وأعودُ.. أعودُ لطـاولـتي
لا شيءَ معي.. إلا كلمات
باز می گردم ، به میز تحریرم باز می گردم
چیزی با من نیست به جز «کلمات»
...
کلماتی که شبیه کلمات دیگر نیست
ویرانه دل ماست که با هر نِگه دوست
صَد بار بَنا گشت و دِگر بار فُرو ریخت ..
او گفت: خیلی می ترسم و من گفتم: چرا؟
و او گفت: چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول. خوشحالی این شکلی وحشتناک است!
ازش پرسیدم: چرا؟
و او گفت: وقتی دست سرنوشت بخواهد چیزی را ازت بگیرد، می گذارد این طور خوشحال باشی!
#بادبادکباز
میخواهم گنجینه ى کلماتم را به تو هدیه کنم
که قبل از تو به هیچ زنی هدیه نکرده ام
و بعد از تو به هیچ زنی هدیه نخواهم کرد
آه ای زنی که
قبل از آن قبلی نبوده است
و بعد از آن بعدی نخواهد بود
|نزار قبانی|
هیچوقت نفهمیدم چرا دیگر با تب و تاب عاشق نشدم. شاید دلیلش رنج زیادی باشد که از بابت عشق و جدایی کشیدم. شاید چون بزرگتر شدم و محتاطتر. شاید دوره درمان به من کمک کرد تا هم اعتماد به نفس بیشتری پیدا کنم و هم سنجهی دقیقتری برای شناخت آدمها به دست بیاورم که این یعنی دیگر خودم را درگیر و دچار آدمی نمیکنم که برایم نامناسب است. یا شاید خیلی ساده، هرچه از نوجوانی دورتر شویم دیگر آن حال و هواى عاشقانهی غریب دچارمان نمیکند.
دلیلش هرچه باشد، من هم خوشحالم که عاشق نیستم و هم دلتنگم برای آن روزهای پر از شور و شوق. خوشحالم که دیگر از جدایی یا ترس از دست دادن رنج نمیکشم، شادیام در گرو حضور انسان دیگری نیست و دیگر ساعتها با اشک و درد و اضطراب به گوشی موبایلم چشم نمیدوزم که ببینم جوابم را میدهد یا نه.
اما دلتنگ آن روزها هم هستم. آن روزها زندهترین روزهای زندگی من بود. انگار بعد از تمام شدنش تکهای از من پوسید و از بین رفت. عاشقانهترین شعرهای ادبیات فارسی را از بر بودم. زیباترین آهنگهای عاشقانه را گوش میکردم. هیچچیز جز او پیش چشمم نبود.
هم شادیام در اوج بود و هم غمم.
حالا دیگر مدتهاست که من از نفس افتادهام. میل و توان عاشقی ندارم.
عشق رفته و از آن همه ماجرا فقط طعم شیرین ملایمی در خاطرم مانده است...