هیچ حرفی زن ، دیگه نمیخوام دروغ بشنوم
میدونی چرا؟
چونکه باورم میشه
بعد از همه این اتفاقات کافیه یه جمله بهم بگی:
تو چشام زل بزنی بگی دوست دارم
با اینکه مثل روز برام روشنه دروغه ولی بازم حرفتو باور میکنم
من زندگی میکنم تا نایی باقی مونده
میسازم راهو تا بی راهی باقی مونده
نفس فقط یک کلمه است
میکِشم واسه ی جمله های باقی مونده
این یه درخت هم میره برگاش
نگم از جرئت چی بگم جاش
این یه درخت هم میره برگاش
زنده باد اونی که میوه برداشت
یه روز گوشیتو میذاری یه کنار،استوری ها رو نمی بینی، دیر جواب میدی، نوتیف ها رو خاموش می کنی، چت ها رو باز نمی کنی، توی هر گروهی که هستی دیگه چیزی نمی نویسی، و میفهمی همه این چیزا الکی بوده.
زور اضافه میزدی تا با آدمهای بیشتری در ارتباط باشی و میخواستی همه رو راضی نگه داری و بعدش یادت میوفته توی همه ی اون مدت داشتی خودتو به خاطر بقیه از دست میدادی.
«حرفش ناتمام ماند؛ چون دوتا گلوله داشت به سراغش میآمد، انگار دوتا گلوله پشت سرهم و متصل به همدیگر بود که نمیدانست چیست و از کجاست؟ اما مثل این بود که از سر جگرش کنده شده باشد و گلولهها داشت میآمد بالا و بالاتر آمد و در راه یک گلوله شد یک گلولهی بزرگ؛ و به گلویش که رسید، انگار گلولهی سربی و سنگین، گلولهی پرتیغ و خاری شده بود و داشت بزرگتر و بزرگتر میشد، چنانکه انگار میخواست خفهاش کند، به زحمت زیاد آن گلولهی خاردار سربی را فروداد که هنوز پایین نرفته باز دو تکه شد و کمی نرم شد و نرمتر و باز بالا آمد و بالاتر و این بار از دو چشمش بیرون زد، دوقطره اشک از چشمهاش افتاد. »