنه دیگر به چکار آیم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت

منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده طناز حریر

که شراری شده ام
پوپک ام ! آهوک ام
گرگ اری شده ام


"جا داره بگم شعرش یه جوریه ادم سیر نمیشه از خوندنش"
 
بگو یهویی از کجا پیدات شد تو جایی که همه چی‌ دراماتیک باشه
فکرشم نمیکردم بشه با تو رابطمون اینقدر رمانتیک باشه :)
 
مملکت در دست مشتی خائن غارتگر است
بس که این ملت خر است

حال روشنفکر بیچاره ز بد هم بدتر است
بس که این ملت خر است

مغزها له شد به زیر سم ملایان قم
وای در عصر اتم

صحبت عمامه و تسبیح و ریش و منبر است
بس که این ملت خر است

هرکه حرفی زد ز ازادی دهانش دوختند
جان مارا سوختند

حرف حق این روزها گویی گناه منکر است
بس که این ملت خر است

مملکت افسوس برگشت به صدها سال پیش
حرف عمامه است و ریش

گوز من بر ریش هرچه شیخ در هر منبر است
بس که این ملت خر است

خاک شهر قم گمان داری بشر میپرورد
تخم خر میپرورد

زانکه هر شیخکی بر منبری در عرعر است
بس که این ملت خر است

ما که میدانیم حال شیخ ها در حجره ها
وای بر احوال ما

کز تف همدرس ها ماتحتشان دائم تر است
بس که این ملت خر است

شیخ ریقوئی که دائم بود دنبال لواط
در پی فور و بساط

با فلان پاره اش امروز یک شیر نر است
بس که این ملت خر است

وانکه خیک گنده اش پر بود دائم از عرق
چونکه برگشته ورق

پیش چشم ملت اکنون بهتر از پیغمبر است
بس که این ملت خر است

معده هر شیخ چون پر شود از مال مفت
میشود گردن کلفت

چشمها انگار کور و گوش ها گویی کر است
بس که این ملت خر است

مملکت نابود شد با نقشه بیگانگان
های ای دیوانگان

کی خمینی رهبر است ؟ این پیر کودن نوکر است
بس که این ملت خر است

ریده بر این مملکت این شیخ پشمالوی خوک
با گروهی کله پوک

هر یکی از دیگری ابله تر و جاکش تر است
بس که این ملت خر است

میدرد دیوانه وار این مردم بیچاره را
های خر های خدا

کشتن این خرس مردم خوار حج اکبر است
بس که این ملت خر است

خویش را خوانده امام و مسلمین را امتش
چیست دانی علتش ؟

زانکه چون خر ملتی زین مفتخور فرمانبر است
بس که این ملت خر است

ای خوش ان روزی که بینم جمله را بالای دار
بر درختان چنار

در چنان روزی وطن از هر بهشتی خوش تر است
بس که این ملت خر است
 
عقل میگفت برو عشق به پایان آمد
عشق میگفت بمان،سوءتفاهم شده است...
 
اگه این زندگی باشه
من از مردن هراسم نیست
یه حسی دارم این روزا
شاید مردم حواسم نیست
 
پای بند قفسم باز و پر بازم نیست
سر گل دارم و پروانه ی پروازم نیست

گل به لبخند و مرا گریه گرفته ست گلو
چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست

گاهم از نای دل خویش نوایی برسان
که جزین ناله ی سوز تو دمسازم نیست

در گلو می شکند ناله ام از رقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست

ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت
بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست

آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل
که درین پرده جزین همدم و همرازم نیست

دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی
چه کنم شیوه ی آیینه ی غمازم نیست

به گره بندی آن ابروی باریک اندیش
که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست

سایه چون باد صبا خسته ی سرگردانم
تا به سر سایه ی آن سرو سرافرازم نیست

هوشنگ ابتهاج
 
دلبرکم چیزی بگو به من که از گریه پرم
به من که بی صدای تو از شب شکست میخورم
دلبرکم چیزی بگو به من که گرم هق هق ام
به من که آخرینه آواره های عاشقم
 
امشب در سر شوري دارم
امشب در دل نــوري دارم

باز امشب در اوج آسـمانم
رازي بـاشـــد بـا ستارگانم

امشب يک سر شوق وشورم
از ايـن عــالــم گــويــي دورم
 
Back
بالا